1 چندان برو این ره که دوی برخیزد ور هست دوی به رهروی برخیزد
2 تو او نشوی ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو توی برخیزد
1 زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست این عقل عقیله از کجا درخور ماست
2 مادام که خاک در او افسر ماست سلطان همه جهان گدای در ماست
1 تا تعبیهٔ عشق مصفّا نشود فکر تو به از لؤلؤ لالا نشود
2 تا پردهٔ اسرار به هم برندری ادراک تو بر عالم اعلا نشود
1 هستی تو همه، با تو برابر چه بود من هیچم و خود زهیچ کمتر چه بود
2 بنگر که منم تو را و هستی تو مرا درویش که باشد زتوانگر چه بود
1 ای از تو خرابی سبب آبادی وز یک غم تو هزار جان را شادی
2 در بندگیت از دو جهان آزادم هرگز دیدی بنده بدین آزادی؟
1 طاعت زگناه بیش می باید کرد وین توبه زمرگ پیش می باید کرد
2 حق جلَّ جلالُه از آن مستغنی است این کار زبهر خویش می باید کرد
1 در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار
2 از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی به که بگویی صد بار
1 در راه طلب رسیده ای می باید دامن زجهان کشیده ای می باید
2 بینایی خویش را دوا کن ورنه عالم همه اوست دیده ای می باید
1 اصل همه اوست و هر چه جز او فرع است هر کس که جز این داند او را صرع است
2 در تارکیت شمع و چراغی باید جسمت شمع است و آن چراغت شرع است
1 هر چند که عقل رهبر آگاه است اندر ره شرع پای او کوتاه است
2 در بارگهی که شرع شاهنشاه است رهبر که نه پیروی کند گمراه است