3 اثر از زاد المسافرین ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر زاد المسافرین ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.

زاد المسافرین ناصرخسرو قبادیانی

گوییم که چو موالید از نبات و حیوان اندر عالم «پدید» آینده است به صورت هایی که آن صورت ها بر امهات – که آن طبایع است – نیست و موالید را حیات است و امهات موات است و اندر مدتی زمانی هر چیزی را از آن به کمال خویش رسیدن است – چه از مردم و چه از جز مردم – و پس از آن هم بدان تدریج که پیدا آمدنش بر آن بود ناپدید شونده است، چنانکه خدای تعالی همی گوید اندر ایجاد و اعدام مردم، قوله: (الله الذی خلقکم من ضعف ثم جعل من بعد ضعف قوه ثم جعل من بعد قوه ضعفا و شیبه یخلق ما یشا و هو العلیم القدیر)، بر خردمندان واجب است که حال خویش باز جویند تا از کجا همی آیند و کجا همی شوند و اندیشه کنند تا ببینند به چشم بصیرت مر خویشتن را اندر سفری رونده که مر آن رفتن را هیچ درنگی و ایستادنی نیست، از بهر آنکه تا مردم اندر این عالم است، از دو حرکت افزایش و کاهش خالی نیست، و حرکت نباشد مگر اندر زمان، و زمان چیز محرک به دو قسمت است: یکی از او گذشته است و دیگر نا آمده است، و میان این دو قسم زمان که مر چیز متحرک راست، برزخی است که آن قسمت پذیر نیست، بر مثال خطی که میان آفتاب و سایه باشد که نه از آفتاب باشد و نه از سایه، و مر آن برزخ را که میان این دو قسم زمان (است) به تازی « الان» گویند و به پارسی « اکنون» گویندش و مر او را هیچ بعدی و کشیدگی نیست و او نه از زمان گذشته است و نه از زمان آینده، بل که این نام مر آن برزخ را که او اکنون نام است، به گشتن احوال جسم متحرک واجب آمده است و دو زمان بدین برزخ مر چیز متحرک را از یکدیگر جدا شده است و بر این (معنی اندر این کتاب به جای خویش سخن گفته شود. و چو مردم) مر خویشتن را به همه عمر خویش بر برزخ اکنون (همی یابد و زمان گذشته بر او همی) فزاید- بدانچه عدد حرکاتش همی فزاید هر ساعتی و زمان چیز متحرک عدد (حرکات اوست-) و زمان آینده اش نقصان همی پذیرد، همی داند- اگر خردمند است- که او بر مثال مسافری است (کاندر همه) زمان خویش مر او را بر یک جای چشم زخمی درنگ ممکن نیست کردن تا از این خط که زمان اوست در نگذرد (و به نقطه نقطه) اکنون ها مر این خط را نپیماید. پس بر این مسافر خردمند واجب است که باز جوید تا از کجا آمده است (و) چو دانست که از کجا آمده است، معلوم او شود که کجا همی شود و چو دانست که کجا همی شود، معلوم (او شود آنجا) که همی شود مر او را به چه چیز حاجت خواهد بودن و زاد مسافران برگیرد که مسافر بی زاد از هلاک بر خطر باشد و خدای تعالی همی گوید، قوله: (و تزودوا فان خیر الزادالتقوی)، و اندر این قول که همی گوید: زاد برگیرید، پوشیده گفته شده است که شما بر سفرید. و چو حال این است و ما مر بیشتر مردم را اندر نگریستن اندر این باب غافل یافتیم و نادانان امت مر حق را خوار گرفته بودند و بر امثال و ظواهر کتاب خدای ایستاده و ممثولات و بواطن را از آن دست بازداشته و بر محسوسات و کثایف فتنه گشته و از معقولات و لطایف دور مانده و مر هوس ها را که به هوای مختلف خویش ریاست جویان اندر دین استخراج کرده اند، فقه نام نهاده و مر دانایان را به علم حقایق و (مر بینندگان را به چشم) بصائر و (مر) جویندگان علم حق را و جدا کنندگان جوهر باقی ثابت را از جوهر فانی مستحیل، ملحد و بد دین و قرمطی نام نهاده، واجب دیدیم مر این کتاب را اندر این معنی تألیف کردن و نام نهادیم مر این کتاب را به زاد المسافر و یاری بر تمام کردن این کتاب از خدای خواهیم به میانجی خداوند زمان خویش، معد ابی تمیم الامام المستنصر بالله امیر المومنین- صلوات الله علیه و علی آبائه الطاهرین و ابنائه الاکرمین- و خردمندان را بنماییم به برهان های عقلی و به حجت های خلقی که آمدن مردم از کجاست و بازگشتن به چیست و ظاهر کنیم به آیت ها از کتاب خدای تعالی که قرآن است و رسول مصطفی (ص) بدان فرستاده شد سوی خلق تا مر ایشان را از این خواب که بیشتر مردمان اندر آن غرقه اند، بیدار کند. و نادانان امت که بر هوای خویش متابع رای و قیاس شدند، از رسیدن به علم الهی بدان بازماندند که مدعیان را اندر امامت که آن نتیجه نبوت بود متابعت کردند و بدان از معانی رمزهای کتاب خدای (دور ماندند، چنانکه خدای تعالی حکایت کند) از رسول خویش که بدو – سبحانه – بنالید از قومی که معانی قرآن را دست (بازداشتند و بر امثال بیایستادند، بدین)آیت، قوله: (و قال الرسول یرب ان قومی اتخذوا هذا القرءان مهجور) (و) وصیت (ما مر خردمندان را) آن است که مر این کتاب را به آهستگی تامل کنند تا زاد خویش را اندر این سفر از او بیابند و برگیرند (و چو بیابند بدانند) که مثل ما اندر بیرون آوردن این علم لطیف و دشوار و بایسته مثل کسی است که (چاه های ژرف بکند) و کاریزهای عظیم ببرد، تا مر آب (خوش) را از چاه و قعر خاک بر هامون براند تا تشنگان (مسافران بدان برسند) و هلاک نشوند، مر این چشمه آب خوش را از دیوانگان امت صیانت کنند تا مر این را به جهل (و سفه) پلید و تیره نکنند، بل به خاک و ریگ بینبارندش. و توفیق از خدای است بر گفتار صواب اندر (ارشاد) خلق. انه خیر موفق و معین. ,

قول نخستین: اندر قول که آن در علم حاضران است. ,

قول دوم: اندر کتابت که آن در علم غایبان است. ,

قول سیوم: اندر حواس ظاهر. ,

از بهر آن نخستین قول از این کتاب اندر شرح قول گفتیم که مقصود ( ما از تالیف این کتاب آن است ) که مر خردمندان را معلوم کنیم که آمدن مردم‌ اندر این عالم از کجاست و کجا همی شود، و این علمی است ( پوشیده و دشوار هم به گذاردن )‌ و هم به اندر یافتن. و نفس دانا مر علم را به دیگر نفوس یا به قول تواند رسانیدن یا به کتابت و نفس آموزنده مر ( علم را از دانایان یا به حاست ) شنوایی (تواند یافتن چو بگوید) یا به حاست بینایی ( چو بنویسد. ) و گفتار شریف‌تر و لطیف‌تر است از نبشته، از بهر آنکه گفتار ( از ) دانا ( مر حاضران را باشد ) و نبشته مر غایبان را و حاضران اولی‌تر باشند به یافتن علم و میانجی به میان خداوند علم ( و میان حاضران ) قول است و میانجی به میان او و میان غایبان نبشته است. پس آن میانجی که میان دانا و میان نادان سزاوارتر به علم (است،) شریف‌تر و لطیف‌تر از آن آمد که میان او و میان کم‌سزاان آمد.پس پیدا آمد که قول شریف‌تر از کتابت است. و نیز حاضران اندر آنچه از قول بر ایشان پوشیده شود، به گوینده باز توانند گشتن و گوینده به عبارتی دیگر مر آن معنی را که قول بر آن باشد بدیشان تواند رسانیدن، و مر خوانندگان نبشته را چو چیزی از آن بر ایشان مشکل شود، به نویسنده بازگشتن نباشد، از بهر آنکه نویسنده را نیابند و اگر بیابندش، ممکن باشد که خداوند آن علم نباشد، بل ( که ) نسخت کننده آن علم باشد. و نیز قول حکایت است از آنچه اندر نفس داننده است و کتابت حکایت است از قول ( او، ) پس نبشته حکایت حکایت باشد از آنچه اندر نفس خداوند علم است و قول حکایت است از آنچه اندر نفس اوست، پس پیدا آمد که قول شریف تر و لطیف تر است از کتابت. و نفس دانا به ذات خویش هم از قول بی نیاز است و هم از کتابت، و نیازمندی او به هر دو از بهر ان است تا مر آن علم را به دیگری برساند، یا به زبان که بگوید یا به دست که بنویسد. و نیز اندر قول اشتباه کمتر از آن افتد مر شنوندگان را که اندر کتابت مر خوانندگان نبشته را، از بهر آنکه اندر نبشته حرف هاست (بسیار) که به دیدار (اندر کتابت) مانند یکدیگرند و آن حرف ها اندر شنودن مانندیکدیگر نیستند، چنانکه چو کسی « چیز » نبشته باشد، آن مانند باشد به (خبر) و (خیر) و جز آن، بر خواننده کتابت مشتبه شود که نویسنده از این کلمات کدام است و بر شونده چو یکی از این نام ها بشنود، مشتبه نشود و گمان نیفتدش که بدان نام، نامی (دیگر) را همی خواهد که (چو) مر هر دو را بنویسند مانند یکدیگر باشند، چنانکه گفتیم و نمودیم. پس پیدا شد که قول بر کتابت مقدم است و به مثل قول روحانی است و کتابت جسمانی. و نیز گوییم که قول مر کتابت را به منزلت روح است مر جسد را . نبینی که (چو) از نبشته یکی به قول مر جوینده آن معنی را که نبشته از بهر اوست خبر دهد، آن کس از نگرستن اندر آن نبشته بی نیاز شود؟ پس گوییم که همچنانکه قول روح کتابت است، معنی مر قول را روح است. نبینی که چو شنونده مر آن معنی را که قول بر او ساخته شده است اندر یابد، از حروف و کلمات آن قول بی نیاز شود و مر آن همه را بیفکند و معنی را به مجرد بگیرد؟ پس بدین شرح پیدا شد که معنی روح است مر روح کتابت را و قول مر معنی را جسم است و کتابت مر قول را جسم است. ,

