از حکما آن گروه که گفتند: هیولی و مکان قدیمان اند، مر زمان را جوهر نهادند و گفتند (که) زمان جوهری است دراز و قدیم، و رد کردند قول آن حکما را که مر زمان را عدد حرکات جسم گفتند، و گفتند که اگر زمان عدد حرکات جسم بودی، روا نبودی که دو متحرک اندر یک زمان به دو عدد متفاوت حرکت کردندی. و حکیم ایران شهری گفته است که زمان و دهر و مدت، نام هایی است که معنی (آن) از یک جوهر است، و زمان دلیل علم خدای است، چنانکه مکان دلیل قدرت خدای است و حرکت دلیل فعل خدای است و جسم دلیل قوت خدای است ، و هر یکی از این چهار بی نهایت و قدیم است و زمان جوهری رونده است و بی قرار. (و) قول محمد زکریا که (بر اثر) ایران شهری رفته است، هم این است (که گوید: زمان جوهری گذرنده است.) و ما گوییم که زمان چیزی نیست مگر گشتن حال های جسم پس یکدیگر تا چو جسم از حالی به حالی شود، آنچه به میان این دو حال باشد، مر آن را (همی) زمان گویند. و آنچه مر او را حال گذرنده نیست، (مر او را) زمان گذرنده نیست، بل که حال او یکی است و مر یک حال را درازی نباشد. و دلیل بر درستی این قول آن است که (آنچه حال او گردنده است جسم است و زمان آن است که) اندر او جسم از حالی به حالی دیگر شود، چنانکه از روشنایی به تاریکی رسد و مر آن مدت را روز گویند، یا از تاریکی به روشنایی رسد و مر آن مدت را شب گویند، یا جسم نبات و حیوان از خردی بزرگ شود (و) مر آن مدت را عمر گویند و جز آن. و چو مر هر حال گردنده یی را گشتن حال او اندر زمان است و حال او جز به زمان گردنده نیست و آنچه حال او گردنده است جسم است و گشتن حال جسم حرکت است، پیدا آمد که زمان جز حرکت (جسم) چیزی نیست و نیز پیدا آمد که آنچه او نه جسم است، حال او گردنده نیست. و آنچه حال او گردنده نیست، زمان بر او گذرنده نیست، چه اگر زمان بر او گذرنده بودی حال او نیز بگشتی، چنانکه حال جسم گشت که زمان بر او گذرنده بود. ,
و چو گشتن حال چیزی مر گذشتن زمان را بر او واجب آرنده باشد و ناگشتن حال چیز مر گذشتن زمان را بر او از او نفی کننده باشد، پس پیدا آمد که آنچه حال او گردنده نیست، مر او را زمان نیست و چو حال گردنده جسم است، حال ناگردنده نه جسم است. نبینی که همه عقلا بدانچه متفق اند بر آنکه خدای جسم نیست (متفق اند بر آنکه) او – سبحانه – از زمان برتر است؟ و چو مر هر چیزی بودشی را آغازی و انجامی است، آغاز کون او نیز راه اوست که او اندر آن راه سوی فساد رونده است. و مر آن چیز باشیده را اندر این راه دراز حال های گردنده است پس یکدیگر تا چنان همی نمایدش که چیزی بر او همی بگذرد. و آن چیز نه جوهر است – چنانکه این گروه گفتند – بل که آن گشتن احوال جسم اوست به دیگرگونه شدن های گوناگون. و چو بوده شده از اجسام سوی نابوده شدن رونده است، مر او را اندر این راه هیچ بقایی نیست. و بدانچه او از حالی به حالی همی شود، همی گمان برد که بر او چیزی همی گذرد که جزوهای آن چیز پس یکدیگر است (تا آنکه اگر زمان جوهری بسیط باشد، محال باشد که مر او را جزوها باشد، از بهر آنکه متجزی مرکب باشد نه بسیط، و اگر زمان جوهر باشد محال باشد که ناچیز همی شود چنانکه) زمان گذشته ناچیز شده است، و جوهر ناچیزشونده نباشد. و کسی که نیکو بنگرد، ببیند این (بوده شده را که او اندر حال) وجود خویش بر یک حال است وز وجود وز ثبات او چیزی نگذشته است از آغاز وجود او تا به آخر (کز این عالم متلون) بیرون شود، بل (که) احوال جسم او گوناگون گشته است (و) به سبب گشتن حال های جسم خویشتن و گشتن حال های عالم جسمی مر چیزی با جزوهای بسیار (را) همی بر خویشتن گذرنده پندارد. و چو حال چیزهای بودشی این است و آنچه به زیر بودش اندر نیاید از چیزی (دیگر) او سوی فساد به بازگشتن بدان چیز کز او پدید آمده باشد نرود، پس او اندر یک حال خاص خویش باشد و حالی از او نگذشته (باشد،) لاجرم زمان بر او گذرنده نباشد، از بهر آنکه درست کردیم که زمان جز گشتن حال های جسم چیزی نیست و گشتن حال جز مر چیز جسمانی را نباشد به حرکت او و آنچه او جسمانی نباشد حال او نگردد، چنانکه گفتیم. ,
3 فصل (گوییم که اندر این تصور کردن مر زمان را جوهری قدیم گذرنده، جز تصوری محال و خطایی عظیم و زیانی بزرگ نیست. اما این تصور محال بدان روی است که اگر زمان جوهری است و آنچه از او گذشته است ناچیز شده است و آنچه نیامده است موجود نیست، پس از او جز آن یک جزو که مر او را اکنون گویند و آن پدیدآینده است و ناچیز شونده، چیزی ظاهر نیست و پدید آینده محدث باشد و محدث قدیم نباشد و آنچه از او هیچ جزوی ثابت و قایم به ذات نباشد و عدم پذیر باشد، او جوهر نباشد. اما خطایی عظیم و زیانی بزرگ اندر این تصور بدان روی است که هر که مر زمان را نداند که چیست، به حقیقت آن کس تصور کندکه خدای تعالی را حد و زمان است و زمان بر او گذرنده است. و بدین تصور آن کس مر خدای را محدث تصور کرده باشد، از بهر آنکه معلوم است هم مر حکمای دین را و هم مر حکمای علم الهی را به برهان های عقلی، که عالم جسمی محدث است و چو زمان جوهر گذرنده باشد آن زمان که پیش از آن بوده است که خدای تعالی مر این عالم را بیافرید گذشته باشد، و آخر آن زمان که خدای تعالی اندر او بی عالم بود آن ساعت بوده باشد که خدای تعالی مر این عالم را اندر او بیافرید، و چو مر آن زمان را آخر بود، لازم آید که مر زمان خدای تعالی را اولی باشد تا به آخر رسد و آنچه مر زمان او را اول و آخر باشد، او محدث باشد. پس درست کردیم که آن کس که مر زمان را جوهر گوید، مر خدای را محدث گفته باشد. و همه تحیر مر محمد زکریا را که چندان سخن ملحدانه گفته است و به آخر مذهب توقف را اختیار کرده است و گفته است: اندر آنچه همی ندانم از کارها توقف کردم و خدای مرا بدین توقف عقوبت نکند، بدین سبب بوده است که زمان را جوهری قدیم تصور کرده است و گذرنده.)
