1 ماتشنگی به دجله و جیحون نمی دهیم یک العطش به صد قدح خون نمی دهیم
2 آب حیات از لب ما می چکد ولی صد چشمه زهر هست که بیرون نمی دهیم
3 شد رام تازیانهٔ ما توسن جنون دیگر عنان فتنه به گردون نمی دهیم
4 اهل زمانه را هوس آب خضر و بس کس را خبر ز چاشنی خون نمی دهیم
1 شهید وصلم و سیراب تر ز یاقوتم ز نخل توبه تراشیده اند تابوتم
2 مراست معجزهٔ مشکل گشای و هر ساعت فریب می دهد امید سحر هاروتم
3 به دست ساده دلی ده عنان کار که من خراب کردهٔ تدبیر عقل فرتوتم
4 نه یوسفم ز چه محتاج یاری دلوم نه یونسم ز چه در قید سینهٔ حوتم
1 تو ای زاهد برو افسانهٔ باغ ارم بشنو ولی از وصف کوی او به بانگ شمه هم بشنو
2 به ناکامی بمیرد هر که راه عشق پیماید عنان را نرم کن وین مژدگانی هر قدم بشنو
3 لب جام است در افسانه آن گه که می نوشی گمان دارم که گویم شمه ای از حال جم بشنو
4 مپر ای مرغ دل در صیدگاه ناز محبوبان ز هر جانب صدای بال شاهین راز هم بشنو
1 ز خونم روی میدان تازه گردان تمنای شهیدان تازه گردان
2 ز دل یک لخت دارم نیم خورده جگر بریان کن و خوان تازه گردان
3 به عالم وقتی آسان مردنی بود به بالینم بیا وان تازه گردان
4 اگر توفان نوحی خواهی از خون کهن ریشم به مژگان تازه گردان
1 ساغر لب ریز وصل، بر کف مشتاق نه زمزمهٔ آتشین بر لب عشاق نه
2 ای قلم شعله ریز، دود دل ما بریز آتش حسرت فزوز در دل اوراق نه
3 حسن صنم پرده سوخت، ای دل دیدار دوست ناصیه بر خاک بند، حوصله بر تاق نه
4 عرفی اگر در جگر، شعله ندانی شکست صد فلک از دود دل، بر سر آفاق نه
1 ساقی بیا و دامن گل بر سبو فشان مست شراب هم به ریاحین فرو فشان
2 ای باغبان تو بزم فرو چین که بی خودیم دامان گل بیار و بر حرف خو فشان
3 خاموش واعظا که دم گرم نیستت جامی بگیر و بر جگر گفت و گو فشان
4 توفان ناز و عشوه اساس امید کند ای دل جهان جهان طلب آرزو فشان
1 من کینه را به مهر خریدار نیستم دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
2 آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
3 تا کرده ام وداع محبت رسیده ام یک منزل است راه و گرانبار نیستم
4 گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز درد ترا هنوز سزاوار نیستم
1 به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
2 گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان
3 چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی که خم کمند بوسد، لب عنبرین کمندان
4 چه گمان باطل است این، که بود عزیز صیدی که به عجز بسته گردد، به کمند ارجمندان
1 صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته
2 چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته
3 شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته
4 ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته
1 باز از شراب فتنه خرابم نمی کنی در آتش کرشمه کبابم نمی کنی
2 صد شیشه گشت خالی و صد خُم به ته رسید وز جرعه ای هنوز خرابم نمی کنی
3 صد پرسشم ز هر سر مو می کنی، ولی یک بار عنایتی به جوابم نمی کنی
4 بهر فریب، سایه بیاندازیم به سر در زیر چرخ سدره به خوابم نمی کنی