و بدین شرح که بکردیم، پیدا آمد که معنی به قول نزدیکتر است چو به کتابت و (مقصود هم از قول و هم از کتابت معنی است) و آنچه او به مقصود دانا نزدیکتر باشد شریف تر از آن باشد کز مقصود او دورتر باشد و مقصود (دانا معنی است و قول بدو) نزدیکتر از کتابت است. اگر کسی پرسد که قول چیست؟ جواب او آن است که قول نام هاست ترتیب کرده کاندر (زیر او معنی است.) و اگر گوید: نام چیست؟ گوییم: حرف هاست نظم داده به اتفاق گروهی که دلیلی کند بر عینی از اعیان. (و اگر گوید: حرف) چیست؟ گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست،بل (که) معنی اندر زیر (حرف آید چو دانا مر آن را) به هم فراز آرد به نام هایی که آن به نزدیک گروهی از مردمان معروف باشد، چنانکه مر نقطه (را) بعدی (نیست، بل درازا- که او) خط است- از فراز آمدن نقطه ها پدید آید و مر درازی (را) بعد نخستین گویند. و گوییم مر صورت قول (را نام های معروف) هیولی است و مر صورت نام را حرف های معلوم هیولی است ومر صورت حرف را آواز هیولی است و مر (صورت) آواز را هوا هیولی است، چنانکه مر صورت پیرهن را کرباس هیولی است و صورت کرباس را ریسمان هیولی است و (صورت) ریسمان را پنبه هیولی است و مر صورت پنبه را طبایع هیولی است. پس گوییم که قول نباشد مگر از مردم به آواز (و آواز) نباشد مگر از بیرون جستن هوا از میان دو جسم و تا آوازی کشیده- اعنی دراز- نباشد، صورت قول بر اوننشیند وتا هوا اندر چیزی که مر او را بگیرد باز داشته نشود و از آن چیز مر او را به فشردن بر رهگذری تنگ بیرون گذاشته (نشود، آواز) دراز که مر هیولی قول را شاید، به حاصل نیاید. چنانکه نفس مردم مر هوا را به شش اندر کشد و اندر جوف آن آلت (بازداردش،) آن گاه شش مر باد را به سینه فراز افشارد و مر گذرگاه آن باد را- که حلقوم است- چنانکه خواهد فراخ تر و تنگ تر همی کند تا اوازی دراز به بیرون آمدن آن هوا از میان شش مر او را بر مجرای حلقوم همی حاصل شود که آن مر پذیرفتن صورت قول را شاید و هر گاه که مر حلقوم را تنگ تر کند آوازش باریک تر آید و چو فراخ تر کند آوازش سطبرتر شود، (ذلک تقدیر العزیز العلیم)، آن گاه چو آواز به کام اندر افتد، نفس مر اورابه میان کام و دندان ها و لب ها به زبان ببرد به حرف ها ترتیب کرده و بعضی را از آن آواز بریده شده به راه بینی بیرون گذارد و بعضی را به راه دهان، تا مر حرف ها را گشاده و بی کندی و عیب پدید آورد. پس گوییم که آواز دراز به مثل چوخطی است راست کشیده که نفس ناطقه مر آن را به زبان و دندان و لب اندر کام همی شکند و به خم های گوناگون مر او را بخماند که آن خم ها و شکل ها حروف است از راه شنودن، نه از راه دیدن، و هر (سه) چهار حرف را از آن – بیشتر و کمتر- نامی کرده اند که آن نام بر عینی از اعیان مر شناسندگان آن لغت را دلیلی کند چو مر (آن را) بشنوند. و دست افزار نفس ناطقه بر این صورتگری که بر هیولی آواز همی کند، این چیزهاست که گفتیم از شش و هوا و (حلقوم) و سینه و کام و دندان و زبان. و کتابت را نیز موونت هاست که نفس ناطقه مر آن را از خطی راست ساخته است که مر آن را به شکل ها و خم های معلوم بخمانیده است – هم چنانکه مر آواز راست را بخمانیده است – و لیکن دست افزار نفس (ناطقه اندر این صورت که بر خط راست همی کند که مانند آواز دراز است،) دست و قلم و سیاهی و جز آن است و اندر این (فعل مر نفس را میانجیان بی جانند) چو قلم و کاغذ و سیاهی و جز آن، و دست نیز از محل و مرکز نفس که آن دماغ است (دور است و اندر فعل) قول مر نفس را دست افزار شش و سینه و حلقوم و زبان و کام و جز آن است که همگنان زندگانند (و به دماغ که محل و ) مرکز نفس است، نزدیکند. بدین سبب است که مقصود نفس ناطقه از قول مر شنونده را معلوم تر از آن شود (که مر خواننده را از) نبشته شود. چو قول به نفس مخصوص تر است از کتابت و بدو نزدیک تر است از کتابت و مر نفس را (بر حاصل کردن) این مصنوع – که کتابت است – میانجیان و دست افزارهاش دورند و زنده نیستند، قول چو زنده روحانی است (و کتابت) چو مرده جسمانی و جویندگان علم به علم از راه این میانجی روحانی زنده زودتر از آن رسند که از راه (آن) میانجیان جسمانی نازنده رسند. این است قول ما اندر قول و اکنون اندر کتابت سخن گوییم. بتوفیق الله. ,

