1 حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند شرم ای هجر نکردی تو چرا از دل دوست
1 باشد ز هزار لطف خوشتر خشمی که ز روی ناز باشد
1 نه غارت خزان و نه غوغای زاغ دید آسوده بلبلی که گرفتار دام بود
1 از آتش دل و سیلاب دیده پیدا بود که عشق خاک من آخر بباد خواهد آمد
1 خود را مگر باو بفروشم و گرنه من آن نیستم که خواجه خریدار من شود
1 گفتم که کاش غیر ترا همنشین نبود گفتا که غیر نیز مرادش جز این نبود
1 گفتم خلاف وعده مکن ترک وعده گفت گفتم که باش یار یکی یار غیر شد
1 صد نکته جز آزردن ما داشت زلطفش با غیر بگویید کزو شاد نگردد
1 گفتمش دل زغم عشق تو خون خواهد شد زیر لب خنده زنان گفت که چون خواهد شد
1 گیرم که مرا غیر بکویت ندهد جا باشد دل من جای تو با این چه توان کرد