(و آن گاه گفته است: بودش عالم از صانع حکیم از دو روی بیرون نیست: یا عالم از او به طبع بوده شده است و مطبوع محدث است، پس لازم آید که صانع نیز محدث باشد، از بهر آنکه طبع از فعل فرو نایستد و آنچه بودش او از باشاننده او به طبع باشاننده باشد، میان باشاننده و بوده شده از او به طبع مدتی متناهی باشد، چنانکه اندر آن مدت ممکن باشد که آن چیز بوده شده از آن چیز که از او بوده شود بباشد، چنانکه میان خاستن ماهی از آبگیر به طبع به مدتی متناهی باشد، پس واجب آید که عالم از صانع خویش به مدتی متناهی سپس تر موجود شده باشد و آنچه او از چیزی محدث به مدتی متناهی قدیم تر باشد او نیز محدث باشد، پس واجب آمد که صانع عالم که عالم از او به طبع او بوده شود، محدث باشد. و اگر عالم از صانع به خواست او بوده شده است و با صانع اندر ازل چیزی دیگر نبوده است که مر او را بدین خواست آورده است تا مر عالم را بیافریده است از آن خواست که او اندر ازل بر آن بود تا از ناآفریدن عالم، پس مر عالم را چرا آفرید؟ آن گاه گفته است که چو همی بینیم که خدای تعالی از خواست نا آفریدن عالم به خواست آفریدن آن آمده است، واجب آید که با خدای تعالی نیز قدیمی دیگر بوده است و آن دیگر قدیم مر او را بدین فعل آورده است.) ,
پس از آنکه سخن اندر زمان گفته شد، قول اندر ترکیب واجب آمد گفتن، از بهر آنکه ترکیب موالید اندر زمان است و گشتن احوال پس یکدیگر که مر آن را همی زمان گویند، جز بر مرکبات نیست. ,
پس گوییم که مرکب به نخستین قسمت بر دو گونه است: یکی آن است که ترکیب او ظاهرتر است و آن چیزی باشد کز دو گوهر مرکب باشد – چو ترکیب انگشتری از سیم و از نگین – یا بیشتر از دو گوهر – چو ترکیب لگام از دوال و سیم و آهن و جز آن - ، و دیگر آن است که ترکیب او (پوشیده است و آن چیزی باشد که از یک جوهر باشد – چو زمین و آب و جز آن – 0 و دلیل بر آنکه آنچه ترکیب او) از جواهر مختلف است مرکب است، آن است که جواهر مختلف اندر یک صورت یا به ذات آید خویش آید و آن به حرکت (طبیعی باشد، یا به خواست دیگری) آید و آن به جبر و قسر باشد و به حرکت ارادی، و آن صورت که ثبات و وجود او به جمع شدن جواهر مختلف باشد، چیزی (نباشد به عین) خویش تا جواهر مختلف قصد آن عین کنند و اندر او گرد آیند، و نیز جواهر مختلف اندر صورتی جز به قصد جمع نشود (و قصد به خواست) باشد و مر طبع را ارادت نیست، چنانکه اندر قول حرکت گفتیم که طبع قسر است و قسر خلاف ارادت است، پس بماند آنکه جمع شدن جواهر مختلف اندر صورتی به حرکت جز ایشان باشد و جز حرکت طبیعی حرکت ارادی است، پس درست شد که هر صورتی که اندر او جواهر مختلف است، به جبر و قسر مرکب شده است و مرکب او خداوند حرکت ارادی است. و آن گاه گوییم که فلک با آنچه اندر اوست (از) جواهر مختلف که مر هر یکی را از آن طبعی و صورتی و فعلی و حالی دیگر است، از ان صورت هاست که به خواست خداوند حرکت ارادی (جمع) شده است و ترکیب یافته است، و این برهانی روشن است. و دلیل بر آنکه آنچه ترکیب او از یک جوهر (است) – چو زمین و آب و جز آن – مرکب است، (آن است) که مر جملگی این اجسام را ترکیبی کلی است بر مقتضای حکمت و تحصیل غرضی که آن غرض جز بدین ترکیب حاصل نشود، هرچند (که آثار) ترکیب جزوی اندر هر یکی از ایشان ظاهر است بدانچه اجزای هر جسمی از این اجسام چهارگانه قصد سوی مرکز عالم را دارند بی آنکه (مر ایشان را) اندر مرکز جای است و بر یکدیگر اوفتاده اند و مقهور مانده از رسیدن بدان جای که مر آن را به ذات خویش هیچ عظمی نیست و فراخی. (پس) آثار قهر که بر اجسام پیداست دلایل ترکیب است، از بهر آنکه ترکیب جز قهر چیزی نیست مر چیز را به خواست قاهر او. و ترکیب کلی (مر اجسام را) بر مقتضای حکمت و تحصیل غرض که آن غرض جز بدان ترکیب حاصل نشود آن است که اندر مرکز عالم جسمی سخت است که آن خاک (است) و مر ترکیب نبات و حیوان را از او شایسته است از بهر دیر گشادن اجزای این جوهر از یکدیگر چو اضافت آن (به) خواهران (او) کرده شود، و نیز تا نبات (را) سر اندر او سخت شود و نیفتد و (به) بیخ های خویش که آن دهان های اوست مر غذای خویش را به آمیختن آن به آب همی کشد، و آب به زمین تکیه کرده است و با او همی آمیزد مر ساخته شدن مرکبات جزوی را از ایشان تا از خاک با آب چیزی آید نرم که چو از اندرون او چیزی بیفزاید بشکافد و بجنبد تا حرکت تواند کردن و نشکند، و حیوان نیز بدین جسم سخت از جای بتواند رفتن به طلب حاجت های خویش، و باز هوا برتر از این دو گوهر ایستاده است که جوهری است نرم و شکل پذیر به همه شکلی که اندر او آید از اشکال که بر گوهر زمینی باشد تا هر چه بجنبد اندر این جوهر نرم از نبات و حیوان از جنبش بازنماند و مر آب را که به بخار بدو شود خوش کند، پس از انکه از پختگی تلخ و شور گشته باشد، چنانکه (دریاهاست، و برتر از هوا اتش است که شعاع آفتاب و دیگر کواکب مر قوت او را) همی سوی مرکز فرود آرند اندر (گشادگی جوهر هوا تا مر) آب را به گرمی سوی هوا بر کشد تا آن (آب) تلخ کز او مر نبات و حیوان را غذا نیست، به میانجی هوا شایسته (غذای نبات و) حیوان شود، و قوت آتش مر پای های نبات را سوی خویش برکشد تا به هوا بر آید و هر چند آتش مر نبات را (پای) برتر کشد، نبات مر سر خویش از بهر کشیدن غذا وز بیم جدا ماندن از آن و هلاک شدن فروتر کشد تا به سبب این دو کشنده نبات بالا گیرد و بار او اندر هوا خوش گردد. و مقصود صانع حکیم بر این ترکیب کلی که یاد کردیم حاصل همی آید و هر که خواهد که مر این حکمت را که اندر ترکیب کلی است بر اجسام عالمی ببیند، اندیشه کند که اگر هوا اندر مرکز عالم بودی و خاک از او برتر بودی چگونه بودی، تا ببیند کز این فواید که یاد کردیم و حاصل آمده است، هیچ چیز حاصل نیامدی وز نبات و حیوان چیزی وجود نیافتی. ,
آن گاه گوییم که به دیگر قسمت مرکبات بر دو روی است: یکی از او مرکبات کلی است چو افلاک و کواکب و امهات، و دیگر از او جزوی است و آن ترکیب موالید است چو نبات و حیوان که بودش آن به زمان است. یعنی از حال به حال گشتن به میانجی کارکنان از تخم ها و بیخ های نبات و (از) نطفه های حیوانات که اندر آن قوت های صانعه است وز قوت های افلاک و نجوم که سوی مرکز عالم آینده است از بهر رسانیدن مر این بودنی ها را کمال آن وز قوت های تفعیلی و انفعالی که اندر اجسام چهارگانه عالم است تا این مرکبات جزوی به یاری این فاعلان ( مر یکدیگر را اندر این ترکیب حاصل همی آید و هر یکی از این فاعلان ) مر فعلی را که او بدان مخصوص است کار همی بندد اندر ( این ) تراکیب و متفق شدن کارکنان که کارهای ایشان مختلف باشد اندر یک صنع، جز به خواست یک صانع که آن کارها از آن کارکنان به خواست او آید نباشد، چنانکه دست افزارهای درودگری با تفاوت آن و دوری آن از یکدیگر تا یکی آلت بتراشد و دیگری گرد ببرد و سه دیگر سوراخ کند و چهارم برندد، اندر ساختن تخت (همی) به خواست درودگر متفق شوند. پس هم چنین گوییم که اختصاص هر فاعلی از فاعلان اندر (این) تراکیب جزوی به فعلی که او را از آن گذشتن نیست، دلیل است بر آنکه او بدان فعل فرمان بردار است و مر او را بدان فعل (خاصه) خاصه کننده ای خاصه کرده است، از بهر آنکه اگر او به ذات خویش فاعل بودی، جز آن فعل نیز فعلی توانستی کردن. ,