کتابت از جملگی حیوان به مردم مخصوص است و مر حیوان بی نطق را با مردم هم اندر گفتار و هم اندر صنعت ها شرکت است و اندر کتابت نیست. اما شرکت حیوان دیگر با مردم اندر گفتار چنان است که مر بیشتر حیوان را هر یکی را بانگی هست که آن خاصه مر او راست و آن خاصه مر او راست و آن بانگ (از) او به منزلت نطق است از مردم. و نیز بیشتر از حیوان بی سخن آن است که به وقت شادی و ایمنی جز چنان آواز دهند که به وقت ترس (و درماندگی) دهند، چنانکه مرغ خانگی به خاصه آوازها دارد و مر (نر) آن را خروه گویند و ماده اش را ماکیان گویندو مر خروه را به وقت ایمنی و شادی آواز او معلوم است که چگونه و بدان وقت که پرنده بر سر او بگذرد و از آن بترسد و مر یاران خویش را از آن حذر فرماید، پیداست که چگونه آواز دهد و به وقتی که مر ماکیان را سوی دانه خواند که بیایید، معروف است که چگونه خواندش و به وقتی که مر ماکیان را جای خایه نهادن بنماید و بفرمایدش که اینجا بنشین و بار خویش بنه، آوازش معلوم است. پس این آوازهای مختلف مر نوع خویش را به حاجت های مختلف، به منزلت نطق است. و نیز اندر صنعت ها مر حیوانات را با مردم شرکت است، چنانکه مر عنکبوت خویش را همی خانه بافد و زنبور بدان نظم و ترتیب بی هیچ خللی همی خانه سازد و مرغانند که مر چوب را سوراخ کنند و اندر او جای گیرند و مرغانند کز گِل خانه ها برآرند و مر آن را دهلیز سازند و اندر او بخشش ها کنند، با آنکه حیوانات هستند که مردم از صنعت های ایشان عاجز است، چو کرم قز کز برگ تود ابریشم سازد و چو زنبور کز شکوفه انگبین کند و چو صدف کز آب باران مروارید کند و جز آن. پس این همه صنعت هایی است مر حیوانات را – چنانکه مردم را صنعت هاست – و لیکن مر هیچ حیوان را اندر کتابت با مردم شرکت نیست. و کتابت سپس از قول است و خاصه مردم راست و قول مر مردم را عام است. از آن است که هر نویسنده مردم است و هر مردمی نویسنده نیست و هر (نبشته قول است و هر قولی نبشته نیست. و هر مردمی که مر او را) این دو فضبلت که خاصگان مردم اند هست، او به کمال مردمی نزدیک تر است، بل قول نبشته (است که زبان مر او را به جای) قلم است و آواز دراز او به منزلت خطی راست است و مر شکل های حروف او را هوای بسیط لوح است و (هوا نگار نمای است و ) نگار پذیر نیست، از آن است که قول زود همی ناپیدا شود اندر هوا. و نبشته قولی است که قلم مر او را به منزلت زبان (است و خط راست) مر او را به منزلت آواز کشیده است و مر شکل های حروف او را لوح و سطح خاک و چیز های خاکی (پذیرد و خاک) صورت پذیر است، از آن است که نبشته بر او دیر بماند. و شرف نبشته بدان است که علم به میانجی او از دانا به غایبان (برسد، از پیشینگان) به باز پسینیان رسد و از قول جز حاضران به مجلس او کسی (بهره) نیابد مگر به حکایت از زبان ها. و نیز شرف نبشته (بدان است) که او قولی است که خط اندر او به اشکال خویش، به منزلت آواز است به حروف خویش. پس تا خط بر جای است، آن قول از نویسنده به آواز بر جا باشد و کسی که آواز او را شنوندگان همی شنوند منکر نتواند شدن که من این همی نگویم. پس نبشته قولی باشد قایم به ذات خویش، پس از آنکه گوینده او خاموش گشته باشد. و چشم مر اشکال حروف (نبشته) را به محل گوش است مر اشکال حروف گفته را، و لیکن بر چشم نانویسندگان پرده ای است که آن پرده بر چشم نویسندگان نیست، هر چندکه این هر دو تن اندر دیدار اشکال حروف – هم چو اندر دیدار دیگر مبصرات – برابرند. و هم این (است) حال کسانی که سخنی بشنوند و از آن جز به آوازی واقف نشوند و معنی آن را ندانند و دیگر گروه مر همان سخن را بشنوند و بر معنی آن احاطت یابند و این هر دو گروه شنوندگان باشند به ظاهر، و لیکن هر که از قول بر معنی محیط نشود، مر آن قول را نشنوده باشد. هم چنانکه آن کس کز نبشته مقصود نویسنده را نداند، مر نبشته را ندیده باشد و آن کس که او چیزی را با دیگری برابر بیند و اندر آن چیز مر آن معنی را که آن دیگر بیند نبیند، او کور باشد چو اضافت بدان دیگر کرده شود، هم چنانکه کسی کو مر گفته ای را با دیگری برابر بشنود و اندر آن گفته مر معنی را که آن دیگر می شنود نشنود، او کر باشد چو اضافت او به آن دیگر کرده شود. و خدای تعالی اندر این معنی همی گوید، قوله: مثل الفریقین کالاعمی و الاصم و البصیر و السمیع هل یستویان مثلا افلا تذکرون). و بدین شرح که کردیم، ظاهر شد که (از) مردمان کاندر حال باچشم بینا و گوش شنوا اند، بعضی کران و کوران اند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، (قوله): (صم بکم عمی فهم لا یعقلون)، پس این قول که همی به کری و گنگی و نابینایی بر شنوندگان و گویندگان و بینندگان به ظاهر حکم کند، دلیل است بر آنکه مردمان را همی چشمی و زبانی و گوشی دیگر حاصل باید کردن جز این که دارند، (و به جای خویش اندر این معنی سخن بگوییم. اکنون گوییم) که قول اثر است از نطق و نطق مر نفس ناطقه را جوهری است (و کتابت مر او را عرضی است) استخراجی، و بدین سبب است که هر دو خردمندی که قصد کنند، بتوانند که نبشته ای سازند (که جز ایشان کسی) مر آن را (نتواند خواند و نتوانند که زبانی سازند که جز ایشان کسی مر آن را) نداند و نیز کودک خرد که قوت ناطقه ی او مایه گرفتن گیرد، آهنگ سخن گفتن کند و مر چیزی را (که نام آن نداند) نامی نهد و قصد نطق کند. و کسی که نبشته نداند یا ندیده باشد، قصد نبشتن نکند، از بهر آنکه (نطق مر او را) عطای الهی است جوهری و کتابت مر او را تکلفی است اکتسابی، و هر که اندر علوم ریاضی به ترتیب و (تدریج بر آید،) مر او را ظاهر شود که اندر هر علمی از آن مر او را چشمی دیگر گشاید و گوشی دیگر باز شود و زبانی (دیگر) پدید آید که پیش از آن مر او را آن چشم و آن گوش و آن زبان نبوده باشد، و چو مردم مر دانا را طاعت ندارد و به آموختن رنج نبرد، آن چشم مر او را باز نشود که مر اشکال هندسی را بدو بیند و آن گوش مر او را نگشاید که مر برهان های عقلی را بدو بشنود و این چشم و گوش آفرینشی که دارد، مر او را اندر دیدن و شنودن آن اشکال و اقوال یاری ندهد. خدای تعالی اندر این معنی همی گوید مر آن کس را که مر گذارندگان کتاب او را طاعت نداشتند و سپس هوای خویش رفتند، (بدین آیت)، قوله: (و لقد مکنهم فیما ان مکنکم فیه و جعلنا لهم سمعا و ابصرا و افده فما اغنی عنهم سمعهم و لا ابصرهم و لا افدتهم من شی اذ کانوا یجحدون بایت الله و حاق بهم ما کانوا به یستهزون). ,

این است سخن ما اندر کتابت، سپس سخن اندر قول، و پس از این سخن گوییم اندر قول و کتابت الهی بر ترتیب آفرینش و مر عقلا را به حجت های مقنع و برهان های روشن ظاهر کنیم که قول و کتابت خدای تعالی کدام است، تا بدانند که (ما) مر دین حق را بر بصیرت پذیرفته ایم نه به تقلید و بنیاد دین خدای بر عقل است نه بر تکلیف جاهلانه، چنانکه جهال امت پندارند. والله الموفق. ,

نفس مردم مر قول و کتابت را که مر او را علم از آن به حاصل شود، به حاست های سمع و بصر (اندر) یابد، بدین سبب سپس از سخن اندر قول و کتابت، سخن اندر حواس ظاهر گفتیم. پس گوییم که حواس پنج گانه اندر جسد مر نفس را آلت هاست که نفس بدان چیزها (را) اندر یابد، وز حواس حیوان بعضی شریف تر از بعضی است و شرف آن بر یکدیگر به حکم منفعت ها و مضرات هاست که حیوان بدان حواس مر منافع را بجوید وز مضرت ها بپرهیزد، پس حاستی که اندر ان مر او را منفعت بیشتر است شریف تر است. ,

و شرف حواس حیوان بی سخن بر یکدیگر نه چو شرف حواس مردم است بر یکدیگر، بل کز آن بعضی هست که موافق است و بعضی هست که مخالف است. و بیان این قول آن است که گوییم: اندر حاست بساونده که آن عام تر است – بدانچه بسودن مر حیوان را اندر همه جسد اوست – مر حیوان را منفعت آن است که (از) درد و رنج که بدان هلاک شود، بدین حاست حذر کند و (مر جفت خویش را به سبب لذت مجامعت به قوت این حاست) جوید تا نوع خویش را از فنا به زایش نگاه دارد، و اندر حاست چشنده مر حیوان را منفعت (آن است کاندر غذای خویش) بدین حاست رغبت کند. و مر حاست بساونده را اندر حیوان بی سخن بر حاست چشنده ی او فضل است، از (بهر آنکه حاست چشنده) حیوانات ضعیف است و مر لذت مژه ها را کمتر یابد و اندر غذای به قوت جاذبه گرسنه شوند و رغبت کنند، (نه بدان که مر چیز) خوش را از ناخوش بدانند – به خاصه مرغان و ماهیان دانه خوار که غذای خویش را ناشکسته فرو خورند – (و از درد و رنج به قوت) حاست بساونده گریزند و اندر جفت گرفتن و نگاهداشت نوع خویش بدین قوت رغبت کنند. پس درست (شد که مر حاست) بساونده حیوان بی نطق را بر حاست چشنده او شرف است اندر او. و اندر (حاست) شنونده مر حیوان را نفع اندکی است. و (دلیل بر درستی) این سخن آن است که بسیار حیوان است که مر او را این حاست نیست، چو ماران و ماهیان و موران و موشان و ملخ و بعضی از مرغان و جز آن، و اندر زندگی و زایش ایشان – که آن کمال حیوان است – بدین سبب خللی نیامده است. پس پیدا شد که حاست شنونده را اندر حیوان بی نطق شرفی نیست و آن کمتر حاستی است اندر ایشان. و اندر حاست بوینده مر حیوان را نفع (آن است) که بدو بشناسد حیوان بی نطق مر غذاهای سودمند و زیان کار خویش را (و) به قوت این حاست از آنچه هلاک او (اندر آن است،) از زهر گیاها و آب های شور و سوزنده و جز آن، پرهیز کند و آن خورد از نبات که به بوی بشناسد که آن مر او را غذاست. ومر این حاست را اندر حیوانات (بر) بیشتر از حواس ایشان فضل است. نبینی که سگ شکاری همی بوی مرغ زنده را اندر جشن ها و کشت ها بیابد و مور اندر زیر زمین (به) بوی دانه ی گندم که به نزدیک خانه ی او بر روی زمین بیفتد، بیابدو بر آید و آن را ببرد؟ و اندر حاست بیننده مر حیوان را منفعت بسیار است، از بهر آنکه (مر) دشمن خویش را از دیگر حیوان (بدین حاست) بشناسد، هم چنانکه مر زیان کار خویش را از نبات به حاست بوینده بشناسد و مر خورش خویش را بدین حاست تواند طلب کردن وز جرها و جوی ها و آب و آتش که اندر آن هلاک شود به حاست بیننده پرهیز کند. و فایده حیوانات بی سخن اندر کشیدن منفعت به خویشتن و دور کردن مضرت از خویشتن بدین روی هاست که یاد کردیم و شرف حواس ایشان بر یکدیگر چنین است که گفتیم. ,

