1 نه بی موجب به خاکم، از سم اسبش، نشان مانده سمند دولت مهری بر دل این ناتوان مانده
2 نهان گردیده جان در سینه از بیم نگاه او چو مرغی کو ز ترس ناوکی در آشیان مانده
3 شب از هجر تو بس دشوار جان دادم، بیا بنگر که آب حسرتم در چشم گریان همچنان مانده
4 فدای غمزه ات شد، هر که جانی داشت، چون عرفی به غیر خضر کو در دام عمر جاودان مانده
1 نام حسنت چون برم، بر آسمان آید گران گر به گل بادی وزد بر باغبان آید گران
2 شهسوار حسن را، سر، مست باید بود، لیک نی چنان مستی که در دستش عنان آید گران
3 دست بر دل مانده از درد خردمندی بسی آن که بر دست و دلش رطل گران آید گران
4 بی گناهی بین که ان بدخو به قصد کشتنم چون به زه بندد خدنگی بر کمان آید گران
1 پیش بردم در قمار عشق جانان باختن صد شکافم بر دل است و یک گریبان باختن
2 گوی میدان وفا را زخم چوگان بشکند گر در این میدان سپهر آید به چوگان باختن
3 بردن جان دیده عشق و چیده بازی، هوش دار با حریف پیش بین مستانه نتوان باختن
4 بی دل و دینم، وگر نه من کجا، سهو از کجا از تهی دستی دلیرم، در پریشان باختن
1 خوش آن مستی که باشد دوست پند آموز و دشمن هم ملامت ذره وار از در درون آید، از روزن هم
2 هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم که جوی دیده آتش خیز شد، دریای دامن هم
3 شود گل خار ره، گر همره صدقی و گر بی او قدم بر گل نهی، مرهم به بر همراه و سوزن هم
4 وفا از سنگ دل یاران نهان بایست، اما من نپوشیدم که عیبم دوست می دانست و دشمن هم
1 َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی
2 طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی
3 ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی
4 تو به سهو گاه گاهی نکهت فتاده بر من من ساده لوح با خود، گله سنج کم نگاهی
1 چندم ای نالهٔ سحر بکُشی هر دم از آتش دگر بکُشی
2 دَرِ این دودگه دلا در بند چندم از آه بی اثر بکُشی
3 این که پروانگی کنم، ترسم کاتشم را به بال و پر بکُشی
4 نامه ام سنگ را بگریاند ای فلک مرغ نامه بر بکُشی
1 تا خون نخوری چاشنی درد ندانی تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
2 تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز آشفتگی باد چمن گرد ندانی
3 تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق بر سرمه مقدم شدنی گرد ندانی
4 ذوق غم معشوق به بازی نتوان یافت بر خیز که منصوبه از این نرد ندانی
1 می فروشم راحت و عشق ستمگر می خرم می دهم روز خوش و آسیب اختر می خرم
2 ای که باز افکنده ای در تیغ کاه رغبتم گر متاع غم بود بگشا که اکثر می خرم
3 در سرشت من قبول شیوهٔ انکار نیست ساده لوحم هر جه بفروشند یک سر می خرم
4 ترک جان تلخ کام است و شکر خواب عدم جام زهری می فشانم، تنگ شکر می خرم
1 تا تیغ به کف یابی، بر نفس دو دستی زن تا سنگ به دست آید، بر شیشهٔ هستی زن
2 چون مرغ چمن تا کی بر آّب و هوا کوشی پروانه صفت خود را بر شعله پرستی زن
3 اندوه مسلط کن بر شادی دون فطرت شمشیر بلندی را بر تارک پستی زن
4 نا دیده عدم، خامی، در زن به وجود آتش چون سیر عدم کردی، باز آ، در هستی زن
1 هرگز گله از دوست به محرم نفروشم گر مشتریم دوست شود هم نفروشم
2 از شورش غم با در و دیوار به حرفم رفت آن که به آسوده دلان غم نفروشم
3 هرگز نگشایم در دکان غم دل وانگه که دکان باز کنم کم نفروشم
4 زان اهل نفاقم نپسندند که هرگز قول غلط و فعل مسلم نفروشم