و چو این تراکیب به میانجیان بسیار همی حاصل آید و هر یکی را از ایشان فعلی است و این فاعلان نیز مرکبانند به تراکیب کلی – چنانکه یاد کردیم - ، حال از دو بیرون نباشد اندر ترکیب ایشان: یا مر این مرکبات را نیز فاعلانند برتر از این که ما همی بینیم – یعنی افلاکی و کواکبی و امهاتی است که این افلاک و نجوم و امهات ترکیب از آن یافته است - ، یا ترکیب (این مرکبات کلی بی هیچ میانجی بوده است از صانع حکیم. اگر ترکیب این اجسام کلی نیز به اجسامی) دیگر است، همین قول اندر آن اجسام و مرکبات واجب آید، آن گاه میانجیان و کارکنان بی نهایت (باشند، از بهر آنکه اگر) میانجیان بی نهایت باشند ترکیب جزوی وجود نیابد و مرکبات جزوی موجود است، پس پیدا آمد که مرکبات بی نهایت نیست و ترکیب این افلاک و انجم و امهات که این موالید از آن همی ترکیب یابد، بی میانجی افلاکی و کواکبی و امهاتی دیگر بوده است از صانع حکیم. ,
بر این جای از این کتاب سخن اندر کارکن و کارپذیر واجب آمد گفتن، از بهر آنکه ترکیب بر مرکَّب از مرکِب پدید آید و مرکِّب فاعل است و مرکَّب منفعل است. و این (از کتاب های خدای است – سبحانه - ، از بهر آنکه چو جوهری فعل پذیر ظاهر است، این جوهر همی ثابت کند سوی ما مر) جوهری را که فاعل است، از بهر آنکه انفعال اندر او ثابت است. وز بهر آن گفتیم که این از نبشته های خدای است (که نبشته گفتاری باشد از نویسنده) که آن گوینده مر آن گفتار را جز بدان عبارت نگوید، چنین که صانع حکیم بدانچه جوهری منفعل پدید آورده است مر آن را نبشته (کرده است که بدان) نبشته همی گوید که فاعلی هست که فعل حق مر او راست، تا چو خردمندان اندر جوهر منفعل نگرند، غرض نویسنده او را به اثبات (فاعل از) او بر خوانند، و ما به جای خویش (از این کتاب) اندر کتاب خدای (تعالی) سخن در (شرح) گوییم. ,
(و اکنون گوییم) که فعل پذیر اول هیولی اول است و آن چیزی است که پدید آمدن او به صورت عالم بوده است، و فاعل نخستین صانع حکیم است – اعنی مرکب این جسم کلی است که عالم است – و او جفت کننده صورت است با هیولی و پدیدآرنده است مر هیولی را به صورت های نخستین – که آن طول و عرض و عمق است که جسم جسمی بدان یافته است – و صورت اثر فاعل است اندر منفعل که به صورت پدید آید. و برهان بر درستی (این) قول آن است که ظهور مصنوعات به پذیرفتن ایشان است مر صنع را از صانع خویش، و هر صانعی بر مصنوع خویش مقدم است – هم تقدم زمانی و هم تقدم شرفی – و وجود هر مصنوعی بدان صورت است که آن اثر صانع اوست اندر او. و چو حال این است، پیدا آمد که وجود هیولی بدان صورت است که او اثر است از صانع جسم و آن عظم اوست و صانع جسم مقدم است بر هیولی و صورت، هم به زمان و هم به شرف. ,
پس هیولی که آن عینی فعل پذیر است و ظهور او به پذیرفتن اوست مر فعل را، آغاز انفعال است و صورت که او عین فعل است و پدید آرنده هیولی است، آغاز فعل است از فاعل. آن گاه جسم مطلق پس از آن منفعل دوم است بدانچه صورت های دوم – و آن پنجم صورت است از فلکی و آتشی و هوایی و آبی و خاکی – بر او پدید آمده است که جسم است. و بدین صورت ها جسم به پنج قسم شده است و هر یکی از آن اندر مکانی که آن بدان مخصوص است بدین صورت های دوم ایستاده است. ,
و مر هر پنج قسم را تکیه بر مرکز است بی هیچ خلاف، نه چنانکه طبایعیان گفتند که خاک و آب را میل سوی مرکز است و مر باد و آتش را میل سوی حاشیت عالم است. و برهان بر درستی این قول آن است که هم چنانکه اگر مر جزوی را از زیر آن جزو خاک یا آب که بر روی زمین است بیرون کنیم آن جزو برین سوی مرکز فرو شود، (نیز) اگر مشتی خاک را یا کوزه آب را از روی زمین یا از روی دریا برگیریم، هوا نیز بدان جای فرو شود و به جای آن خاک و آب (برگرفته) بایستد، و این حال دلیل است بر آنکه اگر هوا را از زیر آتش بیرون کنیم، آتش نیز فرود آید. پس پیدا شد که مر (همه) اجسام را میل سوی مرکز عالم است. و حرکت آتش بدان وقت که ما مر او را در هیزم یا در چیزی خاکی و آبی بر خاک ببندیم سوی مکان خویش بشتابد، هم چو حرکت سنگ است که مر او را به قهر سوی مکان آتش براندازیم تا به شتاب (فرود) آید. و بر شدن هوا از زیر آب تا از آب فرو گذرد و بر شدن آتش از زیر هوا تا از هوا بر گذرد، نه بدان است کز مرکز عالم همی بگریزد، بل که (همی) خواهند که بر مرکز بدان ترتیب ایستند که مرکِب ایشان مر ایشان را از آن ترتیب داده است. آن گاه بسایط طبایع سپس از این صورت های دوم منفعل است بدانچه مر صورت های نبات را پذیرنده است، و باز نبات سپس (از آن) مر صورت های حیوان را پذیرنده است. پس گوییم که صورت های اشخاص موالید مر هیولی را سیوم صورت است، از بهر آنکه هیولی از نخست مر طول و عرض و عمق را پذیرفت تا به صورت جسمی پدید آمد (و پس از آن مر صورت های مفردات طبایع را پذیرفت – از گرمی و سردی و تری و خشکی – تا طبایع گشت و اندر جای های خویش بایستاد و سه دیگر مر صورت های شخصی را پذیرفت.) ,
هر چند که اندر درست کردن انفعال جسم اثبات حدث عالم جسمی کردیم، خواهیم که قولی تمام مفرد اندر حدث (عالم) بگوییم تا نفوس راه جویان را سوی علم حقیقت دلیلی باشد و توفیق بر آن از خدای تعالی خواهیم – جل و علا - . ,
پس گوییم که اختلاف (اندر) میان مردمان اندر قدیمی و محدثی عالم رونده است (و) چو دو تن یک چیز را به دو صفت متضاد بگویند ناچاره یکی از ایشان دروغ زن (باشد.) و حد راست گفتن آن است که مر چیز را به صفت او گویی و حد دروغ گفتن بر عکس آن است، چنانکه مر چیز را جز به صفت او گویی. (و حق) اعتقادی است که چو مر او را به قول بگذاری، آن قول راست باشد و باطل بر عکس ان است و آن اعتقادی باشد که چو مر او را به قول (بگذاری،) آن قول دروغ باشد. و خلق به جملگی اندر قول و اعتقاد به میان (راست) و حق و دروغ و باطل (به دو) فرقت شده اند و راست گویان و محققان را نام مومنان است و دروغ زنان و مبطلان را نام کافران است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (ذلک بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه هو البطل) ، و دیگر جای همی گوید (،قوله) : (ذلک بان الذین کفروا اتبعوا البطل و ان الذین امنوا اتبعوا الحق من ربهم کذلک یصرب الله للناس امثلهم). و اندر سلب صفتی (از چیزی) که ایجاب حدث باشد مر او را، چنانکه درست کنیم که عالم قدیم نیست ثابت شود که محدث است. و اندر سلب قدیم از او ایجاب حدث باشد مر او را، و چو درست کنیم که محدث است قدیمی را از او نفی کرده باشیم. و خواهیم که اندر این قول به هر دو روی ثابت کنیم که عالم محدث است. و بدانچه از این معنی گوییم صلاح دین حق جوییم، از بهر آنکه اندر اثبات حدث عالم قوت توحید و ضعف تعطیل است و اندر توحید صلاح است و اندر تعطیل فساد است. و الله الموفق و المعین. ,
