1 کاش که من بودمی هم ره باد صبا تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
2 نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل کس نرساند مگر هدهد باد صبا
3 گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
4 بی هده جان می کنم خون جگر می خورم این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
1 پاکا منّزها متعالی مهیمنا ای در درون جان و برون از صفات ما
2 از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش منت نهی و عفو کنی سیّئات ما
3 دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما
4 نوح عنایت توبه به کشتی مغفرت سعیی کند مگر به خلاص و نجات ما
1 به آب توبه فرو شستم آتش صهبا ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
2 اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا
3 نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا
4 ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا
1 همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا
2 بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را
3 روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی تا به کجا می کند آهوی چشمت چرا
4 آه نزاری بسوخت خرمن صبر و شکیب ابر صفت کلّه بست دود دلم در هوا
1 دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
2 زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
3 گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
4 یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا گر التفات کردی در عشق مبتلا را
1 توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را
2 خسرو فرخنده انجم حکم کرد و کرد پی گم دیگری را این تحکّم زهره کی بودی و یارا
3 متقّی مخمر نشاید کارها را وقت باید از لعاب اطلس نیاید جز به تدریج و مدارا
4 چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را
1 چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را خیال خال تو در حالت آورد ما را
2 کرامت می لعلت به معجزات خیال نکرده چاشنیی هوش می برد ما را
3 مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد غبار از آینه ی سینه بسترد ما را
4 به غمزه ی تو نه این چشم داشتم کاخر به گوشه ی نظری باز بنگرد ما را
1 چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را به کمینه بنده ی خود به از این نگر خدا را
2 اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را
3 وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا
4 تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته من منتظر همه شب مترصدم صبا را
1 نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
2 نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
3 نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی نظری به حال یاران به از این کنند یارا
4 نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
1 گر هیچ دلی داری دریاب دل مارا حال دل این بی دل میپسند چنین یارا
2 جان نیست چنین کاسد کردیم بسی سودا هم نیز رهی باید بیرون شوِ سودا را
3 گر عاشق بی چاره از جور نمی نالد هم مرحمتی باید معشوقه ی زیبا را
4 هیهات که مظلومی در دامنت آویزد امروز کند عاقل اندیشه ی فردا را