1 پای سروی و گوشه ی چمنی خوش بود خاصه سرو سیمتنی
2 گل بدامان برند و گلرخ من گلبنی را میان پیرهنی
3 انجمن در چمن کنند و مراست چمنی در میان انجمنی
4 راز خود گفتمش که میدانم بر نیاید از آن دهن سخنی
1 نه دل بدست یاری نه سر بزیر باری آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
2 خرم بروز گاران از دوستان بخشمی خرسند در بهاران از بوستان بخاری
3 آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
4 یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید نومید بر نگشتست زین در امیدواری
1 در بلورین خانه عکس طلعت داراستی یا که آن نور حق استی آن دل داناستی
2 روی شاه است اینکه عکس افکنده بر کاخ بلور یا سپهر است این و آن مهر جهان آراستی
3 سد هزاران عکس بینی چون نظر پوشی ز اصل باز چون بر اصل بینی ذات بی همتاستی
4 عکس دیهیم و نطاق استی در این فرخنده طاق یا سپهر است این و آن اکلیل و آن جوزاستی
1 توانایی چه جویی، خستگی به بدین تندی مران آهستگی به
2 گرفتاران زلف پر شکن را پریشان حالی واشکستگی به
3 دلا گر مهر پیوستی به یک سو از این سوی دگر بگسستگی به
4 گره مگشا از آن گیسوی پر چین که ما را از گشایش بستگی به
1 بهار و عید مبارک ببخت شاهنشاه پناه دولت ایران قوام دین الاه
2 اساس دولت و ذاتش قیاس جسم و روان نظام ملت و حکمش مثال چشم و نگاه
3 جهان و نعمت او همچو گلستان و سحاب روان و طاعت او همچو بوستان و گیاه
4 زبان روز و شب امروز صبح و شام همی ببخت خسرو عالم ببخت شاهنشاه
1 برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
2 گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
3 زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
4 تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
1 مرهم دلهای ریش از مشک ناب آوردهای یا که بر رخسار خویش از خط نقاب آوردهای
2 زلف مشکافشان بر آن عارض پریشان کردهای یا عیان در ظلمت شب آفتاب آوردهای
3 جز نیاز و جز تظلم از کسی نادیدهای تا ز تعلیم که این خشم و عتاب آوردهای
4 شستهای گر دست از خونریزی بیچارگان پس چرا از خون خصم شه خضاب آوردهای
1 بیا از دور ساقی گیر جامی که دور جم نمی ارزد بجامی
2 از این زلفش همی بینم بدان زلف چو مرغی کافتد از دامی بدامی
3 ببازاری فتادستم که ندهند بجامی سنگی و ننگی بنامی
4 جهان یکسر بکام خویش دیدم چو بنهادم برون از خویش گامی
1 دگرانند بهر سو نگران من بسوی تونهان از دگران
2 آنکه بگشود زروی تو نقاب بست بر دیده ی این بی بصران
3 ورنه حاشا تو در آیی از در دیده در باز کند بر دگران
4 خبر از خاک درت نتوان جست جز زطرف کله تا جوران
1 ای نفس اگر بخود نفسی نیک بنگری مقصود خود ز خود طلبی نی ز دیگری
2 هرچ آن فزون ز درک تو افزون ز قصد تست وز آنچه مدرک تو بود کی تو کمتری
3 بیخود شو آنگه از خود مقصود خود طلب بهتر ز بیخودیت بخود نیست رهبری
4 چشم امید چند گشایی بهر رخی روی نیاز چند بسایی بهر دری