1 زلف را بر هر دو رخ جا می کنی غارت جان، قصد دلها می کنی
2 می دهی ساغر ز چشم پرخمار سالکان را مست و شیدا می کنی
3 در جهان از زلف و رخسار این قمر! هر زمان صد فتنه پیدا می کنی
4 کرده ای آیینه ما را و در او صورت خود را تماشا می کنی
1 ببرد آرام و صبر از من پری پیکر دلارایی چه باشد چاره کارم؟ نمی دانم، دل آرایی
2 ز سودای سیه چشمان مکن عیب من، ای ناصح که در سر می پزد هرکس، بقدر خویش سودایی
3 حدیث طوبی، ای دانا! برو بگذار با فردا که در سر دارم این ساعت، هوای سرو بالایی
4 به چشم سر توان دیدن خدا را در رخ خوبان سر دیدار اگر داری طلب کن چشم بینایی
1 عاشقانت گرچه بسیارند، ما زانها یکی عارف روی تو کم یابند، کم چون ما یکی
2 چون مؤذن قامت آرم گر ببینم قامتت چون نیارد سجده پیش آن قد و بالا یکی
3 هر زمان با چشم و زلفت هست سودایی مرا جز سر زلف تو در سر نیستم سودا یکی
4 جنت فردا و حور نسیه را بفروختم زان جهت کامروز دارم در گرو دل با یکی
1 منه بر مهر خوبان دل، نصیب از عقل اگر داری که خوبان مهربانی را نمی دانند و دلداری
2 سر و جان و جهان ای دل برو در کار زلفش کن اگر با دلبران داری سر مهر و دل یاری
3 ز چشم و زلف او گفتم نگه دارم دل خود را ولی دل می برند ایشان به جادویی و عیاری
4 دل آشفته می جستم ز زلفش، گفت کای عاقل کی افتد در چنین دامی دل هر زار بازاری
1 دلیل صبح سعادت، محمد عربی چراغ شام قیامت، محمد عربی
2 مرا چو از صدف کاینات این در بود درون بحر حقیقت، محمد عربی
3 امانتی که خدا وعده کرد در کونین در او نکرده خیانت، محمد عربی
4 امام مذهب و ملت، شفیع روز جزا نعیم اهل امانت، محمد عربی
1 گر تو عاشق می شوی بر «واو» شو بر «جیم » و «هی » «وجه » را می شو تو عاشق کن نظر در «ری » و «خی »
2 «رخ » مثال ماه باشد، لب چو آب کوثر است گر شدی تشنه بیا تو آب خور از «لام » و «بی »
3 «لب » چو یاقوت است و دندان بر مثال چون در است گر ترا . . . منا کن در «خی » و «طی »
4 «خط » حق است بر رخ یوسف بخوان تو سربسر تا بدانی چون نوشته است دستهای «ری » و «بی »
1 ندا آمد به جان از چرخ پروین که بالا رو چو دزد بسته منشین
2 کسی اندر سفر چندین نماند جدا از شهر و از یاران پیشین
3 ندای «ارجعی » آخر شنیدی از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
4 در این ویرانه جغدانند ساکن چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
1 ای نوبت جمال تو در ملک جان زده حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده
2 خورشید خورده جرعه جام جمال تو خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده
3 ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده
4 تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می صاحب طریق میکده اش بر دهان زده
1 زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
2 بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
3 روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
4 با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
1 ای به میان دلبران زلف تو بر سر آمده گل ز رخ تو منفعل، لاله به هم برآمده
2 دیده ندیده، تا جهان هست، به لطف قامتت بر لب جویبار جان سرو سمنبر آمده
3 گرچه نهد بر آسمان مسند حسن مه، ولی سلطنت جمال را روی تو در خور آمده
4 چشم جهان به خواب خوش هیچ ندیده تاکنون فتنه چنین که در جهان روی تو دلبر آمده