گوییم که این عالم جسمی است به کلیت خویش. اگر درست کنیم که (جسم) محدث است، عالم محدث باشد، از بهر آنکه صورت عالم بر جسم است. پس گوییم که جسم که موجود است، از دو بیرون نیست: یا همیشه موجود بوده است و این صفت چیز قدیم است، یا موجود شده است سپس از آنکه نبوده است و این صفت محدث است. و جسم یا متحرک باشد یا ساکن، و هر جسمی که متحرک باشد، از حالی به حالی دیگر گردنده باشد و جسمی که بجنبد، مر او را حالی نو شود که پیش از آن مر او را آن حال نبوده باشد تا بدان سبب بجنبد. و دلیل بر درستی این قول آن است که ما مر جسم آرمیده را ببینیم که بجنبد، پس بدانیم که مر او را کاری نو شد تا بدان بجنبید و اگر مر او را حالی نو نشدی هم بر آن حال که بود بماندی. و چو مر او را از آن حرکت که پدید آمد بر حالی دیگر یافتیم، از آن دلیل گرفتیم بر آنکه حادثی افتاد. و (چو) حرکت به حدث باشد هر متحرکی محدث باشد، پس عالم که جسم متحرک است محدث است. و نیز ما مر جسم را هم موجود همی گوییم و هم متحرک، و ظاهر است که حرکت جسم ذات جسم نیست – چه اگر حرکت ذات جسم بودی، چو وجود (جسم ثابت شدی حرکت او با او ثابت شدی و ظاهر حال نه چنین است - ، پس درست شد که حرکت مر جسم را به حادثی باشد) که سپس از وجود او پدید آید مر او را. و هم این است سخن اندر سکون که او نیز حادث است اندر جسم. نبینی (که به وجود جسم وجود سکون او لازم نیاید؟ و) چو این هر دو صفات حادثان اند و جسم از ایشان خالی نیست، درست شد که جسم پیش از این دو حادث نبوده است ( و با ایشان برابر موجود) شده است. و آنچه (او) از محدثی بیش تر نبوده باشد قدیم نباشد و آنچه قدیم نباشد محدث باشد. (پس جسم محدث باشد.) ,
و چو درست کردیم که حرکت مر جسم (را به حدث لازم) آید نه به ذات، اکنون بیان کنیم که روا نیست که حرکت قدیم باشد. و برهان بر این قول آن است که گوییم: مر جسم را حرکت نیست جز به گشتن (او از مکانی به مکانی) دیگر، (و اگر روا باشد که مر جسم را حرکت باشد جز به گشتن او از مکانی با مکانی دیگر،) پس روا باشد که جسم از مکانی به مکانی (دیگر) شود بی آنکه مر او را حرکتی باشد. و اگر این محال باشد، آن نیز محال باشد که حرکت (جسم جز به گشتن او) باشد از مکانی به مکانی دیگر. و به مکانی دیگر شدن نباشد مر جسم را مگر از مکان نخستین خویش، از بهر آنکه گفتیم که حرکت جسم (به انتقال باشد) و انتقال گشتن باشد از مکانی به مکانی دیگر. پس حرکت جسم به ضرورت محدث باشد، از بهر آنکه او پیش از آن حرکت اندر (مکان نخستین) بوده باشد تا به مکانی دیگر شود. و اگر کسی گوید که مر جسم را حرکت نیز به گشتن حال و صورت او باشد، مر آن حرکت را هم این حدث (لازم) آید، از بهر آنکه جسم سوی صورتی از صورتی آید که پیش از آن حرکت بر آن بوده باشد، پس این حرکت نیز محدث بوده باشد به انتقال (از حالی) به حالی دیگر، و این جز به حدث نباشد. ,
پس از آنکه سخن اندر حدث عالم به قدر کفایت گفته شد، قول اندر اثبات صانع حکیم واجب آمد گفتن. و هر چند که اندر بیان حدث عالم، ایجاب صانع مر عقلا را ظاهر کردیم، خواهیم که قولی شافی اندر اثبات صانع بگوییم به تصریح، تا چو خردمندان بر این قول مطلع بباشند، دامن دین حق را به دست اعتقاد درست بگیرند وز مکر و کید و دام معطلان بپرهیزند و بدانند که آن کس ها که مر حکمت را از رسول (حق) نیاموختند، پس از آنکه خدای تعالی گفته بود (، قوله) : ( ویعلمهم الکتب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفی ضلل مبین ) ، و از ذات ناقص خویش سخنان بی اصل الفغدند و مر آن را اندر تعطیل و تهمیل مرتب کردند تا مر ضعفای خلق را بدان (صید خویش گرفتند و اندر هلاک و رنج جاویدی افکندند، مانند عنکبوتان بودند، از بهر آنکه عنکبوت خانه ضعیف را از ذات خویش پدید آرد و بسازد بی هیچ اصلی تا بدان مر جانوران ضعیف را از) مگس و پشه صید کند و به هلاک اندر (افکندشان. و خدای تعالی اندر این گروه همی گوید) بدین آیت، قوله : ( مثل الذین اتخذوا من دون الله اولیاء کمثل العنکبوت اتخذت بیتا و ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت لو کانوا یعلمون ). ,
پس ما گوییم اندر اثبات صانع، که جسم منفعل است- چنانکه شرح آن پیش از این گفتیم- و مفعولات و مصنوعات ( به جملگی اجسام است ) مصور. و صورت بر اجسام بر آن دو روی است که پیش از این یاد کردیم کز او یکی بر صورتی است کز او بدان صورت فعلی همی نیاید (، چو پاره سنگ یا جز آن، و دیگر صورتی است کز او فعلی همی آید) که آن فعل از او جز (بدان صورت) نیاید و آن صورت جز به قصد قاصدی نباشد بر آن جسم، چو دست افزارهای صانع که از هر یکی از آن به صورت او فعلی آید و چو دست مردم (که چندین) افعال از او بدین صورت که دارد همی بیاید. و چو اجسام بزرگ عالم بر صورت هایی است – اعنی خاک و آب و باد و آتش و افلاک و فلکیات – کز ایشان (هر یکی) همی فعلی آید که آن فعل از یاران او همی نیاید و (مر) هر یکی را از آن صورتی مفرد است که آن را همی طبع گویند، پس پدید آمد که از هر صورتی همی فعلی آید که آن (فعل) از آن جسم جز بدان صورت نیاید، از بهر آنکه آتش و هوا و آب و خاک همه یک جوهرند که آن جسم است، وز آن آتش بدان صورت که یافته است همی فعلی آید (که آن) فعل از دیگر یاران او نیاید – هر چند که همه اجسام اند – وز آن جسم که مر صورت آب را یافته است بدان صورت نیز همی فعلی آید که آن فعل از آن جسم که مر صورت آتش را یافته است همی نیاید. و چو حال این است، ظاهر شد که مر این اجسام را بدین صورت ها صانعی حکیم نگاشته است از بهر حاصل آمدن (این) افعال از ایشان. ,
و اکنون که صانع را ثابت کردیم و واجب، (گوییم) که چو مر هر جسمی را صورتی است و صورت بر اجسام بر این دو روی است که یاد کردیم، (لازم) آید که صانع عالم جسم نباشد، از بهر آنکه اگر صانع عالم جسم باشد، از این دو صورت یکی بر او باشد، و نشاید که بر او آن صورت بی فعل باشد، از بهر آنکه فعل ظاهر است، و اگر صانع با صورت قصدی باشد، مر او را نیز صانعی لازم آید که مر او را بر آن صورت نهاده باشد، آن گاه باز آن صانع صانع (عالم) اگر جسم باشد، هم این سخن بر او لازم آید و اگر صانعان بی نهایت شوند، صنع به مصنوع عالمی نرسد و مصنوع عالمی ظاهر است. پس ظاهر کردیم بدین فعل که صانع هست و نه جسم است. ,
