1 چون ز بهر فال بگشائی کتاب چون ز بهر فال بگشائی کتاب
2 حرف اول را ز سطر هفتمین بنگر از رای بزرگان سر متاب
3 از حروف آن حرف کاندر فاتحه است باشد آن بی شک دلیل فتح باب
4 وآنچه شرحش میدهم کان نامده است نیک باشد گر کنی زان اجتناب
1 سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
2 شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
3 پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
4 در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
1 مرا قرض هست و دگر هیچ نیست فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست
2 جهان گو همه عیش و عشرت بگیر مرا زین حکایت خبر هیچ نیست
3 هنر خود ندانم و گر نیز هست چو طالع نباشد هنر هیچ نیست
4 عنان ارادت چو از دست رفت غم و فکر برگ و دگر هیچ نیست
1 خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد
2 قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد
3 کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد چه التفات به جام جهان نما دارد
4 به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو نظر حرام بود گر به کیمیا دارد
1 صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد
2 ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد
3 وی سروری که هر نفس از خاک درگهت گردون هزار فتح و ظفر فتح باب کرد
4 هرکو نهاد گردن طاعت به امر تو نامش زمانه خسرو مالک رقاب کرد
1 ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
2 جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
3 ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
4 خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
1 نماند هیچ کریمی که پای خاطر من ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
2 خیال بود مرا کان غرض که مقصود است حصول آن غرض از شهریار بگشاید
3 بدان هوس بر سلطان کامران رفتم که از عطای ویم کار و بار بگشاید
4 ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
1 در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد
2 سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد
1 به نای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد
2 به آه و ناله کنون دل نهادهام چه کنم قضا قضای خدای است هرچه بادا باد
1 ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن هیچ دانی که سحرگاه چرا میخندد
2 با وجود گره غنچهٔ و تنگی دل او حکمتی هست نه از باد هوا میخندد
3 چون ثبات فلک و کار جهان میبیند به بقای خود و بر غفلت ما میخندد