1 بی روی تو خونابه چکاند چشمم کاری به جز از گریه نداند چشمم
2 می ترسم از آنک حسرت دیدارت در چشم بماند و نماند چشمم
1 ای آنک دوای دردمندان دانی درمان [و] علاج مستمندان دانی
2 هرچ از دل ریش خویش گویم با تو ناگفته تو صد هزار چندان دانی
1 او را خواهی از زن و فرزند ببُر مردانه درآی و خویش و پیوند ببُر
2 هر چیز که هست بند راه است تو را با بند چگونه ره روی بند ببُر
1 اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم انّی معکم بکلّ ما یعنیکم
2 ان کان رضاکم فنایی فیکم ارضی بجمیع حالةٍ ترضیکم
1 ای آنک به دوست جان دشمن بخشی مسکینان را هزار مسکن بخشی
2 بر درگه تو پیر شدم گرچه بدم شاید که مرا به پیری من بخشی
1 عشّاق به فضل آشنایان تواند سرگردانان شکسته پایان تواند
2 جز از تو گدایی نکنم من زیرا سلطان جهان جمله گدایان تواند
1 از دیده دل من ارچه پرنورتر است با دیده دل از آفت خود دورتر است
2 رنج از دل و دیده نیست از تقدیر است دل معذور است و دیده معذورتر است
1 بی جام چو جمشید نمی شاید بود بی شام چو خورشید نمی شاید بود
2 گیرم که به طاعت تو مشغول نیم از لطف تو نومید نمی شاید بود
1 بنگر که چنین ما به چه تدبیر شدیم گشتیم گدای دَرِ او میر شدیم
2 ما زانک به طاعتش نکردیم قیام با حلقهٔ بندگیّ او پیر شدیم
1 از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز مقبل جاوید نشد
2 لطفت به کدام ذرّه پیوست دمی کان ذرّه به از هزار خورشید نشد