و اما مر نفس ناطقه را حاست شنونده شریف تر از همه حواس اوست، از بهر آنکه شرف نفس ناطقه بر دیگر نفوس بدان است که علم پذیر است و نفسی که مر او را حاست شنونده نباشد، نه به نطق رسد و نه به هیچ علمی از علوم ریاضی، تا به علم الهی (چه) رسد، بل (که) آن کس (که) گنگ باشد که سخن نتواند گفتن، او از درجه مردمی ساقط باشد. و نفس ناطقه را حاست بوینده کمتر از همه ی حواس است، از بهر آنکه بزرگتر زیانی مر آن کس را که این حاست مر او را نیست آن باشد که مر بوهای خوش را (نیابد) و آن زیان مر آن کس را برابر آن سود بایستد که مر گندهای ناخوش را نیز نیابد. پس پیدا شد بدین شرح که حال حاست شنونده و حاست بوینده اندر شرف خساست سوی نفس ناطقه به خلاف آن است که سوی نفوس ( حیوانات بی نطق است، از بهر آنکه شنونده اندر حیوان خسیس تر حاستی است و ) بوینده اندر ایشان ( شریف‌تر حاستی است- چنانکه شرح آن ) گفتیم- و حاست شنوایی اندر مردم شریف‌تر حاستی است و حاست ( بویایی اندر او خسیس‌تر ) حاستی است – به خلاف ( آنکه در ) حیوان ( بی نطق است )- و حاست چشنده مر نفس مردم را لطیف و قوی است. ( نبینی که به قوت این ) حاست مردم همی اندر چیزهایی رغبت کنند که مردم را از آن به جز لذت و رنج گرسنگی همی لذت ( از مژه‌ها حاصل شود که ) مر حیوان بی سخن را آن نیست؟ و اندر دو حاست بساونده وبیننده- که نگاهداشت ( حیوان مر خویشتن را ) از درد و رنج گرما و سرما و جستن مر لذت جفت گرفتن را تا بدان نوع او برنخیزد و (حذر کردن از) دشمن خویش و دور بودن از جوی‌ها و جرها که اندر آن اوفتد و هلاک شود و طلب غذا بدان است- بی سخن با مردم انباز است. آن گاه آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع که گذر آن بر حواس اوست و دیگر حیوانات از آن بی نصیب‌اند، علم است که شرف مردم بر حیوان بدان است. و علم به نفس مردم نادان که او به منزلت ستور است از دانا که او به محل فریشته است، از دو راه رسد- چنانکه گفتیم- : یکی به راه حاست شنوایی که مر قول را بدان یابد، و دیگر به راه حاست بینایی که مرکتاب را بدان خواند- پس از آنکه آموخته باشد- تا به علم از درجه ستوری به درجه فریشتگی رسد. ,

پس گوییم (‌ که ) این دو حاست مر نفس مردم را شریف‌تر از دیگر حواس است، از بهر آنکه رسیدن نفس مردم به علم که کمال او بدان است، بدین دو آلت است. وز این دو آلت مر او را قوت سامعه شریف‌تر است از قوت باصره، از بهر آنکه اگر مردی از مادر بی حاست بیننده زاید، مر نطق را به حاست سمع بیابد و به بسیار علم برسد چو حاست شنوده اش درست باشد، مگر آن باشد که مر اشکال و الوان را تصور نتواند کردن، و اگر مردی از مادر بی حاست شنونده زاید، سخن گوی نشود و مر هیچ علم را اندر نیابد، هر چند که حاست بیننده‌اش درست باشد، مگر پیشه‌ای تواند آموختن که به اشارت مر آن را بگیرد. وز بهر آن گفتیم که اندر دانا شدن مر نفس مردم را کمال اوست که نفس مردم از آفرینش آراسته آمده است مر پذیرفتن علوم را، چنانکه نفس نامیه- اعنی روینده و افزاینده- آراسته آمده است مر پذیرفتن زیارت را و رستن را. و کمال نفس نامیه که اندر دانه خرماست بدان است که نما پذیرد و درختی از او حاصل آید، پس هم چنین کمال نفس ناطقه که دانش پذیر است اندر آن (باشد) که مر علم را بپذیرد وز او دانایی به حاصل آید. و نفس ناطقه اندر این عالم به قوت همی دانا آید و آنچه از قوت به فعل آید، به کمال خویش رسد. ,

نفس مردم مر معنی را (که اندر قول و کتابت) یابد، به حواس باطن پذیرد و دهد و تصرف کند اندر آن. بدین سبب، سپس از قول اندر حواس (ظاهر، سخن گفتیم اندر) حواس باطن. و (مر نفس) مردم را به حواس ظاهر از بهر اندر یافتن محسوسات حاجت است و مر او را به حواس (باطن از بهر) اندر یافتن معقولات حاجت است، و محسوس از قول آواز است و نام هاست به حروف گفته، وز کتابت خط (و) حروف است نبشته، و معقول از قول و کتابت معنی است و یافتن مر آن اعیان را که نام های گفته و نبشته بر آن اوفتاده است، (و) مر نفس را چیزهایی که آن به حواس باطن یافته اوست، از راه حواس ظاهر یافته شود. ,

پس گوییم که حواس باطن مر نفس را چو تخیل است و چو وهم است و چو فکر است و چو حفظ است و چو ذکر است – اعنی یاد کردن – و کسی کز مادر نابینا زاید، مر رنگ ها و شکل ها را توهم و تخیل نتواند کردن (و) هم چنین هر که از مادر کر زاید، بانگ ها و لحن ها اندر وهم (و) فکرت او نیاید. پس ظاهر شد که حواس باطن همی مردم را به میانجی حواس ظاهر حاصل شود. پس گوییم که حواس باطن بسیار است، وز او یکی وهم است که حرکت فکر است یا نخستین حرکت عقل است. و وهم سپس از حس است و وهم نیست مر چیزی را که مر او را حس نیست و مر وهم را خطا بیشتر از آن افتد که مر حس را اوفتد، از بهر آنکه مردم (مر) بسیار چیز زیان کار را سودمند توهم کند و مر چیز سودمند را زیان کار توهم کند. و فرق میان حس و وهم آن است که مر حس را فعل به بیداری مردم باشد و مر وهم را فعل هم به بیداری مردم باشد و هم به خفتگی، و نیز حس مردم مر چیزهای حاضر را یابد و وهم (از مردم هم) مر چیزهای حاضر را یابد و هم مر چیزهای غایب رایابد. و وهم (مر) حیوانات را به منزلت عقل است مردم را، از بهر آنکه وهم اثری ضعیف است از عقل، پس حرکات قصدی مردم به فکرت است که آن حرکت عقل است و حرکات ستور به قصدهای او به وهم است که از ستور حرکت نفس بهیمی است اندر طلب غذا یا طلب جفت خویش یا گریختن از دشمن. ,

و حد حس آن است که او قوتی است مر چیزها را اندر یابنده به میانجی هوا، یا گوییم: قوتی است پذیرنده مر اثر محسوسات را که اندر او کنند. و قوت متخیله آن است که مر صورت ها را که بر محسوسات یابد، از هیولی ها مجرد کند و نگاه دارد، و این قوت اندر مقدم دماغ است. و قوت متخیله مر آن صورت های مجرد کرده را به قوت حافظه دهد که یکی از حواس باطن اوست و اندر موخر دماغ است. و قوت ذاکره آن است که مر آن صورت نگاه داشته را باز جوید از حفظ. و نخست حفظ است، آن گه (ذکر است، از بهر آنکه تا چیزی یاد گرفته نباشد، مر او را یاد نکند و چو قوت متخیله مر صورتی را) از صورت های شخصی یا صورت های قولی یا کتابتی از هیولی او مجرد کند و به قوت (حافظه سپاردش، حافظ مر آن صورت را) نگاه دارد و صورتی کز آن سپس قوت متخیله بدو همی رساند، حافظه مر آن را با آن صورت (پیشین برابر همی کند تا چو مر) همان صورت پیشین را بیابد، بداندکه این همان است و چو صورت ها با یکدیگر در خور نیفتد، همی (داند که این ان نیست.) و چو قوت های نفس جای گیر نیست و مر جای را اندر او مقر نیست، بل (که) مکان صورت های مجرد است، (صورت های بی نهایت) اندر او (همی) گنجد. ,

