1 عاشقی دکان رسوایی به شهر و کو منه بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه
2 عشق از بازیچه بشناس، امت مجنون مباش سر به یاد چشم جانان، در پی آهو منه
3 دل بود شایستهٔ دردی که از صد دل یکی تهمت درد از برای شکوه بر هر مو منه
4 درد اگر آرام گیرد، دستش از دامن بدار عافیت گر غم شود، زانوش بر زانو منه
1 باز می خواهم که شوخ دل ربایی خوش کنم وز برای چهره سودن، خاک پایی خوش کنم
2 باز می خواهم که چون بلبل ز شوق نو گلی از ترنم های درد افزا نوایی خوش کنم
3 باز می خواهم که دل در دست و جان در آستین در میان دلبران افتم، بلایی خوش کنم
4 باز می خواهم که بنشینم به راه وعده ای خاطر خود را به هر آواز پایی خوش کنم
1 کو می شوقی که دل مست جنون آید برون هر نگاه از دیده با صد موج خون آید برون
2 ناله تا نزدیک لب صد جا شود پا مال او جان بیمار از درون سینه چون آید برون
3 چون رود فرهاد با آن جذبه، شاید گر شبی صورت شیرین ز قید بیستون آید برون
1 تا نام جمال یار بردیم رنگ از رخ لاله زار بردیم
2 زآیینهٔ دل به سیل گریه عالم عالم غبار بردیم
3 تا کشتهٔ غمزهٔ تو گشتیم صد شمع به هر مزار بردیم
4 بردیم به خلوت غمت خاک از آتش روزگار بردیم
1 ای عشق خوش تهیهٔ لذات کرده ای طوطی سدره وقف خرابات کرده ای
2 نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای
3 صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است یعنی که در معاملهٔ ذات کرده ای
4 زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو کفر مرا به دین خود اثبات کرده ای
1 نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من
2 به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من
3 مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری تو خواهی بود، فردای قیامت، دادخواه من
4 به نزدیک شما، ای کشته گان عشق، می آیم به درد حسرت آرایش کنید آرامگاه من
1 بیار شیشهٔ می، بر گل و کلاه فشان فروغ می به گریبان مهر و ماه فشان
2 ز باغ همت ما زهرخنده می روید به دست ماه بچین و به روی جاه فشان
3 مجاوران حرم را در آستانهٔ عشق غبار ناصیه آشوب بر جباه فشان
4 وکر به مشهد عشق آستین فشان آیی سر قصب بفشان و به خاک راه فشان
1 ای گریه، خون دل به کنار هوس مکن گلبرگ باغ قدس به دامان خس مکن
2 یک ره به کعبه داری و صد ره به سومنات باریک شارعیست، نگه باز پس مکن
3 صد شاهباز گرسنه پرواز می کنند ای کبک پر شکسته کنار از قفس مکن
4 این دشت لاله زار فریب است، زینهار خضری بجو، گوش به بانگ جرس مکن
1 دل کز لبت چغانه به گوشش نمی زنم مست است، این ترانه به گوشش نمی زنم
2 این بس جزای طعنهٔ زاهد که هیچ گاه قول شرابخانه به گوشش نمی زنم
3 عهدش نماند کاین دو جهان گشت باز رمز بی مهری زمانه به گوشش نمی زنم
4 گل گوش جان گشوده و با بلبلان باغ یک بانگ بلبلانه به گوشش نمی زنم
1 بهار رفت و نکردیم عزم جای خوشی برهنه سر بنشستیم در هوای خوشی
2 بهار رفت و به هنگامهٔ نواسنجان ولی از هوش نرفتیم از نوای خوشی
3 بهار رفت و به مستان گریه دوست دمی نداشتیم سرودی به های های خوشی
4 بهار رفت و نبردیم هم عنان چمن دلی گرفته ز عمری به دلگشای خوشی