1 آن کس که نبوّت به شبانی بخشد سلطانی را به پاسبانی بخشد
2 چون هست امید تو بدو دل خوش دار کاو هر نفسی بتازه جانی بخشد
1 شبهای دراز با غمت می سازم پوشیده چنانک کس نداند رازم
2 میدان بلا و من درو می تازم دل رفته و می روم نه جان در بازم
1 بردارد اگر بر درش افکنده شویم آزاد کند زصدق اگر بنده شویم
2 ای آنکه زمرده زنده بیرون آری ما را نفسی ده که بدان زنده شویم
1 ای در دو نفس صد گنه از من دیده وز فضل و کرم پردهٔ من ندریده
2 وای من بتر از هر چه به عالم بتر است وای تو به تو از من بتر آمرزیده
1 با دادهٔ حق اگر تو راضی باشی از همچو خودی کی متقاضی باشی
2 راضی شو و خوش باش که یک هفته دگر مستقبلی آید که تو ماضی باشی
1 ماییم به عشق تو تولّا کرده وز طاعت و معصیت تبرّا کرده
2 آن را که عنایت تو باشد باشد ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
1 من خود به چه دل زنم دم سودایش یا من چه سگم که دیده سازم جایش
2 گر دست رسد جملهٔ معصومان را در دیده کشند جمله خاک پایش
1 هرگز به وصال چون تو یاری برسم بیرون زغمت به هیچ کاری برسم
2 زین سان که منم میان دریای فراق هرگز بینی تا به کناری برسم
1 زین گونه که حال ماست ای بار خدای گر دست نگیری تو در آییم از پای
2 [یا] صبر کرامت کن و تسلیم و رضا یا صدمت قهر خویش ما را منمای
1 بر من در رحمت که گشاید جز تو شادیّ دل من که فزاید جز تو
2 از گرد ره تو سرمه ای ساخته ام زان در چشمم کسی نیاید جز تو