1 آن باغ داغ پررر آذر طبیعتم کش برگ و بر ز اخگر و طیرش سمندر است
2 آن روضه ام که هر شجرش راکه باغبان آبش ز خون دل ندهد خشک و بی بر است
3 آن پای تا بسر همه زخم و جراحتم کورا بخواب عافیت ، الماس بستر است
4 آن خسته ام که در تب صفر او جوش خون فصادش ، آتش جگر و شعله نشتر است
1 شنیده ام که بشوخی برآن سری عرفی که پرده برسر اسرار چیده بگذاری
2 لطیفه ای بتو گویم که بعداز این بغلط عنان طبع بطالت رهیده بگذاری
3 زگوش کردنت آنگاه به بود گفتن که درجهان سخن ناشنیده بگذاری
1 اگر ملازم شعرم مدان که بی خبرم ز راز صوفی و نقل فقیه و علم حکیم
2 زمانه راهمه کاویده و نیافته ام به از ترانه اطفال و ترهات ندیم
3 وگر نه جهل و خرد را بحکم استعداد علوم خوانده و ناخوانده میکنم تعلیم
1 شاهنشها ! حقیقت اسبی که داده ای بشنو زلطف تا برسانم بعز عرض
2 درویش بیعصاش نگیرد زمن بمفت طرار مفلسش نستاند زمن بقرض
3 پیراست و علتی بخوراکش فزوده ام آری بود رعایت پیر علیل فرض
4 گرشیهه ای زند بجوانی ستایمش ورنقطه ای رود کنمش نام طی ارض
1 تهمت فسق بمن کرد یکی کفراندیش کایزد از صورت او معنی آدم برداشت
2 این سخن گوشزد شاهد عصمت گردید شد پریشان چوسر زلفش و ماتم برداشت
3 روزگار آمد گفتاش که مخروش که من پرده زین راز تهی مایه نخواهم برداشت
4 گفت از اول غلط افتاد مرا می بایست دل زهم صحبتی مردم بیغم برداشت
1 عرفی نه ارث و کسب و نه زرق و نه حرص و آز را هم بشعر خیره سرتیره چهر داد
2 طالع رهم نمود بدین خصم خانگی این بازیم عطارد برگشته مهرداد
3 ذوق غزل بمهر بتانم اسیر کرد آسیب آن فراقتم ازماه و مهرداد
4 مدح آبروی گوهر قدرم بخاک ریخت تا وان این گهر نتواند سپهر داد
1 اندر این بزم از دوکس شرمنده ام دائم که باز آنکه بیرونم کشدبعد از قدم کفش من است
2 اول از بالانشین خود که بعد از وی منم بعد از آن زیردست خود که هم کفش من است
1 هیچ دل راه بر درش نسپرد که بسرحد کاملی نرسید
2 مشت خونی که ما بیروردیم بحد نشاه دلی نرسید
1 نشسته بودم ودی در وثاق می گفتم چه فتنه بود که ایام در جهان انداخت
2 چه درد بود که هجر همای دولت و دین بجان عافیت اندوز همگنان انداخت
3 غرور عشرت و تقصیر شکروصل این بود که کار مابدعای سحرگهان انداخت
4 من اندرین غم و اینداستان درد افزای که ناگهان خردم دست در میان انداخت
1 منم عرفی امروز کز کشت طبعم بود خرمن افشان کف خوشه چینان
2 دلی دارم از جنس یکتایی خود بوحدت فروشی چو عزلت گزینان
3 دلی دارم از آب و رنگ طبیعت گل افشان تر از چهره مه جبینان
4 دلی دارم از عشوه های معانی برشته تراز حسن صحرانشینان