و دلیل دیگر بر هستی صانع آن است که گوییم : پدید آمدن مصنوعات از حیوان و نبات اندر عالم، به یاری دادن اجسام است مر یکدیگر را و منازعت ایشان با یکدیگر اندر پذیرفتن صنع- سپس از آنکه مر ایشان را ترکیب از طبایع متضاد است- نیست مگر منازعتی که اندر آن صلاح است مر پدید آینده را از این اجسام، و آن پدید آینده اشخاص موالید است و اجسام اندر فعل و انفعال و طاعت و عصیان گردن داده اند مر صانع را که او نه جسم است. و شرح این قول و تفصیل این مجمل آن است که گوییم : مصنوعات و مصورات جزوی بر جوهر خاک همی پدید آید به آمیختن او با آب که مر آن آمیخته را گل گویند، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : ( هو الذی خلقکم من طین ثم قضی اجلا )، و گشتن چیزی از حالی که بر آن حال باشد از چیزی دیگر که بدو پیوندد، دلیل است بر منازعتی که میان ایشان بیفتد تا بدان منازعت از حال خویش بگردند. پس خاک و آب چو به هم بیامیزند، هر یکی از ایشان از حال خویش (همی) بگردد و هر یکی از ایشان مر یار خویش (را) همی متغیر کند. و اندر این منازعت که میان ایشان است، صلاح است مر آن صورت را کز آن گل همی ظاهر شود بدان قوت فاعله که او نه جسم است (و) اندر دانه نبات و نطفه حیوان نهفته است از حس و ظاهر است مر عقل را. و هم چنین گرم کردن آتش مر هوا را و آب و خاک را، منازعت است از او با ایشان ( و آمیختن است با ایشان،) و بر کشیدن آتش مر اجزای آب را سوی هوا و جدا کردن مر او را از حیز او وز کل او، منازعتی ظاهر است. و نیز این فعل از آتش چو عصیانی است مر صانع خویش را بدانچه مر دیگر اجسام را همی جز چنان کند که صانع مر ایشان را چنان کرده است و مر هر یکی را جز آنجا همی برد (و نهد) که او نهاده است. و اندر این منازعت و عصیان ظاهر، طاعتی و صلاحی عظیم است به باطن اندر پدید آمدن مکونات جزوی. و هم چنین اندر تخم های نبات و نطفه های حیوان قوت فاعله است که آن نه جسم است و لیکن مر جسم را صورتگر است به صورتی که مر او را صانع حکیم بر او قدرت داده است. و این قوت که ما یاد کردیم، (اندر آن جسم است که او دانه یا نطفه است و نگاه دارنده است این قوت مر آن جسم را از فساد، مگر فسادی کاندر او صلاحی) باشد مر او را به نگاهداشت نوع خویش، اعنی آن قوت فاعله که اندر تخم نبات است، چو تخم اندر خاک با او (آمیخته شود از بهر صلاح به نگاهداشت) نوع خویش، اندر ذات آن دانه فساد کند تا بگدازد بدان گرمی کز برسو بدو رسد، و آن قوت فاعله نخست (مر آن دانه را خورد، آن گاه مر خاک) و آب بیرونی را مژیدن گیرد و مر پاکیزگی های خاک و آب را به خویشتن کشد، و مر آن پاکیزگی ها را به تازی (سلاله) گویند. و این (منازعتی باشد) کز او بدان جا حاصل شود با آن دانه و جز آن، و عصیانی باشد از او مر صانع را به رویی، و طاعتی باشد به دیگر روی. اما عصیان بدان (روی) باشد که مر طبایع را جز چنان (همی) کند که بوده است و صانع مر آن را بر آن نهاده است، و اما طاعت بر آن روی باشد که آن فعل همی کند که صانع (مر آن را) بر آن قدرات داده است. آن گاه آن نفس نامیه – که مر او را قوت فاعله نباتی گوییم که اندر تخم است و نه جسم است، بل صورتگر جسم است به صورتی که مر او را بر آن قدرت است – چو مر آن گل لطیف را به خویشتن کشد و مر او را از خاکی و آبی و صورت گلی بگرداند و گرمی آتش به میانجی هوا (مر آن) خلاصه خاک و آب را که او فراز آورده باشد و مر آن را به غایت لطیفی و نرمی کرده، بر برسو کشد، آن قوت فاعله از بیم هلاک شدن (خویش) وز شفقت که بر آن صورت دارد که اندر اوست، قصد فراسوی خاک کند و مر آن جسم لطیف را شاخ شاخ کند و دست افزار سازد تا به خاک (اندر آویزد) و غذا از او همی کشد، و گرمی آتش مر یک سر او را سوی هوا برکشد و دیگر سرش سوی مرکز فرو شود. و هر چند که آن جسم قوی تر شود (آن قوت) فاعله بدو (کار) بیشتر تواند کردن و مر همگی آن را نگاه دارد، از بهر آنکه (او) جسم نیست تا جایی از او پر شود و جایی خالی ماند. و این نیز منازعتی (باشد)که آنجا حاصل شود، از بهر آنکه (نبات) اندر حال زیادت پذیرفتن خویش بر مثال رسنی باشد که به دو تن مر او را همی کشند یکی سوی مرکز (عالم) و دیگر سوی حاشیت عالم، تا دراز همی شود. پس گوییم که تباه شدن آب به خاک و خاک به آب فسادی است که اندر آن صلاح است و تباه کردن خاک و آب مر دانه را نیز فسادی است که اندر آن صلاح است، و بر آمدن یک سر (از) نبات سوی حاشیت عالم چو طاعتی است از او مر بر کشنده خویش را و چو عصیانی است مر فروکشنده (او را از دیگر سر، هم چنانکه فرو شدن از دیگر سر چو طاعت است مر فرو کشنده خویش را و چو عصیان است مر فرا کشنده) آن دیگر سر را، و اندر جملگی آن منازعت ها و متابعت ها و طاعت ها و عصیان ها و فساد ها صلاح عالم است. و چو حال این است که اندر منازعت و متابعت و طاعت و عصیان فاعلات و منفعلات اجسام و جز آن مر موالید عالم را ظهور و کون است و اندر (این) فسادهای ظاهر – که یاد کردیم و همی بینیم – این صلاح ها پوشیده است، این حال دلیل است بر آنکه این افعال مختلف از فاعلات (مختلف و ) متفاوت (صورت) بر فعل اندر ظهور نبات و حیوان به خواست صانعی متفق شده است که مر این فاعلان را بر این افعال معلوم و محدود، قدرت او داده است. و این حال نیز دلیل است بر آنکه جز بدین افعال مختلف ممکن نیست تمام شدن این مفعولات، چنانکه از زرگر استاد انگشتری تمام جز به دست افزارهایی که مر هر یکی را از آن صورتی و فعلی دیگر است و آن استاد مر هر یکی را به جایگاه و هنگام خویش کار بندد (به)حاصل نیاید. و شرح اندر منازعت ها و موافقت ها و عصیان ها و طاعت ها که میان فاعلان و منفعلان عالم است که ظهور حیوان و نبات از میان ایشان است هم بر این مثال است، بل (که) بیشتر و پوشیده تر از این، از بهر آنکه آن مصنوع شریف تر از این مصنوع است و هر چند مصنوع شریف تر باشد، آلت اندر آن بیشتر باشد مر صانع را. و اگر به تفصیل آن مشغول گشتمی، کتاب دراز شدی و مر نفس خردمندان را این (شرح) کفایت است. ,
واجب شد بر ما که بر اثر اثبات صانع حکیم، اندر چه چیزی صانع عالم جسم سخن گوییم و مر جویندگان حقایق را به تدریج از شناخت جسمانیات به اثبات روحانیات رسانیم تا چو بدین مراتب بر آیند اندر علم، پس از آن سوی علم توحید راه بیابند، از بهر آنکه هر که مر آفریدگان را نداند مر آفریدگار را نتواند دانستن، و هر که آفریده جز مر جسمانیات را نداند، جز جسمانی مر خدای را نداند، و این شرکی محض است و خدای مر شرک را نیامرزد، چنانکه همی گوید، قوله: (ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشا). ,