و اکنون گوییم که حواس باطن قوت متخیله که مر صورت ها را از هیولی مجرد کند، (بر مثال نویسنده است) که مر صورت قول را از هیولی که آن هوا و آواز آن است، مجرد کند. اعنی مر هوا و آواز را از قول (بیفکند و مر صورت) نبشته را از سیاهی و کاغذ و حروف و جز آن مجرد کند و این همه حشویات را از او بیفکند و مر آن صورت (بی هیولی) را اندر قوت حافظه بنویسد. و آنچه اندر حفظ مردم حاصل شود، کتابتی نفسانی باشد که مر آن را نفس نبشته باشد به قلم متخیله بر کاغذ حافظه. نبینی که اندر حفظ مردم، چو مر نبشته ها را حفظ کند، از خط های نبشته و حرف های (آن) همه نگاشته باشد؟ پس ان چیزی نیست مگر (آن) صورت مجرد که قوت متخیله مر آن را از آن نبشته که دیده بود، مجرد (کرده است) و اندر حفظ مر او را بنگاشته است. و قوت ذاکره بر مثال خواننده آن کتابت است، از بهر آنکه ذاکره هر گاه که خواهد (مر آن) نبشته را که اندر حفظ است بر خواند، آن چیز محفوظ اندر حفظ بر حال خویش بماند، بر مثال نبشته ای (که هر چند) خواننده مر آن قول را از او خواند و دیگران همی شنوند، آن نبشته بر حال خویش همی بماند. آن گاه گوییم که نفس (به قوت) ذاکره مر آن نبشته نفسانی را که به قوت متخیله اندر حافظه نبشته است بتواند خواندن بی آنکه از (آن)نبشته مر چیزی را به آواز و حروف شنودنی بیرون آرد،چنانکه ما توانیم که مر سورتی را از قرآن که محفوظ ما باشد یا مر قصیده ای را از شعر که به حفظ داریمش، درس کنیم و یاد آریم تا بدانیم بدان یادکردن که (آن) اندر حفظ ماست، بی آنکه مر آن را به لفظ بیرون آریم و به آواز بگذاریمش. ,

واجب آمد سپس از قول اندر حواس ظاهر و باطن، سخن گفتن اندر جسم، از بهر آنکه آنچه مر او را نفس به حواس ظاهر یابد همه جسم است، هر چند گروهی از مردمان همی چنان ظن برند که چیزها از محسوسات نه جسم است، چو رنگ و بوی و نور و جز آن. و قول حق و کلی آن است که محسوسات همه جسم است و آنچه جسم مر او را بر گیرنده است همه از جسم است و صفات لطایف همه در خور کثایف نیست و هم چنانکه صفات آنچه نه جسم است جسم نیست، روا نیست که آنچه صفات جسم است، نه جسم باشد. پس دانش که صفت نفس لطیف است که نه جسم است، ناچار نه جسم است و سیاهی که آن صفت جسم کثیف است که آن جسم است، نه نفس است، ناچار جسم باشد. و لیکن از جسم جزوهاست که حس مر آن را اندر نیابد و لیکن (عقل) به دلایل دانسته است که آن جسم است، چنانکه به حس یافته نشود که بوی از چیز بویا – چو مشک و کافور و جز آن – جسم است کز وی همی جدا شود تا به مغز های بویندگان برسد، لیکن عقل داند که حاست بوینده را طبیعت بخار است و مر بخارات را یابد و بوی از مشک و جز آن بخاری است کز ان همی برخیزد و اندر هوا همی رود (تا حاست بوینده مر او را به هم جنسی که با او دارد همی بیابد، و هم این است حال رنگ ها و مزه ها و جز آن و جسم) مر او را بر گیرنده است. ,

و طبایعیان گفتند که جسم دو است: یکی (از او) طبیعی است و دیگر تعلیمی. اما جسم طبیعی آن است که موجود (است به فعل و به ذات خویش ظاهر است) و مکان گیر است و مقداری از او با دیگر مقداری اندر مکان مقدار خویش نگنجد. و اما جسم تعلیمی گفتند آن است که (اندر وهم است و به فعل موجود) نیست و به حس اندر نیاید، و آن چنان است که مهندسان گویند: نقطه مایه جسم است و او چیزی است که مر او را اندر درازا و پهنا (و بالا بهره نیست و چو) مر نقطه ها را بر اثر یکدیگر ترتیب کنیم و بپیوندیم، از آن خطی آید و دو سر خط دو نقطه باشد، و گویند که خط است آنکه (مر او را درازاست و پهنا) و بالایش نیست، و گویند که چو مر خط ها را هم پهلوی یکدیگر بنهیم، از او سطح ترکیب یابد و سطح آن است که مر او را درازا و پهنا (است و لیکن ژرفش نیست) چو روی تخته، و چو مر سطح ها را بر یکدیگر بنهیم، از او جسم آید که مر او را درازا و پهنا و بالا باشد و این تعلیمی است (و) وهمی. واین جسم (از نقطه هرگز موجود) نشود و اندر حس نیاید، از بهر آنکه قاعده این سخن آن است که همی گوید: ترکیب خط – کو دراز است – از نقطه ای است که مر او را درازا نیست و (نه پهنا و فراخا) و نه ژرفا، و محال باشد کز آنچه مر او را هیچ درازی نباشد،چو از او بسیار فراهم نهی، از او چیزی دراز آید، و روا نیست کز دو چیز از یک (نوع) که اندر آن نوع معنی یی نباشد از معانی، چو به هم فراز آیند، معنی به حاصل آید، چنانکه چو دو جزو از آب که اندر او خشکی (نیست)، چو به هم فراز (آیند،) روا نیست که خشکی به حاصل آید، پس هم چنین از آن نقطه ها که مر هیچ را از آن بعدی نیست، روا نباشد که خط با بعد آید. و هم این است سخن (اندر سطح) که گفتند: او چیزی است دراز و پهن و مرکب است ازخط هایی که مر هر یکی را از آن درازی است و پهنا نیست البته. بل (که) این سخن از آن سخن که (اندر) ترکیب خط از نقطه گفتند، محال تر است، از بهر آنکه اگر سطح درازا یافت بدانکه ترکیب از خط یافت کو دراز بود، روا بود، و لیکن پهنا از کجا (یافت) چو ترکیبش از چیز هایی آمد که مر آن را هیچ پهنا نبود؟ و اگر آنچه از چیزهای بی هیچ پهنا ترکیب یابد واجب آید که پهناور باشد، نیز لازم (آید) که آنچه از چیزهای بادرازی مرکب شود، بی هیچ درازی آید. وز این حکم که ایشان کردند، سطح که ترکیب او از چیزهای دراز بی هیچ پهنا (آمد،) واجب آید که پهناوری باشد بی هیچ درازی، و این محال است، پس آن قول که محال را واجب آرد، محال است. و هم این است سخن اندر جسم که گفتند: او مرکب است از سطح ها که مر او را درازا و پهناست و ژرفیش هیچ نیست و لیکن جسم دراز (و پهن) و ژرف است، و این سخنی است که مر تعلیم را شاید نه مر (تحقیق را.) ,

و ما گوییم که موجودات عالم یا جوهر است یا عرض است. و حد جوهر آن است که به ذات خویش قایم است و اضداد را اندر ذات خویش (پذیرنده است) و بدان از جوهریت – که آن قایم به ذات است – نیوفتاده است و وجود او به ذات اوست نه به دیگری. و عرض آن است که اندر چیزی (دیگر) موجود (است و مر آن) چیز دیگر را به منزلت جزو نیست و مر عرض را به ذات خویش بی دیگری قیام نیست. و جوهر به دو قسم است: یکی از او جسمانی است و دیگر روحانی. (اما) جوهر جسم آن است که مر او را کنارهاست و به سه جانب کشیدگی دارد – اعنی درازا و پهنا و ژرفا – و اندر مقداری نه بی اندازه محدود (است) و محصور است و مر او را میانه و کنارهاست و روی‌های بیرونی به گرد او اندر آمده است. و جسمی مر دیگر جسمی را اندر جای خویش نگذارد که بیاید و مقداری از او جای دو مقدار خویش نتواند گرفتن و اندر یک وقت از او دو صورت مخالف نیاید و قوت او (اندر) پذیرفتن اعراض که در خور اوست از سردی و گرمی و سیاهی و سپیدی و جز آن بی نهایت نیست – اعنی که چو آهن به غایت گرم (شد،) نیز گرم تر از آن نشود و چو آب یخ بست، نیز سردتر از آن نشود – و جسم مر اعراض خویش را به نهایتی پذیرد. وز خاصیت جسم آن است (که راسته است مر پیوستن و گسستن را به دفعات بی نهایت.) ,

(و وجود جوهر جسم به دو معنی است: یکی از او آن معنی است که) جسم بدو پذیرای اعراض شده است (و مر آن را ماده گویند و هیولی گویند و آن معنی بر) تحقیق قوتی فعل پذیر است، بر مثال سیم که اندر انگشتری است، و دیگر آن معنی است که جسم (بدان معنی فعلی که به جسم) مخصوص است پدیدار آمده است و مر آن معنی را صورت گویند و آن بر تحقیق قوتی است کز فاعل اندر منفعل پدید (آید، چو صورت انگشتری که) از زرگر اندر انگشتری (است.) پس جسم جوهری است مرکب از این دو معنی که نام یکی هیولی است که آن قوتی فعل پذیر است (و دیگر نام صورت است که آن) قوتی تفعیلی است. و گروهی از اهل طبایع گفتند که جسم اندر ذات خویش هر چند که مرکب است از هیولی و صورت، (مر هیولی را بر صورت به) جوهریت فضل است، از بهر آنکه صورت بدو قایم شده است. و گفتند: صورت مر هیولی را به منزلت عرض است (مر جوهر را، و چو) عرض به جوهر حاجتمند است اندر قیام و ظهور خویش و جوهر اندر وجود (و) قیام (و ظهور) خویش (از عرض) بی نیاز است، عرض سزاوار شرف جوهریت نیست. و هم این است گفته اند حال هیولی و صورت، و بیشتر از اهل طبایع بر این قول ایستاده اند و فرق نکرده اند میان عرض و صورت. ,

