1 بادی که زکوی فقر گرد انگیزد بر آتش کبر آب تواضع ریزد
2 حقّا که هزار تاج کسری ارزد گردی که زپای این گدایان خیزد
1 گر زانک تو صاحبدل و صاحبنظری باید که به گل به چشم عبرت نگری
2 حیف است عظیم شاهدی چون گل را در زیر لگد سپرده از بی خبری
1 گر مرکب عشق نیکوان خواهی تاخت با سوختگان چو شمع می باید ساخت
2 دانی زچه شد شاهدی شمع به جمع آسایش جمع جست و خود را در باخت
1 ترسم که اگر در طلبش نشتابی بر آتش حسرت دل خود را تابی
2 تا اینجایی ترک خوش آمد می کن تا هرچ به آمده است آنجا یابی
1 ره رو همه در حمایت صدق خود است در راه خدا رهرو و رهبر خرد است
2 با عُجب و غرور سخت بد باشد نیک بد نیک بود چو معترف شد که بد است
1 یک دست به مصحفیم و یک دست به جام گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام
2 نه پختهٔ پخته ایم و نه خامی خام نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
1 در کوی قناعت ار سپنجی داری در هر قدم آراسته گنجی داری
2 وز هر چه نه بر مراد تو خواهد بود رنجیده شوی دراز رنجی داری
1 درویشانیم و نیز دلریشانیم آواره زخان و مان وز خویشانیم
2 ما جامهٔ مردان به سپر ساخته ایم تا خلق گمان برد که ما زیشانیم
1 الفقر اذا ابعدکم یدنیکم و الفقر اذا اماتکم یُحییکم
2 یا اخوانی بفقرکم اوصیکم الفقر عناً و ذلکم یکفیکُم
1 گفتی عالم به پای درویشان است عالم همه از برای درویشان است
2 زنهار مخوان تو هر گدا را درویش سلطان جهان گدای درویشان است