1 گر قصد کنی به رفتن راه وصال صدقی باید رفیق تو در همه حال
2 علم است و عمل زاد تو لیکن با صدق بی صدق عمل خسار و علم است وبال
1 از صدق رهانی دل خود را از حیف وز صدق رهانی سر خود را از سیف
2 شاید که تو حدّ صدق از من پرسی دانی چه بود صدق نگویی کم و کیف
1 گر یک نفس آن جان و جهان بتوان دید عیش خوش و عمر جاودان بتوان دید
2 در آینهٔ رخش که روشن بادا گردم بزنی صورت جان بتوان دید
1 روخانه برو که شاه ناگاه آید ناگاه آید برون آگاه آید
2 خرگاه وجود خود زخود خالی کن چون خالی شد شاه به خرگاه آید
1 رسمی است میان اهل دل دیرینه کز کینه تهی کنند دایم سینه
2 در دل همه حلم و بردباری باید صاحبدل ریش سینه اندر کینه
1 ای دل نه تویی که در صفایی نرسی وز خوی بدت به آشنایی نرسی
2 خورد و خورش ارچه عادت تست بدان هرگز تو بدین صفت به جایی نرسی
1 نه هر که میان ببندد از کفار است یا هر زاهد زسبحه برخوردار است
2 چون دل به صفای حق نباشد روشن در گردن شیخ طیلسان زنّار است
1 طعم وحدت بدین دو تویی بخشی پا بستهٔ بند و گفت و گویی بخشی
2 یک دل داری به صد هوس آلوده وانگه زصفا نصیب جوییِ بخشی
1 از راه صفا هر که نصیبی یابد هرگز به جواب هیچ بد نشتابد
2 هرگه که زقلّتین فزون گردد آب هر جا که کدورتی بود برتابد
1 تا تعبیهٔ عشق مصفّا نشود فکر تو به از لؤلؤ لالا نشود
2 تا پردهٔ اسرار به هم برندری ادراک تو بر عالم اعلا نشود