حد حرکت، حکما بدل شدن ذات چیزی نهاده اند که مر او را ذات است به گونه ای از گونه های بدل شدن. و گفتندکه حرکت بر شش روی است: دو از او اندر جوهر است و دو اندر کمیت است و دو اندر کیفیت است. اما آن دو حرکت که اندر ذات جوهر است، کون و فساد است، و کون پدید آمدن چیزی است از طبایع (به صورت) بودشی، و فساد باز گشتن چیزی است از صورت بودشی سوی طبایع. اما آن دو حرکت که اندر کمیت است، چو زیادت پذیرفتن چیز است اندر ذات او و افزونی (او) اندر چندی او و چو نقصان شدن چیز است اندر ذات او و کمی از مقدار او. و اما آن دو حرکت که اندر کیفیت است، مر آن را عرضی گویند، یکی از آن دیگرگونه شدن (چیز است) به صورت، چو میوه کز سبزی سیاه شود، و دیگر از آن گشتن حال چیز است، چو ثمره ترش که شیرین شود به استحالت یا گرم (که) به طبع سرد شود و جز آن. و مر آن دو حرکت عرضی را تغیر و استحالت گویند. ,

و گفتند نیز که حرکت به سه روی (است: یکی از او طبیعی است و دیگر قسری است و سه دیگر ارادی است. اما طبیعی مر حرکات طبایع و افلاک را گفتند، چو حرکت) دو طبع گران – که خاک و آب است – سوی (مرکز عالم و چو حرکت دو طبع سبک – که) هوا و آتش است – سوی حاشیت عالم و چو حرکت جوهر فلک که آن نه گران است و نه سبک، به استدارت به گرد مرکز خویش. (مر این سه حرکت را حرکات) طبیعی گفتند. و اما حرکت قسری مر حرکتی را گفتند که اندر مطبوعات آید و مر آن را بر خلاف طبع او بجنباند، چو حرکت سنگ (که ما مر او را سوی) هوا بر اندازیم تا به قهر بر شود و به طبع فرود آید یا چو حرکت آتش که ما مر او را به زخم از میان آهن و سنگ سوی نشیب فرو جهانیم. و اما (حرکت ارادی مر حرکت) جانوران (را) گفتند که ایشان به حرکات مختلف متحرک اند. و ما گوییم که حرکت ارادی برتر است هم از حرکت طبیعی و هم از حرکت قسری. (و دلیل بر درستی این آن است) که مردم که متحرک است به حرکت ارادی، مر چیز متحرک به حرکت طبیعی (را) قسر کند بر حرکت قسری و باز داردش از حرکت (طبیعی، چنانکه مر سنگ) را کو به حرکت طبیعی سوی مرکز عالم متحرک است، از آن حرکت همی باز دارد و قهر کندش بر حرکت سوی حاشیت عالم. پس بدین شرح ظاهر شد که مر حرکت قسری را پدید آرنده حیوان است که متحرک است به حرکت ارادی. و ان÷در اجساد حیوان حرکت قسری پس از حرکت طبیعی از نفوس حیوان که حرکت ارادی مر او راست موجود است، چنین که همی بینیم که چهار طبع اندر جسد حیوان موجود است از خاک و آب و باد و آتش و دو از این طبایع اندر جسد او بر طبع خویش سوی مرکز عالم گراینده است، چو خاک و آب، و دو از او بر طبع خویش سوی حاشیت عالم بر شونده است، چو بخارات گرم و هوا. و نفس حیوان که حرکت ارادی مر او راست، مر جسد خویش را که بدین حرکات که یاد کردیم متحرک است، همی جنباند به جانب های مختلف به قهر، خواهد به نشیب بردش و خواهد به فراز. پس ظاهر کردیم که حرکت قسری از چیزی همی پدید آید که متحرک است به حرکت ارادی. ,

و اکنون گوییم که حرکت بر دو روی بیش نیست: یکی از او حرکت ارادی است و دیگر حرکت قسری است. وحرکت قسری مر خداوند ارادت راست، وز او پدید آینده است، چنانکه بیان آن گفتیم. و حرکت طبیعی هم قسری است. و دلیل بر درستی این قول آن است که حرکت از چیز یا به خواست ذات او باشد یا به خواست جز او باشد. و ظاهر است که مر طبایع را خواست نیست، از بهر آنکه مر او را زندگی نیست. (و دلیل بر آنکه مر طبایع را زندگی نیست آن است) که مر زندگی را پذیرنده است و آنچه زندگی پذیرنده باشد زنده نباشد، چنانکه گفتیم که آنچه روشنی پذیر باشد روشن نباشد. و چو ظاهر شد که طبایع موات است و مر او را زندگی نیست و خواست مر زنده راست، پیدا شد که مر طبایع را خواست نیست و جز مر طبایع را خواست است و متحرک است به حرکات که مر او را طبیعی گویند. و مقدمه این برهان (آن) است که حرکت از چیز یا به خواست او باشد یا به خواست جز او (باشد،) و پیدا آمد که حرکات طبایع به خواست طبایع نیست و ظاهر گشت که حرکات طبایع به خواست جز طبایع است، و چو به خواست جز طبایع است اندر عالم، آن است که طبایع همی زندگی بدو یابد و آن نفس است که او جز طبایع است، و چیزی که آن به خواست دیگری حرکت کند، حرکت او قسری باشد نه طبیعی. پس پیدا آوردیم بدین شرح که حرکت طبایع قسری است، وز نفس است و مر جسم را به ذات خویش حرکت نیست. ,

و فرق میان حرکت طبیعی و حرکت قسری – هر چند (که) هر دو را معنی یکی است – آن است که اندر حرکت طبیعی مر نفس را که خداوند حرکت مطلق اوست، مقصودی کلی است و اندر حرکت قسری مقصود نه کلی است، بل جزوی است. و معنی این قول آن است که افزایش نبات و حیوان از نفس به حرکت قسری است. نبینی که درخت از بر سو همی ترکیب پذیرد و خاک از زیر زمین اندر، همی بدان قوت که مر روح نما راست، به میان هوا بر شود و مر حیوان را افزونی ترکیب از اندرون او همی بیرون آید هم بدان (قوت که اندر آن) روح (نهاده است؟) و بر طبایع کز آن نبات و حیوان همی ترکیب یابد، دو قسر پدید آید: یکی آمیختن اجزای او با یکدیگر اندر نبات و حیوان تا همه یک چیز (همی) شوند، پس از آنکه پیش از آن هر یکی از آن اندر چیزی بود جداگانه، و دیگر آنکه نفس مر آن طبایع را اندر نبات و حیوان به دو قوت – یکی نامیه و یکی غاذیه – همی بجنباند به جانب هایی که آن جز آن جانب هاست که (مفردات طبایع همی بدان جوانب حرکت کرد، و این حرکات قسری است) که نفس همی پدید آرد اندر پیدا آوردن مر نبات و حیوان را. و مراد نفس اندر این فعل مرادی جزوی است، (از بهر آنکه غرض اندر پدید آوردن نبات ان است که حیوان) از او غذا یابد و حیوان به اشخاص خویش ناچیز شونده است، هم چو اشخاص غذای خویش که آن نبات است. و چو (حال این است، گوییم که غرض نفس) از پدید آوردن حرکت قسری اندر طبایع از بهر پدید آوردن نبات و حیوان، غرضی جزوی است و این حرکتی است (قسری نزدیک، اعنی زود باشد) که آنچه بدین حرکت جنبد، سوی حرکت طبیعی که آن قسری دور است – اعنی سکون او دیر باشد – باز گردد. و بر آمدن (درخت و بالا گرفتن او و باز) زیریدن اندر زمانی معلوم متناهی، مانند حرکت سنگی است که ما مر او را به قوت خویش سوی آسمان بر اندازیم (تا به مدتی اندک بر شود و باز) فرود آید، و این هر دو کار به حرکت قسری باشد و لیکن بر شدن سنگ به هوا و فرود آمدن او به مدتی اندک، به قسر (نفس جزوی است و بر شدن) درخت و حیوان بزرگ به شخص به هوا و به فرود آمدن او به مدتی دراز، به قسر نفس کلی است. و اندر حرکت طبیعی که نفس مر طبایع را (داده است،) – هر چند که آن نیز قسری است چنانکه گفتیم – مر نفس را مقصودی کلی است. از بهر آن است که مر آن حرکت را سست شدن و بازگشتن نیست (چنانکه) مر حرکت قسری جزوی راست، و شرح آن گفتیم. ,

(سخن سپس از قول اندر حرکت، اندر نفس واجب آمد گفتن، از بهر آنکه حرکت اندر جسم طبیعی و اندر جسم نفسانی پیداست و به قولی که اندر حرکت گفتیم، ظاهر کردیم که مر جسم را به ذات خویش حرکت نیست، پس واجب شد که ظاهر کنیم که نفس جوهری است که حرکت مطلق مر او راست و آن جوهر به ذات خویش زنده است و مکان صورت هاست و دانش پذیر است و پس از فنای شخص به انحلال او، به ذات خویش قایم است و خداوند علم است و جسم نیست. آن گاه هر که خواهد مر این جوهر را نفس گوید و خواهد نامی دیگر نهدش.) ,

