1 ای سر زلف شکن بر شکن و چین بر چین بستد از ملکت روم وز حبش لشکر چین
2 چین به چین نافه چین کرده به چین گل برچین نرگسش خفته و از یاسمینش گل برچین
3 ز گل دسته ببسته صنمم سنبل تر ز هرش رشته فرو هشته دوصد نافه (چین)
4 حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند پیچ در پیچ و زره بر زره و چین برچین
1 به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
2 چو چشمت گوشهگیرم چون ز چشمت دل نگه دارم که با این چشم و این ابرو بلای گوشهگیرانی
3 به ابرو هر نفس چشمت دلی میدزدد از مردم ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
4 چه روز است ای صنم! رویت که روشن میکند هردم رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
1 از می عشقش کنون مستم نه هی بی می عشقش دمی هستم نه هی
2 جز کمند زلف عنبرچین او نقش زناری دگر بستم نه هی
3 ای که می گویی به جان رستی ز عشق من ز جان از عشق او رستم نه هی
4 دل ز جوی عشق می گوید بجه من حریف این چنین جستم نه هی
1 آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
2 از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
3 ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
4 میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
1 ماه اگر خوانم رخت را، نیست مه تابان چنین سرو اگر گویم قدت را، راستی هست آن چنین
2 خلقت جان از ازل بود از لب شیرین تو در جهان زان شد به نزد خلق شیرین جان چنین
3 آفرین بر زلف و بر خالت که در عالم جز او هندویی نگرفته باشد روم و ترکستان چنین
4 بشکند بازار حور و طوبی آن ساعت که تو بی نقاب آیی به باغ روضه رضوان چنین
1 آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
2 گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟ زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
3 آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
4 کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
1 روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
2 یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
3 نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
4 (پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
1 با چنین حسن آن صنم گر بی حجاب آید برون آفتاب از برقع و ماه از نقاب آید برون
2 گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون
3 تا بود مهمان چشم من خیال چشم او از سر چشمم کجا سودای خواب آید برون
4 گر چو شمع از آتش دل چشم تر دارم چه عیب هر که را سوزد دماغ از دیده آب آید برون
1 ای ز قیام قامتت هر طرفی قیامتی جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
2 تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام دیو رجیم می کند هر نفسم ملامتی
3 هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
4 جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
1 گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون
2 گر به جای خواب گیرد صورتش جا در نظر دیده می شویم به خون، تا نقش خواب آید برون
3 هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل همچو خونابی که از چشم کباب آید برون
4 آنچنان مستم که گر فصاد بگشاید رگم از عروق من به جای خون شراب آید برون