1 چو زلف خویشتن ناگه برآشفت بتندید و در آن آشفتگی گفت
2 بدان رنجور بی درمان بگوئید بدان مجنون بیسامان بگوئید
3 چو سودا داری ای دیوانه در سر ز سر سودای ما بگذار و بگذر
4 نه کار تست این نیرنگ سازی سر خود گیر تا سر در نبازی
1 ز سوز عشق من جانت بسوزد همه پیدا و پنهانت بسوزد
2 ز آه سرد و سوز دل حذر کن که اینت بفسرد وانت بسوزد
3 مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
4 به دست خویشتن شمعی میفروز که هر ساعت شبستانت بسوزد
1 ترا آن به که راه خویش گیری شکیبائی در این ره پیش گیری
2 روی چون عاقلان در خانه زین پس نگردی این چنین دیوانهٔ کس
3 مکن با چشم سرمستم دلیری که از روبه نیاید شیر گیری
4 مکن با زلف شستم عشقبازی که این کاری است با لختی درازی
1 چو این پیغامها در گوش کردم بکلی ترک عقل و هوش کردم
2 ز شوقش آتشی در جانم افتاد دلم دریای خون از دیده بگشاد
3 ولی میداد هردم دل گوائی که با او زود یابم آشنائی
4 دو روزی گر دلی خرم نباشد چو دولت یار باشد غم نباشد
1 دگر بار از سر سوزی که دانی در آن بیچارگی و ناتوانی
2 به خلوت پیش آن فرزانه رفتم دگر ره با سر افسانه رفتم
3 فتادم باز در پایش به خواری بدو گفتم ز روی بیقراری
4 چه باشد کز سر مسکین نوازی به لطفی کار مسکینی بسازی
1 دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک چو پیششس مینهادم روی بر خاک
2 قدم در ره نهاد از روی یاری به جان آورد شرط جان سپاری
3 خرامان شد بر آن سرو آزاد به شیرینی زبان چرب بگشاد
4 که ای نوباوهٔ باغ جوانی دلم را جان و جانرا زندگانی
1 چو بشنید این سخن را سرو آزاد جوابش داد کای فرزانه استاد
2 من آن شمعم که صد پروانه دارم کجا پروای این دیوانه دارم
3 ندارد سودی این افسانه گفتن حدیث آنچنان دیوانه گفتن
4 به دست خود کسی چون مار گیرد ؟ غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
1 دگر بار آن فسون پرداز استاد بر او افسونی از نو کرد بنیاد
2 جوابش داد کای سرو سرافراز مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
3 اسیری کو تمنای تو دارد سرش پیوسته سودای تو دارد
4 چنین تا چند کوشی در هلاکش بترس آخر ز آه سوزناکش
1 چو با همراز خود همداستان شد زبان بگشاد و با او همزبان شد
2 به صد آزرم گفت ای مهربان یار برو آن خسته دلرا دل بدست آر
3 که عشقی تازه میافروزدم دل بر آن بیچارگی میسوزدم دل
4 از آن آتش که او را در چراغ است مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است
1 سحرگاهی که باد صبحگاهی ببرد از چهرهٔ گردون سیاهی
2 شفق شنگرف بر مینا پراکند فلک دردانه بر دریا پراکند
3 ز مشرق شاه خاور تیغ برداشت سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت
4 کلاه از فرق فرقد در ربودند نطاق از برج جوزا برگشودند