(پس گوییم : گروهی از ضعفای خلق که رنج آموختن علم نتوانستند کشیدن و لطایف را به صورت خویش نتوانستند کردن، گفتند : نفس چیزی نیست به ذات خویش قایم، بل اعتدال طبایع است آنچه مر جسد حیوان را همی زنده دارد و این فعل ها از او همی آید. و دلیل آوردند. بر درستی این قول بدانچه گفتند : چو اعتدال از حال خویش بشود به دیوانگی یا بیماری یا به مستی، آن فعل از او همی ناقص آید و مر چیزهای دانسته و شناخته را همی نداند و نشناسد. پس گفتند که این حال دلیل است بر آنکه آنچه این فعل ها و علم ها مر او را بود، اعتدال بود تا چو اندر او نقصان آمد، نقصان اندر فعل و علم او پدید آمد. و گفتند که چو به اندک مایه نقصانی که اندر اعتدال همی آید، اندر علم و عمل مردم نقصان همی پدید آید، واجب آید که چو اعتدال به ویران شدن جسد به جملگی برخیزد، پس از آن از این داننده و دانش او هیچ نماند و نیست شود. و این قول گروهی است که مر نفس را پس از فساد جسد، بهستی نگفتند.) ,

(و ما گوییم- بتوفیق الله تعالی- که اعتدال آن باشد که از طبایع اندر یک جسد جزوهای متکافی جمع شود بی هیچ تفاوتی، و اگر جزوی از این چهار جزو اندر جسدی بیشتر یا کمتر از یاران خویش باشد، آنجا اعتدال نباشد. و از این حکم واجب آید که مزاج های همه مردمان- بل که جانوران- یک مزاج باشد و همه جانوران از مردم و جز مردم بر یک نهاد علم و عمل و حرکت باشند بی هیچ تفاوتی، از بهر آنکه مر همگنان را زنده دارنده اعتدال است که او یکی است و فعل ها همه از آن زنده دارنده همی آید و روا نباشد که بر مزاج یک مردم گرمی و خشکی غالب باشد و بر مزاج دیگری سردی و تری غالب باشد. و حال ظاهر اندر مزاج مردمان- تا به دیگر حیوان رسد- به خلاف این است، از بهر آنکه اگر کسی مر مزاج های مردمان را به حق تامل کند، از صد هزار مزاج، دو مزاج را برابر یکدیگر نیابد و اگر به حیوانات نگرد، تفاوتی عظیم نیز اندر آن بیابد، از بهر آنکه حیوان است که اندر میان برف متواتر شود- ... – و حیوان است کاندر میان آتش همی قرار کند- چو غوک خاکی که مر او را به خراسان «مکی» گویند- و حیوان است که بسیار شبان روزها آب نخورد و با تشنگی بار گران همی کشد- چو اشتر- و حیوان است که اگر از آب یک ساعت بیرون ماند بمیرد- چو ماهی-. و چو این تفاوت عظیم اندر مزاج ها ظاهر است، قول آن کس که گوید : زنده دارنده مردم مزاج است و اعتدال است، باطل است. با آنکه اگر مزاج ها همه با یکدیگر راست بودی و زنده دارنده زندگان اعتدال طبایع بودی- و اعتدال عرض باشد-، پس به قول آن کس عرض بردارنده و جنباننده جوهر بودی. اگر چنین بودی، جوهر عرض بودی و عرض جوهر بودی، بر عکس آنچه هست. پس ظاهر کردیم که نفس اعتدال طبایع نیست.) ,

(و مر آن کس را که گوید : نفس اعتدال است، و حجت آرد که چو اعتدال از حال بشود، دانسته های آن کس از دیوانگی و بیماری به نادانسته بدل شود، گوییم که چرا ننگری که چو آن کس از دیوانگی و بیماری و مستی به درستی و هوش آید، همان دانسته ها همی بد و باز آید؟ و اگر نفس که آن علم ها مر او را حاصل بود اعتدال بودی، چو اعتدال بشد و بعضی از آن فاسد شد، آن دیگر جزوهای طبایع همه بی علم ماندند، باز چو به جای آن بعض فاسد شده، بعضی دیگر آمد و این بعضی که اکنون آمد از آنچه آن بعض دانسته بود که فاسد شد چیزی ندانست، واجب آمد از آن علم ها که آن اعتدال پیش تر دانسته بود، این اعتدال دیگر چیزی ندانستی. و چو بیمار که مزاج او به اعتدال باز آمد مر علم ها و صنعت های خویش بازیافت، پیدا آمد که مر نفس را اعتدال خادمی بود و علم و صنعت اندر نفس بود که معدن صورت های لطیف است از معقول و مصنوع، و چو خادم او ضعیف شد از کار باز ماند و چو باز قوی گشت به کار باز آمد. اما فرو ماندن نفس از معلومات خویش اندر حال بیماری و مستی و جز آن، بدان است که مر او را پوششی اوفتد از به جای آوردن خاص فعل خویش و چو پوشش از او برخیزد، به حال خویش بازآید. بر مثال چراغی که مر او را به چیزی بپوشند، روشنی نتواند رسانیدن به چیزهایی که ممکن باشد که روشنی بدان برسد اگر آن پوشش نباشد. و باز یافتن نفس مر معلومات خویش را سپس از گم کردن او مر آن را به علتی از علت ها، دلیل است بدانکه اندر ذات او خللی نیفتاده بود، چه اگر خللی به ذات او رسیده بودی، معلومات او تباه شدی. و چو از بیماری که آن بعضی از مرگ است، فساد اندر ذات نفس آینده نیست، این حال دلیل است بر آنکه به فساد جسد اندر ذات نفس نقصانی نیاید، بل که به ذات خویش قایم باشد. پس ظاهر کردیم که نفس اعتدال نیست.) ,

چو ثابت کردیم که صنعت مر نفس راست و پذیرنده صنعت هیولی است، سخن سپس از اثبات نفس بر هیولی (واجب) آمد گفتن. و هیولی نخستین آن است که مر صورت های نخستین را که آن طول و عرض و عمق است، او برگرفته (است.) و گروهی از حکما گفته اند که هیولی جوهری قدیم است و صورت مر او را به منزلت عرض است، و ما اندر قولی که اندر جسم گفتیم، از این معنی طرفی یاد کردیم (پیش از این) و بیان کردیم که صورت به جوهریت اولی تر است از هیولی، از بهر آنکه فعل از صورت همی آید نه از هیولی و صورت مر این مرکب را که جسم است حد کننده است و پدید آرنده اوست مر هیولی را و مر هیولی اولی بی صورت ناموجود است و صورت بی هیولی اندر نفس موجود است به مجرد خویش و هیولی فعل پذیر است و صورت مر هیولی را از حال او گرداننده است، پس آنکه او گرداننده حال است به جوهریت سزاوارتر باشد از آنچه او حال پذیرد، پس جسم جوهری است فعل پذیر و محسوس و نفس جوهری است فاعل و معقول و جسم مرکب است از هیولی و صورت. و چو نفس معدن صورت هاست، پیدا شد که مر هیولی را این صورت های نخستین که جسمیت جسم بدان است نفس داده است که او صورتی آراسته است از بهر پدید آوردن صورت های دیگر اندر صنعت عالم و موالید (او به تقدیر باری- سبحانه-. مسخر بودن جسم مر نفس را بدانچه از او) مر صورت های جزوی (را همی پدید آرد اندر موالید و)پذیرفته است اندر امهات (و به) تصرف نفس اندر او از حال به حال همی (گردد، گواهی) همی دهد بر خویشتن که او- که جسم است- مر این صورت های نخستین را- که طول و عرض و عمق است- نیز از نفس یافته است و مر هیولی را بدین صورت ها از حال نامحسوسی به حال محسوسی نفس آروده است به تدبیر (باری)- سبحانه- که مبدل عقل و نفس اوست- جل و تعالی عن صفات المبدعات و المخلوقات-. پس گوییم که آنچه نفس و عثل مر او را نپذیرد، مر او را وجود نباشد، و عقل مر چیز را به صورت شناسد و آنچه مر او را صورتی نباشد، عقل مر او را ثابت نکند، و هیولی بی صورت صورتی ندارد، پس مر او را وجود نیست و مر صورت را بی هیولی اندر عقل وجود است. پس پیدا شد که صورت معروف کننده هیولی است از مجهولی او و مادت مطلق اندر وهم آینده نیست، مگر که نفس به یاری عقل (از نخست) مر او را به میانجی (صورت) ثابت کند، آن گه مر صورت را به وهم از او برآهنجد و مجهولی ثابت کندش (بی آن صورت و صورت را به هم آرد و او را به مجردی ثابت کندش.) ,

2 فصل اصحاب هیولی چو ایران شهری و محمد زکریای رازی و جز (از) ایشان گفتند که هیولی جوهری قدیم است. و محمد زکریا پنچ قدیم ثابت کرده است: یکی هیولی و دیگر زمان و سه دیگر مکان و چهارم نفس و پنجم باری- سبحانه-، و تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا. (او گفته است که هیولی مطلق جزوها بوده است نامتجزی، چنانکه مر هر یکی را از او عظمی بوده است، از بهر آنکه آن جزوها که مر هر یکی را از او عظمی نباشد، به فراز آمدن آن چیزی نباشد که مر او را عظم باشد، و نیز مر هر جزوی را از او عظمی روا نباشد کز آن خردتر عظمی روا باشد که باشد، چه اگر مر جزو هیولی را جزو باشد، او خود جسم مرکب باشد، نه هیولی مبسوط باشد و هیولی که مر جسم را مادت است مبسوط است. پس گفته است اندر قول اندر هیولی که ترکیب اجسام از آن اجزای نامتجزی است و گشاده شدن ترکیب اجسام عالم سوی آن جزو باشد به آخر کار عالم و هیولی مطلق آن است.)

