1 سحر را در بر اعجاز کجا پای درنگ است عاقلان را بر عشاق بسی پای بسنگ است
1 دیدن نگذارند بر وی گل و باشد روزی که خزان آید و بر خاک فشاند
1 خواست ناصح تا دهد تسکین من از اضطراب نام او برد و بسی بر اضطراب من فزود
1 گفتمش دل زغم عشق تو خون خواهد شد زیر لب خنده زنان گفت که چون خواهد شد
1 بدام اندیشه از گلشن بگلشن بیم از دامم نه در گلشن قرارم بود و نه در دام آرامم
1 او ز وصل شمع سوزد من ز هجر روی یار باشد اندر سوختن فرقی که با پروانهام
1 ز بهر کشتن من گر بهانه میجویی همین که نیست گناهی مرا گناهم بس
1 وقتی گذر فکند بمن کاروان عشق این آتشم بسینه از آن کاروان بجاست
1 ز دردش مُردم و آگه نشد، خوش وقت بیماری که بیند وقت مردن بر سر بالین طبیبش را
1 ز خود رازی که پنهان داشتم عمری چه دانستم که در بزم از نگاهی ناگهان گردد عیان امشب