و بیشتر از گروهی که همی دعوی مسلمانی کنند و کشتن مر علما را بر خویشتن واجب دارند و متابع هوای فاسد و رای ناقص و اعتقاد باطل خویش اند، بر آنند که فریشتگان جسم ها اند که بپرند و به آواز و حروف سخن گویند و کار ایشان عبادت است مر خدای را، و گویند که جبرئیل (ع) سوی رسول مصطفی (ص) پران بیامدی و با او به آواز و حروف سخن گفتی و باز از پیش او به آسمان پریدی و (اگر) خواستی خویش (را) خردتر کردی و (اگر) خواستی بزرگ تر کردی.و این گروه که مر فریشته را نشناسند، (مر) آفریننده فریشته را چگونه توانند شناختن؟ و قول خدای (تعالی) جز این است اندر حدیث جبرئیل (ع) که اعتقاد این جهال بر آن است، از بهر آنکه خدای تعالی همی گوید: مر قرآن را روح الامین بر دل رسول فرود آمد تا او به زبان تازی مردمان را بترسانید از خدای تعالی، بدین آیت که همی گوید (،قوله): (و انه لتنزیل رب العلمین نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین بلسان عربی مبین)، و دیگر جای (اندر این معنی) همی گوید: (قل من کان عدوا لجبریل فانه نزله علی قلبک باذن الله مصدقا لما بین یدیه و هدی و بشری للمومنین). پس گوییم که آنچه او بر دل فرود آید، مر او را عظمی نباشد و آنچه مر او را عظمی نباشد جسم نباشد، بل (که) روح باشد – چنین که قول خدای است – و آنچه او جسم نباشد، از او آواز نیاید. پس درست کردیم به قول خدای و بیان عقلی که این گروه از علم حق غافل اند (و دل ایشان تباهی گرفته است و به آن تباهی) بر خدای و رسول دروغ همی گویند. (و) خدای (تعالی) بر ایشان لعنت کرده است (بدین آیت) که همی گوید (، قوله): (قتل الخرصون الذین هم فی غمره ساهون). این گروهند که خود ندانند و چو مر ایشان را چیزی از آفرینش خدای تعالی بنمایند، مر آن را نبینند و چو سخنی عقلی مر ایشان را شنوانند، گوش بدان ندارند و از ستوران گمراه ترند و غافلان امت اند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و لقدذرانا لجهنم من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها اولئک کالانعم بل هم اضل اولئک هم الغفلون). و چو این جهال مر روحانیان را جسمانی دانند، جز جسم چیزی نشناسند، وز ایشان آنکه پرهیزگارتر است، آن است که (به تقلید) همی گوید: خدای جسم نیست. و ایشان که این قول گویند، (نزدیک عقلا مشرکانند، از بهر آنکه جز جسم روح است و روحانیانند که آفریدگان خدای اند و هر که مر خدای را به آفریده مانند کند مشرک باشد.) پس گوییم که خدای تعالی (آفریدگار این دو گونه خلق است: یکی جسمانی که آن به حواس یافته است، و دیگر روحانی که آن به ظهور فعل خویش نزدیک عاقلان) موجود است و جوهری است قایم به ذات خویش. ,
و اکنون گوییم که مردم از صانع حکیم مکلف است بر اندر یافتن مر این (دو گونه خلق را که از او یکی کثیف است) و دیگر لطیف. و آن تکلیف مر او را از خدای تعالی بدان است که مر او را دو گونه آلت داده است که بدان مر چیزها را اندر یابد: (یکی حواس ظاهر از چشم و گوش و جز آن،) و دیگر حواس باطن چو فهم و فکرت و جز آن، بر مثال خداوندی که مر بنده خویش را بیل و تبر دهد و مر او را به برزیگری خویش فرستد تا به بیل مر زمین را بکند و به تبر مر چوب را ببرد. و چو ما اندر خلقت خویش مر این دو آلت را همی یابیم، خردمند از ما آن است که بداند که چیزهای اندر یافتنی بدین دو آلت مخالف نیز مخالف یکدیگرند، یعنی نه همه محسوسند ونه همه معقول، چنانکه ما را نه حس بی عقل داده اند و نه عقل بی حس. و آنچه به حس یافتنی است، مر وهم را سوی یافتن او سبیلی نیست، و آنچه به وهم و فکرت یافتنی است، مر حس را نیز به اندر یافتن او راهی نیست. و نیز مر اندر یابنده محسوس را به عقل حاجت نیست چو مر دیدنی ها و شنودنی ها را و جز آن از محسوسات ستوران و جانوران بی عقل یافته اند. و آنچه معقول است و یافتن او به ظهور فعل اوست حواس مر عقل را بر وجود او دلیل است. و نیز آنچه محسوس است، به ذات خویش بر خویشتن دلیل است و آنچه معقول است، به فعل خویش بر خویشتن دلیل است مردم را. و آنچه فعل بر او پدید آید جسم است. پس واجب آید که آنچه فعل از اوست، نه جسم است و آنچه نه جسم باشد، به حواس ظاهر یافته نباشد، بل (که) به حواس باطن یافته باشد. پس پیدا شد که صانع این عالم دانستنی است و یافتن ما مر او را از راه فعل اوست، یعنی فعل او که بر جسم همی پدید آید مر فکرت های ما را بر وجود او دلیل است. ,
و اکنون باز جوییم تا چیست آنچه فعل اندر این جوهر فعل پذیر از او همی پدید آید، وز اقسام جسم – پس از آنکه انفعال او درست شده است – کدام یک فعل پذیر همی آید. پس بنگریم اندر آنچه به ما نزدیک تر است از موجودات بدین سبب تا اندر او از این معنی چه ببینیم، آن گه از آن چیز نزدیک تر بر آنچه دورتر است دلیل گیریم. و نزدیک تر چیزی از جملگی عالم به ما زمین است که غایت جوهر منفعل است بدانچه از اجسام عالم فرود از او قسمی نیست تا مر او را اندر آن فعل باشد، و او پذیرنده صورت های بسیار است که فعل صانع عالم از او بر او و اندر او همی ظاهر شود. و سپس از آن جسدهای ماست که به کلیت خویش منفعل است تا بدین صورت که بر آن است پدید آمده است. پس پیداست که مر هر اندامی را از اندام های اندرونی که اندر جسد ماست قوتی است بر فعلی، چنانکه مر دل را گرم کردن جسد است و جنبانیدن رگ های جهنده مر او راست و مر جگر را قسمت کردن غذاست بر جملگی جسد و مر هر اندامی را از اندام های اندرونی فعلی خاصه است. و هم چنین (مر) اندام های بیرونی را از جسد مردم فعل هاست از دست گیرنده و پای رونده و از حواس ظاهر که مر هر یکی را از آن فعلی است. و ما را معلوم است که فعل اندر این اندام ها (مر) چیزی راست که آن نه جسم است، از بهر آنکه (دل) و جگر و جز آن بر جایی باشند که (اگر) آن فاعل که این اندام ها مر او را دست افزارهااند از جسد بیرون شود، (نیز) از این چیزها فعل نیاید. و چو حال این است که اندر جسد ما فاعلانند که فعل هایی همی کنند که مر ایشان را صانع حکیم بر آن گماشته است و آن فاعلان جسمانیان نیستند، بل (فعل) از ایشان بر این جسم ها و اندام ها همی پدید آید، ظاهر شد که این فاعلان فریشتگانند که این همی کنند که مر ایشان را فرموده اند. و صفت (فریشتگان این است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یومرون). ,
(عادت بیشتر از حکمای دین آن بوده است که به آغاز کتاب سخنی اندر توحید گفته اند که یعنی صواب آن است که نخست سخن از خدای گفته شود که نخست اوست. و ما گوییم که بر خردمندان واجب است که سخن بر ترتیب گویند و از آفریدگان سخن آغاز کنند و به آفریدگار رسانندش. و چو همی بیند که نخست مردم را حواس آمد از آفرینش و پس از آن به زمانی دراز محسوسات را به حواس اندر یافت، آن گاه عقل بدو سپس از آن پیوست و حواس مر او را از محسوسات بر معقولات دلیل شد، باید که خردمند نخست سخن اندر محسوسات گوید اندر مصنفات خویش، آن گاه به تدریج مر شنوندگان و خوانندگان را به شناخت توحید رساند. و ما چو اندر این کتاب تا این غایت سخن گفتیم اندر آنچه واجب آمد بر ترتیب آفرینش، صواب آن دیدیم که بر این جایگاه اندر مبدع حق و ابداع و مبدع سخن گوییم و ار او به حجت های عقلی مر قول گروهی را که اختراع و ابداع را منکر شدند و سوی اثبات مبدع حق راه نیافتند- چو مردین حق را از رسول مصطفی (ص) نپذیرفتند و از این پس هواس هلاک کننده خویش رفتند- به قولی مشروح بگوییم و باطل بنماییم، چنانکه موحدان عالم ما را بر درستی آن گواهی دهند. و بر اختصار سخن بگوییم، نه چنانکه پیش از ما مصنفانی گفته اند بی بنیادی استوار و بی استشهادی از اعیان عالمی بر درستی آن و بدان بر ضعفای امت ریاست جسته اند و سخن را به نام های غریب و گفته های بی معنی بیاراسته اند تا متابعان ایشان گمان بردند که این سخنانی سخت بلند است و مر عجز را به نادانستن از آن مقصود گوینده را سوی خویش گرفتند. و این قول مشروح که ما قصد آن کردیم که بگوییم، آن است که گوییم: هر موجودی که در عالم جسمانی است معلول است و هر معلولی به علت خویش پیوسته است و محدث است. پس عالم که معلول است محدث است و مر محدث را قدیم علت است و علت از معلول جدا نشود. و آنچه وجود او به وجود جز او باشد و از او جدا نشود، جفت کرده باشد و مر جفت کرده را جفت کننده لازم آید. و آن جفت کننده که مر علت را با معلول جفت کند، عالی باشد و او فرد احد صمد باشد بی هیچ پیوستگی که مر چیزی را با او باشد، بدانچه مبدع از او اثر باشد و مر اثر را با موثر پیوستگی نباشد.) ,
