1 شاه ما کز لوح و کرسی باج خواست این زمان افسانهٔ معراج خواست
2 جامهٔ هستی خود چون چاک کرد فرش راه از اطلس افلاک کرد
3 مقصد او عشق و هم مقصود عشق رهبر او عشق و هم ره بود عشق
4 نه بجایی یا مکانی رفته بود تا مکان لامکانی رفته بود
1 باز این دیوانه ی بگسسته بند فاش میگوید بآواز بلند
2 در همه عالم نبینم غیر دوست چیست عالم، نیست عالم گرنه اوست
3 کافر است این عاشق شوریده حال ای مسلمانان کافر کش تعال
4 اقتلونی کیف ماشاء الحبیب والطرحونی اینما جاء الحبیب
1 کوکب شه تا ابد پاینده باد موکبش را فتح و نصرت بنده باد
2 گرد جیشش سرمهٔ دیدار فتح خون خصمش غازهٔ رخسار فتح
3 بازرایات ظفر پرچم گشاست باز آیات سعادت رهنماست
4 روز فیروزی و نصر است و ظفر تیغ شه خصم افکن و دشمن شکر
1 ای خوشا آغاز غم پرداز عشق ای خوشا انجام به ز آغاز عشق
2 عشق از نو داستان پرداز شد دوستان دستی که دستان ساز شد
3 باز زنجیر جنون برداشتند بند بر پای خرد بگذاشتند
4 عقلها را وقت آشفتن رسید راز ها را نوبت گفتن رسید
1 این منم کاینسان خجل از خاک توس میبرندم! این دریغ وای فسوس
2 بیخود و درمانده و سر گشته ام خشک لب از طرف جوبر گشته ام
3 هر کسی کز طرف جو کامی گرفت بر مراد کام خود جامی گرفت
4 در خور جامی نیامد کام من لایق سنگی نشد هم جام من
1 کشور جان مرا سلطان تویی نه همی سلطان که جان جان تویی
2 ساختی دل را در آن کشور امیر عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
3 امتحان را گو امیری چون کند این وزیری آن دبیری چون کند
4 در کمین بگذاشتی خیل هوس ره گشادی سوی دل از پیش و پس
1 ای نمودی از وجودت بود من درد تو سرمایهٔ بهبود من
2 در زفیض خود برخ بگشادیم هر چه را لایق بدیدی دادیم
3 از درت چون ساختم ساز سفر کردم از آنجا چو آغاز سفر
4 زاد راه و توشه و سرمایه ام هم تو خود دادی بقدر پایه ام
1 یارب بر لب ولی دل غافل است کز لبت تا دل هزاران منزل است
2 گر زبان با جان و لب با دل یکی ست از دعا تا مدعا حاصل یکی ست
3 وانکه سازد با دعا لب را قرین نی دعا با مدعا شد همنشین
4 آنکه جان پیوسته دارد با خدا از دعا لب بست و دل از مدعا
1 آفتابی آسمانها زوعیان گوهری بس بحرها دروی نهان
2 رای او مهری ولی برتر زاوج طبع او بحری ولی خالی زموج
3 چون حضیضش نیست کی او جش بود تنگ باشد بحر اگر موجش بود
4 موج کمتر بود بحر ارژرف بود آب کی ریزد چو کم از ظرف بود
1 زافرینش بیشتر حق بود و بس هستی از هستی مطلق بود و بس
2 ذات واجب بود و هستی کمال ایمن از هر نیستی و هر زوال
3 خواست تا سازد جهانی از عدم نیستی را داد در هستی قدم
4 نیستی با هستی آمیزش گرفت با بلندی پستی آمیزش گرفت