1 تا کی دهم به دست تماشا زمام چشم فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم
2 ای گریه بی مضایقه از در درآ که من هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم
3 از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود امشب خیال دوست نگردید رام چشم
4 صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش صد گریه هست در دل و نشنیده نام چشم
1 جانم ز سینه بر زه دامان بر آمده گویی به عزم خدمت جانان بر آمده
2 ناز غرور کی نهد از سر که این نهال گویی بر آب دیدهٔ رضوان بر آمده
3 با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر تا بوده در میان شهیدان بر آمده
4 آشفتگی که صید تو گوید که این شکار بسیار دست و پا زده تا جان بر آمده
1 با گلهٔ دوستان هست حلاوت بسی گر ز کسی نشنوی، خود گله ای کن، کسی
2 بر سر رنجور من این همه غم سر مده کس نبرد دوزخی بر سر مشت خسی
3 آن چه بود در جهان مایهٔ فخر خسان یا زر و سیمی بود، یا قصب و اطلسی
4 من کیم از رهروان، راه روان کیستند واپسی از قافله، قافلهٔ واپسی
1 تنها نه دلق خود به می ناب شسته ایم ناموس یک قبیله به این آب شسته ایم
2 قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش صد ره ز شوق گوشهٔ محراب شسته ایم
3 ما توبه دشمنیم و قدح دوست، دور نیست کز دل هوای صحبت اصحاب شسته ایم
4 از بس شکفته در دهن تیغ رفته ایم ترس قیامت از دل قصاب شسته ایم
1 بردیم ز کویش، دم سردی و گذشتیم سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم
2 یاران بستادند که این جلوه گه کیست ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
3 هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد دیدیم چو خود، یکی بیهده گردی و گذشتیم
4 چون باد صبا، روی به هر سو که نهادیم چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
1 نه از غربت اندر وطن می روی ز دنبالهٔ مرگ من می روی
2 بهای تو ای نافه خود کم نبود که برگشته سوی ختن می روی
3 نه کم عزتی، ای دُر آخر، چرا ز تاج سرم در عدن می روی
4 که دستار، ای گل، به یاد تو بست که مشتاق وار از چمن می روی
1 ما جام درد با دف و نی کم کشیده ایم دایم قدح نهفته ز محرم کشیده ایم
2 دامن ز جام می مکش ای محتسب که ما جام و سبو ز چشمهٔ زمزم کشیده ایم
3 دانسته ایم تلخی عیش گذشته را تا خویش را به حلقهٔ ماتم کشیده ایم
4 ناسور گشته زخم و نمک را چه می کنیم ما انتقام خویش ز مرهم کشیده ایم
1 تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای
2 مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای
3 خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای
4 زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای
1 از آن ز بادهٔ شوق تو هوش جان دزدم که لذت غمت از او نهان دزدم
2 تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من چگونه شیوهٔ گرمی از آن عنان دزدم
3 خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت دل از نگاه و ز دل جان و من از جان دزدم
4 به جور تا کنم او را دلیر می خواهم که فاش گویم و پنهان اثر از ان دزدم
1 با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
2 شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
3 از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
4 هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم