1 آن به که ز روزگار نیکی ماند کز بد همه زشت و مرده ریگی ماند
2 با اهل صفا پیاله از دست منه تا در خم روزگار سیکی ماند
1 دروازهی روزگار اگر بربندند و اجزای زمین به آسمان بربندند
2 برمیدهد از مهر زمین دل من تا روز اجل که آیم از سر بندند
1 در حلقه عشق هر که را جا کردند دل فارغش از معاد و مبدا کردند
2 تو دیده نداری که بینی گرنه سرّیست که بر دو کون پیدا کردند
1 ای یار به تو گر دگری بفرستند در هستی خویشت اثری بفرستند
2 با خویشتنت از دگری نیست خبر بس بیخبری، باخبری بفرستند
1 مهر و مه اگر مهر نگینت بوسند هر جا که قدم نهی زمینت بوسند
2 بر قاعدهی خلیفه می شاید اگر شاهان زمانه آستینت بوسند
1 این دم همه کس را نبود تا که زند در عشق منادی تولا که زند؟
2 ما هیچ به خود نهایم و با او همهایم آری لِمَنِ المُلک به جز ما که زند؟
1 آنها که همیشه در قیامت باشند پیوسته کشندهی غرامت باشند
2 از دل همه روزه در غرابت افتند وز بد همه ساله در ملامت باشند
1 با ما نه کند مگر از آنها که کند گر چه نبود عجب چنان ها که کند
2 نه روی شفاعت خطاها که کنیم نه طاقت صبر امتحان ها که کند
1 عشقی که چو عشق ماست نقصان نکند آن به که زیاده روی پنهان نکند
2 خاصیّت عشقی که مجازی نبود دردیست که جستجوی درمان نکند
1 ناهید زرشک پیرهن پاره کند کز دور نظر تیز درین باره کند
2 خورشید که صنعتش مرصّع کاریست زیبد که نگینهاش سیاره کند