کاش که من بودمی هم از حکیم نزاری قهستانی غزل 1
1. کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
1. کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
1. پاکا منّزها متعالی مهیمنا
ای در درون جان و برون از صفات ما
1. به آب توبه فرو شستم آتش صهبا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
1. همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا
لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا
1. دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
1. توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا
برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را
1. چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را
خیال خال تو در حالت آورد ما را
1. چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را
به کمینه بنده ی خود به از این نگر خدا را
1. نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
1. گر هیچ دلی داری دریاب دل مارا
حال دل این بی دل میپسند چنین یارا
1. به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
1. چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را