1 هوسی میبردم سوی کسی تا چه بازم بسر آرد هوسی
2 خبری نیستم از راه هنوز ناله ای میشنوم از جرسی
3 ذوق پرواز چه داند مرغی کامد از ببضه برون در قفسی
4 عشق نگذاشت کر از من اثری عیب عاشق نتوان گفت بسی
1 نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
2 بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
3 تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
4 میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
1 در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
2 خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
3 سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
4 نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
1 هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
2 میشود عمری که دارم انتظار وعده ای یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی
3 آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی
4 نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی
1 خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
2 ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
3 تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
4 بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
1 مگو مرگ است بی او زندگانی که این ناکامی است آن کامرانی
2 لبم بست از شکایت عشق و آموخت نگاهش را زبان بی زبانی
3 ز رشک خضر میمیرم که دانم نمی بخشد جز آن لب زندگانی
4 غمش با ناتوانان سازگار است توانایی مجو تا میتوانی
1 نشاید ار چو تویی در کنار من باشی همین بس است که گویند یار من باشی
2 مرا بیک نگه از خود خجل توانی کرد مباد کز ستمی شرمسار من باشی
3 تو کز میان دل من قدم برون ننهی نمیشود که دمی در کنار من باشی
4 بباغ مشک فشان میوزد نسیم بهار بیا که مرهم جان فکار من باشی
1 چرا چو ابر نگریی چرا چو باد نکوشی چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
2 نشسته بیخود و غافل ز کار اول و آخر که از چه چشم گشودی و از چه دیده نپوشی
3 بدین بطالت و عطلت بدین جهالت و غفلت نهی بخویش چه تهمت گر اهل دانش و هوشی
4 در سرای گشودند و باز پا نگشایی بدجله راه نمودند و باز آب ننوشی
1 ای شیفته ی روی نکوی تو جهانی نیکو نتوان گفت که نیکو تر از آنی
2 در پیکر من روحی و در دیده ی من نور نزدیکی و دوری و عیانی و نهانی
3 آشوب سر، آسیب خرد، آفت هوشی آرام دل، آسایش تن، راحت جانی
4 در خاطر آگاه دلان معنی عقلی در دیده ی صاحب نظران صورت جانی
1 برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
2 گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
3 زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
4 تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری