1 از خامشی ام جان یه سخن می سوزد وز بی خودیم نقش وطن می سوزد
2 حیرت ز هم آغوشی من می نالد اندیشه ز آرزوی من می سوزد
1 شوخی که ز خنده چشمهٔ نوش شود خورشید به سایه اش هم آغوش شود
2 خندید و کرشمه کرد و از خود رفتم آری دو شیرابه زود بیهوش شود
1 شاهی که فلک هم گهر او نشود سنجیدن او به سعی بازو نشود
2 هم سایهٔ او نهند در کفه مگر ور نه دو جهانش هم ترازو نشود
1 زین سردی دی که آب و آتش یخ بست در بستن یخ جوهر الماس شکست
2 زان گونه مسامات هوا بسته که تیر یابد ز کمان گشاد و نتواند جست
1 این ناله که در آتش خویش است کباب این گریه که در شیشهٔ خم کرده شراب
2 مرغی است که آتش از هوا می گیرد مستی است که از خمار جوید می ناب
1 از گریهٔ گرم دیده آتشناک است آلوده به خون و از تماشا پاک است
2 از بس که شکسته ام ز بیم تو نگاه گویی که مرا دیده پر از خاشاک است
1 جمعی ز کتاب سخنت می جویند جمعی ز گل و نسترنت می جویند
2 آسوده جماعتی که رو از دو جهان بر تافته از خویشتنت می جویند
1 با سال و مه ام دقیقه و ساعت نیست با روز و شبم روشنی و ظلمت نیست
2 با صحت و رنچم آفت و راحت نیست عرفی عالمی چو عالم وحدت نیست
1 عرفی دل و طبع تو ستمگار مباد نیش تو به سینهٔ کس کار مباد
2 شیرین منشان جلوه کنندت به ضمیر این چشمهٔ نوش نیشتر زار مباد
1 شیراز که دریای معانی گذر است یکتا گهرش عرفی صاحب نظر است
2 بس کز دو طرف ماه وشان می گذرند هر کوچهٔ او شبیه شق قمر است