(و اکنون به شرح این قول مجمل که گفتیم باز گردیم و سخن اندر این معنی از مردم گوییم، از بهر آنکه بر مردم از آفرینش تکلیف آمده است تا باز جوید از اجزای آفرینش عالم، و آن تکلیف کننده مر او را عقل است که بر او موکل است و همیشه مر او را این تقاضا همی کند و مر او را بر این باز جستن همی دارد. و خدای تعالی همی تهدید کند مر آن کس ها را کز این مهم عظیم غافل باشند، بدین آیت که همی گوید، قوله: (او لم یتفکروا فی انفسهم ما خلق الله السموت و الارض و ما بینهما الا بالحق). ,
پس گوییم کز معلولات یکی مردم است و علت نزدیک تر او بدو پدر و مادر اوست و علت دورتر او غذاست. و از بهر آن گفتیم که هر مردمی معلول است و پدر و مادر و غذا مر او را علت ها اند که معلول آن باشد که چو مر آن را برگیری او برخیزد و آنچه به برخاستن او چیزی دیگر برخیزد او علت آن دیگر باشد، و پیداست که اگر مادر و پدر نباشند مردم نباشند و اگر غذا نباشد مردم نیز نباشد. و پدر و مادر میانجیان بوده اند میان مردم و میان غذا، از بهر آنکه این علت – یعنی غذا – از او دور بوده است به سبب ضعیفی او از پذیرفتن آن، تا چو به میانجی پدر و مادر بدان نزدیک شد، بدو قوی گشت و به علت خویش پیوست، اعنی غذا را بی میانجی بتوانست پذیرفتن، آن گاه از میانجیان بی نیاز شد. و غذا که او علت مردم است معلول طبایع است، از بهر آنکه اگر طبایع برخیزد نبات برخیزد و غذا نبات است مر حیوان را. و طبایع نیز معلول است، از بهر آنکه مفردات آن از گرمی و سردی و تری و خشکی علت اند مر طبایع را و اگر این مفردات برخیزد مر طبایع را وجود نماند.) ,
(و اکنون گوییم که پدید آوردیم که مردم و پدر و مادرش و غذاش و طبایع همه معلولاتند، از بهر آنکه وجود معلول به وجود علت خویش باشد و پیداست که وجود مردم به وجود پدر و مادر اوست و وجود پدر و مادرش به وجود غذاست و وجود غذا به وجود نبات است و وجود نبات به وجود طبایع است و وجود طبایع به اجتماع مفردات است با بردارنده آن، ونه مر مفردات طبایع را به ذوات خویش بی آن حامل خویش وجود است و نه مر آن حامل مفردات را بی مفردات وجود است. پس گوییم که چاره ای نیست از پدیدآرنده ای مر این نا پدیدان را و از جفت کننده ای مر این جداان را، تا چو جفت گشتند، آن برگیرنده مفردات که مر آن را هیولی گویند بدیشان پیدا شد به ذات خویش و موصوف گشت چو صفات را بیافت و این مفردات به یاری او – بل که به پذیرایی او – فعل های خویش را پدید آوردند.) ,
بر عقب اثبات مبدع حق – (پس) از آنکه سخن اندر لطایف و کثایف گفته شده است – سخن گوییم اندر قول و کتابت خدای تعالی، ( از بهر آنکه اندر کتاب خدای تعالی) آیات بسیار است اندر اثبات قول (خدای تعالی)، چنانکه همی گوید، قوله: (و قال الله لا تتخذوا الهین اثنین) و جای دیگر همی گوید، قوله: (اذ قال الله یعیسی ابن مریم اذکر نعمتی علیک و علی ولدتک)، و جز آن نیز آیات بسیار است اندر (اثبات کتابت خدای تعالی، چنانکه همی گوید: (کتب الله لاغلبن انا ورسلی) و دیگر جای گفت: )(سنکتب ما قالوا)و جز آن. پس خواهیم که شرح قول و کتابت الهی بکنیم که چگونه است، (چنانکه عقل عقلا مر آن را بپذیرد و ایشان) مر او را ببینند و بدانچه سفهای امت همی گویند از سخنان محال روی از دین حق نگردانند و بدانند که دین خدای بر مثال خرمابنی (است) که جاهلان و غوغای امت لیف و خار آن درخت اند و حکمای علم حقیقت کتاب خدای بر مثال خرما بر این درخت اندر (میان خار) و برگ و لیف پنهان اند و دین حق بدیشان عزیز است هم چنان که درخت (خرما) به خرما گرامی است، و خردمندان مر این درخت خرما را بدانچه بر او خار (و لیف) است خوار ندارند و نسوزند. ,
پس گوییم که جاهلان امت که گویند: جبرئیل (ع) به آواز و حروف با رسول (ع) سخن گفت، و گویند: هر کس را به روز قیامت نامه ای بدهند از پوست پیراسته که مر آن را «رق» خوانند، و گویند که اندر آن کردارهای (او) نبشته باشد، و گویند که آیه الکرسی برگرد عرش (خدای) نبشته است و عرش هزار بار بیش از چندین جهان است، جز مر جسم را چیزی (دیگر) همی نشناسند. و چو (مر) معنی کتاب خدای را از خزینه داران علم حقیقت نشنودند و متابع دیوان گشتند و بر ظاهر قول بایستادند، از علم حق دور ماندند. و هر که روی سوی فضل (و رحمت) خدای کند، سلطان شیطان از او معزول شود، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : « ولو ردوه الی الرسول و الی اولی الامر منهم لعلمه الذین یستذم بطونه و منهم و لولافضل الله علیکم و رحمته لاتبعتم الشیطن الا قلیلا ». ,
و ما گوییم که مردم را قول- اعنی گفتار- صناعتی عامی است و کتابت مر او را صناعتی خاصی است. اما عامی قول مردم را به دو روی است : یکی بر آن (که) مر دیگر جانوران را نیز مانند گفتار (او) آوازهاست کز آن آوازهای مختلف کز ایشان آید هم مردم و هم یاران آن جانور بر رنج و راحت (آن) آوازدهنده دلیل توانند گرفتن و یافتن، هر چند که قول مردم مفصل تر است. و شرح این معنی پیش از این اندر این کتاب یاد کردیم. پس قول که اندر او مر دیگر جانوران را با مردم مشارکت باشد، عامی باشد بدین روی. و دیگر بدان روی که قول مر همه مردمان را هست به جملگی، نه مر یکی راست بیرون دیگری، اعنی که چو گوینده بگوید، همه شنوندگان از مردم مر آن گفته را بیابند و همه مردمان نیز بتوانند گفتن. پس قول بدین دو روی عامی است مردم را. ,
و اما خاصی کتابت مر مردم را نیز به دو روی است : یکی بدان روی که مر هیچ جانور دیگر اندر نبشتن- اعنی گفتار خویش را (به) فعل آوردن و نمودن- بهره نیست البته و این صناعت خاص (مر) مردم راست، و دیگر بدان روی که کتابت مر همه را نیست- چنانکه قول مر همه مردم راست- بل کتابت مر بعضی را از مردم هست و بعضی را نیست و نه همه مردمی نبشته را بتوانند خواندن و نه هر مردمی بتوانند نوشتن. ,
