1 چو خورشید برزد سر از سبز میل فرو شست گردون قبا را ز نیل
2 دگر باره شیران نمودند شور ز گوران همه دشت کردند گور
3 به غلغل درآمد جرس با درای بجوشید خون از دم کرنای
4 ز فریاد شیپور و آواز کوس پدید آمد از سرخ گل سندروس
1 سپیده چو سر برزد از باختر سپاهی به خاور فرو برد سر
2 سپه را برآراست خاور خدیو در اندیشه زان مردم آهنج دیو
3 سوی میمنه رومی و بربری چو یاجوج در سد اسکندری
4 سوی میسره تنگ چشمان چین شده تنگ از انبوه ایشان زمین
1 بیا ساقی آن میکه او دلکشست به من ده که می در جوانی خوشست
2 مگر چون بدان می دهان تر کنم بدو بخت خود را جوانتر کنم
3 چو بیداری بخت شد رهنمون ز تاریکی آمد سکندر برون
4 چنان رهبری کردش آن مادیان که نامد چپ و راستی در میان
1 بیا ساقی آن جام روشن چو ماه به من ده به یاد زمین بوس شاه
2 که تا مهد بر پشت پروین کشم به یاد شه آن جام زرین کشم
3 ولایت ستان شاه گینی پناه فریدون کمر بلکه خاقان کلاه
4 ملک نصرةالدین که از داد او خورد هر کسی باده بر یاد او
1 بیا ساقی آن جام گوهر فشان به ترکیب من گوهری در نشان
2 مگر جان خشگم بدوتر شود که زنگار گوهر به گوهر شود
3 چو فارغ شد اسکندر فیلقوس ز یغمای برطاس و تاراج روس
4 نشستنگهی زان طرف باز جست که دارد نشیننده را تن درست
1 بیا ساقی آن جام رخشنده می به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
2 میی کو به فتوی میخوارگان کند چاره کار بیچارگان
3 چو بانگ خروس آمد از پاسگاه جرس در گلو بست هارون شاه
4 دوال دهل زن در آمد به جوش ز منقار مرغان برآمد خروش
1 بیا ساقی آن آب آتش خیال درافکن بدان کهرباگون سفال
2 گوارنده آبی کزین تیره خاک بدو شاید اندوه را شست پاک
3 شبی روشن از روز و رخشندهتر مهی ز آفتابی درفشندهتر
4 ز سرسبزی گنبد تابناک زمرد شده لوح طفلان خاک
1 بیا ساقی آن باده بردار زود که بی باده شادی نشاید نمود
2 به یک جرعه زان باده یاریم ده ز چنگ اجل رستگاریم ده
3 مژه تا بههم بر زنی روزگار به صد نیک و بد باشد آموزگار
4 سری را کند بر زمین پای بند سری را برآرد به چرخ بلند
1 بیا ساقی آن رنگ داده عبیر که رنگش ز خون داد دهقان پیر
2 بده تا مگر درآید به چنگ دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ
3 سپاه سحر چون علم برکشید جهان حرف شب را قلم درکشید
4 دماغ زمین از تف آفتاب به سرسام سودا درآمد ز خواب
1 بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
2 بدان آب روشن نظر کن مرا وزین زندگی زندهتر کن مرا
3 درین فصل فرخ ز نو تا کهن ز تاریخ دهقان سرایم سخن
4 گزارنده دهقان چنین درنوشت که اول شب ازماه اردی بهشت