1 من و اندیشه ی باری که ندارد یاری نگشاید دل از آن گل که بود با خاری
2 عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری
3 راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری
4 شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری
1 بیا دور ساقی بگیریم جامی که دوران گردون نگردد به کامی
2 بیا و بیاسا به میخانه کآنجا نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
3 بیا تا ببینی به رویی و مویی چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
4 بنازم به بزمی که سازند سرخوش یکی را به سنگی یکی را به جامی
1 تو بدین شکل و شمایل که بخود مینگری جای آنست که بر ما بتکبر گذری
2 گر نه خود جان منی از چه برون می نایی گر نه خود عمر منی از چه بغفلت گذری
3 من چنان رفته ام از خود که زخود بی خبرم نتوان عیب تو گفتن که ز من بی خبری
4 شکنی بر شکن طره ی پرتاب فکن تا کی ای شوخ شکر لب دل ما میشکری
1 ای روی دلارایت آرایش زیبایی زیباتر از این رو چیست تا خود بوی آرایی
2 رویی که جهانسوز است با غازه چه افروزی زلفی که دلاویز است زآویزه چه پیرایی
3 ذکر تو فراغ من از مشغله ی تنها یاد تو چراغ من در ظلمت تنهایی
4 هم عاشق و هم عاقل سودند بر این در سر این سر بکف تسلیم آن بر سر خود رایی
1 من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
2 گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
3 عزت این بس که مرا بندهٔ خود میخوانی وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
4 آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
1 بیا از دور ساقی گیر جامی که دور جم نمی ارزد بجامی
2 از این زلفش همی بینم بدان زلف چو مرغی کافتد از دامی بدامی
3 ببازاری فتادستم که ندهند بجامی سنگی و ننگی بنامی
4 جهان یکسر بکام خویش دیدم چو بنهادم برون از خویش گامی
1 مرهم دلهای ریش از مشک ناب آوردهای یا که بر رخسار خویش از خط نقاب آوردهای
2 زلف مشکافشان بر آن عارض پریشان کردهای یا عیان در ظلمت شب آفتاب آوردهای
3 جز نیاز و جز تظلم از کسی نادیدهای تا ز تعلیم که این خشم و عتاب آوردهای
4 شستهای گر دست از خونریزی بیچارگان پس چرا از خون خصم شه خضاب آوردهای
1 سرم خوش است برآنم که از سر مستی سری بر آورم از جیب و زاستین دستی
2 هوای سرکشی و لاف عاشقی حاشا که سیل ره نبرد جز بجانب پستی
3 جمال روی تو راز دل منست مگر که آشکار نشد تا که پرده بر بستی
4 زهی کریم و خداوند و کردگار حلیم که از تو هر چه بریدم تو باز پیوستی
1 من فاش کنم غم نهانی حاشا نکنم که خود تو دانی
2 با تو بزبان چه راز گویم هم راز منی تو هم زبانی
3 نیک و بد من تو میشناسی بد راهم و نیک میتوانی
4 گر شهد رواست میفرستی گر زهر سزاست میچشانی
1 زهر سو بر بن در بینوایی خداوندان فضل آخر عطایی
2 بدین بیگانگان سر چون توان برد مگر دستم بگیرد آشنایی
3 ز ما تا کوی او راهیست پنهان که در وی می نگنجد رهنمایی
4 برون از دهر باید شد نه از شهر زخود باید شدن نه از سرایی