1 منم عرفی امروز کز کشت طبعم بود خرمن افشان کف خوشه چینان
2 دلی دارم از جنس یکتایی خود بوحدت فروشی چو عزلت گزینان
3 دلی دارم از آب و رنگ طبیعت گل افشان تر از چهره مه جبینان
4 دلی دارم از عشوه های معانی برشته تراز حسن صحرانشینان
1 ای که درآئینه ام خود راسیه رو دیده ای جنگ بیسودست رواندیشه زنگی مکن
2 ویکه نافهمیده ازوعظم بجان رنجیده ای بی نصیب از فهم رازی فکر فرهنگی مکن
3 ورگمان گاوورزی داری اینک حاضرم گر نمی تازی بمیدانم هم آهنگی مکن
4 ورتوان دندان من چون آسمان قهرت شکست حاکمی اندیشه دندان شکن سنگی مکن
1 از خجلت این گنه که عفوش بر توست نه بر عطای یزدان
2 خواهم که شوم ز سایه تو در مطلع آفتاب پنهان
1 بحضرت تو مرا نسبتی است عرض کنم بشرط آنکه کند خرده بین زبان کوتاه
2 بغایبانه محبت زنم زلیخایی که یوسفم تو ملک سیرتی بصورت ماه
3 اگر تفاوتی اندر میانه یافت شود همین بود که تو درمصری و منم درچاه
1 بدون معنی اگر حسن یوسفی داری ز صحبت تو زلیخا شود دل افسرده
2 یقین شناس که صورت تن است و معنی جان اگر بحسن گرو ز آفتاب و مه برده
3 برو بصورت تنها مکن بمردم ناز که دل زکس نبرد حسن شاهد مرده
1 بحر هنر ، حکیم ابوالفتح ، کان فضل ای آنکه جز بمنهج اولی نیامدی
2 هم سیرت تو زیور دین است کو بشکل جز نقشبند زینت دنیا نیامدی
3 کی بود کز چمن بچمن در بهشت جاه نازک نهال رفتی و طوبی نیامدی
4 صد زیب یافت انجمن خاک و هیجگاه از روزن قمر بتماشا نیامدی
1 ای وفا پیشه یار هم مشرب که بعرفی دعا فرستادی
2 نه دعای تهی که در جیبش گوهر مدعا فرستادی
3 عندلیب مونث گلریز از بهشت عطا فرستادی
4 ز آنچه گویم بسوزد از من لب تا بگویم سزا فرستادی
1 لطیفه ای زسر صدق گویمت «عرفی» بسنج اگر بدو نیک متاع میدانی
2 بعلم تجربه با آنکه ذره ذره خویش ز آفتاب عدم در سماع میدانی
3 بکبریای تو نازم که ملک هستی را میانه خود و ایزد مشاع میدانی
1 شنیده ام که بشوخی برآن سری عرفی که پرده برسر اسرار چیده بگذاری
2 لطیفه ای بتو گویم که بعداز این بغلط عنان طبع بطالت رهیده بگذاری
3 زگوش کردنت آنگاه به بود گفتن که درجهان سخن ناشنیده بگذاری