1 دیدن نگذارند بر وی گل و باشد روزی که خزان آید و بر خاک فشاند
1 بنمود روی خویش چو چشمم پر آب دید نتوان بجز در آب بلی آفتاب دید
1 خواست ناصح تا دهد تسکین من از اضطراب نام او برد و بسی بر اضطراب من فزود
1 شادمان غیر بالطاف تو، من شادم ازین که یقینت بوفاداری او نیست هنوز
1 ز بهر کشتن من گر بهانه میجویی همین که نیست گناهی مرا گناهم بس
1 او ز وصل شمع سوزد من ز هجر روی یار باشد اندر سوختن فرقی که با پروانهام
1 بدام اندیشه از گلشن بگلشن بیم از دامم نه در گلشن قرارم بود و نه در دام آرامم
1 میروم تا چه کند مکرمت باده فروش نقد جانی بکف و حسرت جامی دارم
1 ناصح این روی ببین منع من از یار مکن ور دل از کف ندهی عیب خود اظهار مکن