(و گفته است: و قدیم است، از بهر آنکه روا نیست که چیزی قایم به ذات چیز که جسم است باشد و از چیزی موجود شود که عقل مر این سخن را نپذیرد. و گفته است: از آن جزوهای هیولی آنچه سخت فراز آمده است از او، جوهر زمین آمده است و آنچه گشاده تر فراز آمده است از او، جوهر آب آمده است و آنچه از او نیز گشاده تر فراز آمده است، جوهر هوا آمده است و آنچه از جوهر هوا گشاده تر فراز آمده است، جوهر آتش آمده است. و گفته است که از آب آنچه فراز هم تر آید از آنکه هست، زمین گردد و از او آنچه گشاده تر از آن شود که جوهر اوست، هوا گردد و از جوهر هوا آنچه فراز هم تر از ان شود که هست، آب گردد و آنچه گشاده تر از آن شود که هست، آتش گردد. آن گاه بدین سبب است که چو مر آهن را به سنگ برزنند، آتش پدید آید، از بهر آنکه هوا که به میان سنگ و آهن اندر است همی گشاده و دریده شود و نادان همی پندارد که از سنگ و آهن همی آتش پدید آید. و اگر از سنگ و آهن آتش بودی، مر آهن و سنگ را هم چو خویشتن گرم و روشن کردی، از بهر آنکه خاصیت آتش آن است که چیز را کاندر او باشد، به حال خویش گرداند.) ,

(آن گاه گفته است که ترکیب جرم فلک هم از آن جزوهای هیولی است، و لیکن آن ترکیب به خلاف این ترکیب است. و دلیل بر درستب این قول آن است که مر فلک را حرکت نه سوی میانه عالم است و نه سوی حاشیت عالم است، از بهر آنکه جسم او سخت فراز آمده نیست چو جوهر زمین تا مر جای تنگ را بجوید- چنانکه زمین جسته است- و نیز سخت گشاده نیست چو جوهر آتش و جوهر هوا تا از جای تنگ بگریزد کاندر او نگنجد، و حرکت مستقیم جز بر این دو جهت نیست و علت این دو حرکت از این دو است که گفتیم که مر جرم طبیعی را از حرکت طبیعی چاره نیست، پس چو مر فلک را ترکیب جز این دو ترکیب بود، چو بجنبد حرکت او به استدارت آید و تا این ترکیب با اوست حرکت او هم چنین آید، از بهر آنکه مر او را جایی از جای دیگر درخوردتر نیست، چنانکه مر جرم سخت را جای تنگ درخورد است و مر جرم گشاده را جای گشاده درخورد است. آن گاه گفته است که چگونگی های اجسام از گرانی و سبکی و تاریکی و روشنی و جز آن، به سبب اندکی خلا و بیشتری آن است که هیولی آمیخته است، تا چیزی سبک است و چیزی گران است و چیزی روشن است و چیزی تاریک است، از بهر آنکه چگونگی عرض است و عرض محمول باشد بر جوهر و جوهر هیولی است.) ,

گروهی از حکما مر مکان (را) قدیم نهاده اند و گفته اند که مکان بی نهایت است و او دلیل قدرت خدای است و چو خدای همیشه قادر بود، واجب آید که قدرت او قدیم باشد. ,

و دلیل بر بی نهایتی مکان (این) آوردند که گفتند: متمکن بی مکان روا نباشد و روا باشد که مکان باشد و متمکن نباشد. و گفتند که مکان جز به متمکن بریده نشود و هر متمکنی به ذات متناهی است و اندر مکان است، پس واجب آمد که مر مکان را نهایتی نباشد. (و گفتند که انچه بیرون از این دو عالم است از دو بیرون نیست: یا جسم است یا نه جسم است. اگر جسم است، اندر مکان است و باز بیرون از آن جسم یا مکان است یا نه مکان است. اگر نه مکان است، پس جسم است و متناهی است و اگر نه جسم است، پس مکان است. پس درست شد که) گفتند که مکان بی نهایت است. (و اگر کسی گوید: مر آن مکان مطلق را نهایت است،) دعوی کرده باشد که نهایت او به جسم است، و چو هر جسمی متناهی است، تا نهایت هر جسمی را مکان (باشد و هر جسمی نیز اندر) مکان باشد. پس گفتندکه به هر روی مر مکان را نهایت نیست و هر آنچه مر او را نهایت نباشد قدیم باشد، پس (مکان قدیم است.) و گفتند که مر هر متمکنی را جزوهای او اندر مکان جزوی است و کل او اندر مکان کلی گردنده است. و مکان (جزوی مر عظم جسم را) گفتند که جزوهای او اندر آن است و مکان کلی جسم مر سطح اندرونی آن جسم را گفتند که بر گرد سطح بیرونی جسمی دیگر اندر آمده باشد، چو سطح اندرونی که هوای بسیط به گرد سیبی اندر آید چو مر او ر ا اندر هوا بدارند. و گفتند که روا باشد که چیزی از چیزی (دیگر) دور شود یا نزدیک شود و لیکن دوری هرگز نزدیک نشود و نزدیکی هرگز دور نوشد، یعنی که چو دو شخص از یکدیگر به ده ارش دور باشند، دوری به میان ایشان ده ارش باشد و روا باشد که آن دو شخص به یکدیگر نزدیک شوند تا میان ایشان هیچ مسافتی نماند، و لیکن آن دو مکان که آن دو شخص اندر او بودند بر سر ده ارش، هرگز به هم فراز نیاید و چو آن شخص ها از جای های خویش غایب شوند، هوا یا جسمی دیگر به جای ایشان بایستد و هرگز آن یک مسافت به میان آن دو مکان نه بیشتر از آن شود که هست و نه کمتر از آن. و گفتند که اندر شیشه و خم و جز آن مکان است. نبینی که گاهی اندر او هواست و گاهی آب و گاهی روغن و جز آن؟ و اگر اندر او مکان نبودی، این چیزها به تعاقب اندر او جای نگرفتندی. ,

این جمله که یاد کردیم، قول آن گروه است که مر مکان را قدیم گفتند، چو حکیم ایران شهری که مر معنی های فلسفی را به الفاظ دینی عبارت کرده است اندر کتاب جلیل و کتاب اثیر و جز آن (و) مردم را بر دین حق و شناخت توحید بعث کرده است و پس از او (چو) محمد زکریای رازی که مر قول های ایران شهری (را) الفاظ زشت ملحدانه باز گفته است و معنی های استاد و مقدم خویش را اندر این معانی به عبارت های خویش موحش و مستنکر بگزادره (است) تا کسانی را که کتب حکما (را) نخوانده باشند ظن اوفتد که این معانی خود او استخراج کرده است. وز آن قول های نیکو که ایران شهری گفته است، یکی اندر باب قدیمی مکان است که گفته است: مکان قدرت ظاهر خدای است، و دلیل بر درستی این قول آن آورده است که قدرت خدای آن باشد که مقدارت اندر او باشد و مقدارت این اجسام مصور است که اندر مکان است و چو اجسام مصور که مقدرات است از مکان بیرون نیستند، درست شد که خلا- یعنی مکان مطلق- قدرت خدای است، قدرتی ظاهر که همه مقدارت اندر او یند. و زشت کردن محمد زکریا مر این قول نیکو را نه چنان است که گفته است: قدیم پنج است که همیشه بوده اند و همیشه باشند: یکی خدای و دیگر نفس و سه دیگر هیولی و چهارم مکان و پنجم زمان. و زشت گوی تر از آن (که) باشد که مر خالق را با مخلوق اندر یک جنس شمرد؟ تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا. ,

و قول ما اندر این معنی آن است که (گوییم: روانیست که آنچه حال او گردنده باشد قدیم باشد، و اگر مکان مطلق قدیم بودی- چنانکه این گروه همی گویند- بر حالی ناگردنده) بودی و چو حال او گردنده ( است هم به قول ایشان، لازم آید که قدیم نیست. و دلیل بر آنکه حال مکان گردنده است آن است که او) گاهی از شخص کثیف تاریک تر است و گاهی از شخص لطیف روشن تر است، و به دعوی ایشان (بعضی از او پر جسم است و بعضی) تهی است. و ما همی گوییم که آنچه حال او گردنده باشد قدیم نباشد، پس اگر این قول درست نیست، به خلاف (این قول گوییم تا درست) باشد. پس گوییم که آنچه حال او گردنده است و گاهی خرد و ضعیف است و گاهی بزرگ و قوی است- چو نبات (و حیوان- قدیم است،) و معلوم است که این قول محال است و چو این محال است، آنکه به خلاف این است درست است و آن آن است که گفتیم: (آنچه حال او گردنده است) محدث است. پس مکان محدث است. ,

ناصرخسرو قبادیانی

3 اثر از زاد المسافرین ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر زاد المسافرین ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.