1 شبست و دیده ی گردون بخواب و در بر یار یک امشب از توام ای بخت چشم بیداریست
1 نه غارت خزان و نه غوغای زاغ دید آسوده بلبلی که گرفتار دام بود
1 ناصح این روی ببین منع من از یار مکن ور دل از کف ندهی عیب خود اظهار مکن
1 از آتش دل و سیلاب دیده پیدا بود که عشق خاک من آخر بباد خواهد آمد
1 خود را مگر باو بفروشم و گرنه من آن نیستم که خواجه خریدار من شود
1 حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند شرم ای هجر نکردی تو چرا از دل دوست
1 میروم تا چه کند مکرمت باده فروش نقد جانی بکف و حسرت جامی دارم
1 فکر شیرین همه آزار دل خسرو بود ورنه هرگز سر پرسیدن فرهاد نداشت
1 صد نکته جز آزردن ما داشت زلطفش با غیر بگویید کزو شاد نگردد
1 با هزار امید درد دل چو گفتم با طبیب گفت جز مردن نباشد چاره ی بیمار ما