1 تا مهر تو در سینه نهان است مرا سیلاب زدیدگان روان است مرا
2 در هجر تو ای قبلهٔ جان و دل من این تیر قدم همچو کمان است مرا
1 در عشق فدای دلبران باید بود با هر چه جز اوست سرگران باید بود
2 آن را که سری به دست ناید که نهد خاک کف پای سروران باید بود
1 امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا پیمان است
2 دل را خطری نیست، سخن در جان است جان افشانم که وقت جان افشان است
1 جانا به جهان گل بدیع آوردی وندر مَه دی فصل ربیع آوردی
2 چون دانستی که دل به گل می ندهم رفتی و بنفشه را شفیع آوردی
1 هر چند که بی عشق [و] وفایی بسَرا آرام دل خستهٔ مایی بسَرا
2 از خویش من آن روز شدم بیگانه کم با تو فتاد آشنایی بسَرا
1 با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب گاهم زند این طعنه گه آن دیگر ضرب
2 از غصّهٔ همنشین ناهموار آب معذور بود گر رود از شرق به غرب
1 کو دست که بند بسته بگشاید ازو یا همنفسی که دل برآساید ازو
2 امروز غمی با که توانی گفتن تا صد غم دیگرت نیفزاید ازو
1 چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
2 از دیده به دوست فرق کردن نه نکوست یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
1 می آیم وز شوق چنان می افتم کاندر یک پا بر سر جان می افتم
2 چشمم به تو در می نگرد وز شادی می مالم چشم و در گمان می افتم
1 از عشق چنان است دل مسکینم کز عشق تو با جان خود اندر کینم
2 سبحان الله به هر چه در می نگرم از غایت آرزو تو را می بینم