بر این جایگه از این (کتاب) واجب آمد اندر شرح لذت سخن گفتن، از بهر آنکه لذت مطلق از کتاب های الهی است که بر صحیفه نفس مطلق نبشته است. و معنی لذت مطلق و نفس مطلق اندر قول ما آن است که درجات لذات بر حسب درجات نفوس است، اعنی هر نفسی که او شریف تر (است) لذت مر او را بیشتر است. چنانکه چو (نفس مردم) از دیگر نفوس شریف تر است، مر او را لذت بسیار است، چنانکه جانوران بی سخن از آن بی نصیب اند. و لذت مطلق بر مثال جنس است که ثبات او به ثبات انواع لذات است که زیر اوست، چنانکه نفس مطلق نیز جنس است و مر او را انواع است از نامی و حسی و ناطقه و جز آن. وز بهر (آنکه)اندر شناخت لذت مر نفس را بیداری است و قوت یقین و دین و ضعف شک و الحاد اندر آن است، خواهیم که قول محمد زکریا را که (گفت) اندر اثبات لذت که لذت چیزی نیست مگر زایل (شدن) رنج و تا نخست رنج نباشد لذت نباشد بدین قول رد کنیم. وز بهر آن گفتیم که اندر اثبات لذت قوت دین و ضعف الحاد است که بنیاد دین حق بر ایجاب بهشت است مر مطیعان و نیکوکاران را که آن معدن غایت لذات است و آنجا رنج نیست البته، چنانکه خدای تعالی اندر ثواب بهشتیان سپس از یافتن لذات بسیار گفت (، قوله) : (متکین فیها علی الارائک لایرون فیها شمسا و لا زمهریرا و دانیه علیهم ظللها و ذللت قطوفها تذلیلا)، و نیز بر الزام دوزخ است مر عاصیان و بدکرداران را که آن مکان نهایت رنج هاست و آنجا هیچ لذت نیست البته، چنانکه خدای تعالی گفت به حکایت از دوزخیان (، قوله): (و قال الذین فی النار لخزنه جهنم ادعوا ربکم یخفف عنا یوم من العذاب قالوا اولم تک تاتیکم رسلکم بالبینت قالوا بلی قالوا فادعوا و ما دعوا الکفرین الا فی ضلل). و عدل که صلاح خلق اندر آن است و پرهیز و راستی و بخشایش و مهر و وفا و کم آزاری و دیگر اخلاق ستوده میان خلق به امید بهشت پُر لذت و بیم از دوزخ پر شدت گسترده شده است، و جور که فساد خلق اندر آن است و دلیری و بی باکی و بی رحمی و جفا و آزار به میان ملحدان و بی دینان از آن فاش گشته است که مر ثواب و عقاب را منکرند، و ثواب غایت لذت است و عقاب نهایت (شدت است. و یافتن نفس مردم مر لذت های)بسیار (را) و هم چنان (رنج های گوناگون را، گواست بدان که معدن غایت لذت های بی رنج که) آن بهشت است و مکان رنج های بی راحت که آن دوزخ است، از بهر او موجود (است و این نبشته الهی) است بر نفس مردم بیرون از دیگر نفس ها. و (چو) به جای شرح لذات رسیم از این قول، سخن اندر آن تمام بگوییم. ,
و اکنون بر طریق برهان ها اندر اثبات بهشت و دوزخ گوییم که آن اخلاق ستوده که یاد کردیم از عدل و انصاف و راست گفتن و امانت گزاردن و مهر و وفا و بخشایش و جز آن، میان خلق بر امید یافتن بهشت و رستن از دوزخ مبسوط گشته است و اندر این اخلاق صلاح عالم و خلق است، و این مقدمه اولی است اندر عقل ثابت. پس پیدا شد که این اخلاق معلولات بهشت و دوزخ اند و بهشت و دوزخ علت هاست مر وجود (این) اخلاق ستوده را که اندر آن صلاح خلق است به میان خلق، و این دیگر مقدمه راست است. و نتیجه از این دو مقدمه آن آید که گوییم: چو معلولات موجود است، ناچاره علت او موجود باشد که محال باشد که معلولی موجود باشد (و) علت او معدوم باشد، و این برهانی منطقی است. و اکنون نخست آنچه محمد زکریا گفته است اندر مقالت خویش اندر لذت، یاد کنیم، آن گاه سخنان متناقض او را بر او رد کنیم، آن گاه سپس از آن بیان کنیم که مراتب لذات بر حسب مراتب نفوس است. و توفیق بر آن از خدای خواهیم. ,
قول محمد زکریا آن است که گوید: لذت چیزی نیست مگر راحت از رنج و لذت نباشد مگر بر اثر رنج. و گوید که چو لذت پیوسته شود، رنج گردد. وگوید: حالی که آن لذت است و نه رنج (است) ، طبیعت است و آن به حس یافته نیست. و گوید که لذت حسی رهاننده است و درد حسی رنجاننده است، و حس تاثیری است از محسوس اندر خداوند حس، و تاثیر فعل باشد از اثر کننده اندر (اثر پذیر، و ) اثر پذیرفتن بدل شدن حال اثر پذیر باشد، و حال یا طبیعت باشد یا بیرون از طبیعت باشد. و گوید: چو اثرکننده مر آن اثر پذیر را از حال طبیعی او بگرداند، آنجا رنج و درد حاصل آید، و چو مر اثر پذیر را به حال طبیعی او بازگرداند، آنجا لذت حاصل آید. و گوید که اثر پذیر مر آن را بدین هر دو روی همی یابد تا آن گاه که به حال طبیعی خویش بازگردد، و مر آن تاثیر را که همی یافت، اندر آن حال متوسط نیابد. و گوید: پس اثر پذیر درد و رنج از آن یابد کز طبیعت بیرون شود، و لذت آن گاه یابد کز آن بیرون (شدن) به طبیعت باز آید. آن گاه گوید: و باز آمدن (به) طبیعت که لذت از او همی (یابد،) نباشد مگر سپس از بیرون شدن (از) طبیعت که رنج از آن یافته باشد. پس گوید: پیدا شد که لذت چیزی نیست مگر راحت از رنج. و گوید: حال طبیعی از بهر آن محسوس نیست که یافتن به حس از تاثیر باشد و تاثیر از موثر مر حال اثر پذیر را بگرداند از آنچه او بر آن باشد و حال طبیعی آن (باشد) کز حال دیگر بدان نیامده باشد به تغیر و تاثیر. و چو از حالی دیگر به حالی طبیعی نیامده باشد، آنجا حس حاصل نشده باشد تا اثرپذیر مر آن را بیابد، از بهر آنکه یافتن مردم به حس مر گشتن حال راست که آن به بیرون شدن باشد از طبیعت یا باز آمدن به طبیعت. پس حال طبیعی نه بیرون باشد از طبیعت و نه باز آمدن باشد بدان. پس گوید که ظاهر کردیم که حال طبیعی محسوس نیست و آنچه (به حس) یافته نباشد، نه لذت باشد و نه شدت. و گوید که تاثیری که آن پس از تاثیری باشد و هر دو مر یکدیگر را ضدان باشند، لذت (رساند) به اثر پذیر چندانی که آن تاثیر پیشین از اثرپذیر به جملگی زایل (نشده باشد و اثرپذیر به حال خویش) باز نیامده باشد. و چو آن تاثیر پیشین زایل شد و اثرپذیر به حال طبیعی خویش باز آمد، آن گاه همان تاثیر که همی لذت رسانید به اثرپذیر، (درد) و رنج رساند. وز بهر آن چنین است گوید که چو مر آن تاثیر پیشین را زایل کند و مر اثرپذیر را به حال طبیعی باز آرد، باز مر اثرپذیر را (از طبیعت) به دیگر جانب بیرون بردن گیرد و (از) بیرون شدن از طبیعت مر اثر پذیر را رنج حاصل شود. پس آن تاثیر باز پسین (تا) همی مر اثرپذیر را سوی حال طبیعی او باز آورد، لذت بدو همی رساند و (چو) اثرپذیر به حال طبیعی خویش بازرسد، لذت از او بریده شود. آن گاه (چو) آن تاثیر باز پسین دایم گشت و مر او را از جانب دیگر از طبیعت بیرون بردن گرفت، باز مر او را رنجانیدن گرفت. پس گوید: پیدا شد که حال طبیعی مر اثر پذیر را چو واسطه است میان بیرون شدن از طبیعت کز آن درد و رنج یابد و میان باز آمدن به طبیعت کز آن لذت و آسانی یابد، (و آن) حال که طبیعت است نه رنج است و نه لذت. ,
آن گاه پسر زکریا مر این قول را شرح کند و گوید که مثال این چنین باشد که مردی اندر خانه ای باشد که آن خانه نه چنان سرد باشد که او از سرما بلرزد و نه چنان گرم باشد که مر او را اندر آن عرق آید، تا جسد او اندر آن خانه خو کند و نه گرما یابد و نه سرما. آن گاه مفاجاه آن خانه گرم شود، چنان که آن مرد اندر او به گرما رنجه شود سخت، و بی طاقت شود. آن گاه سپس از (آن) بادی خنک اندر آن خانه آمدن گیرد اندک اندک، پس آن مرد که اندر او از گرما رنجه شده باشد بدانچه از طبیعت که بر آن بود بیرون شده باشد، از آن خنکی لذت یافتن گیرد – از بهر آنکه همی سوی طبیعت باز آید – تا آن گاه که آن خنکی مر او را بدان حال پیشین او بازرساند که آن نه سرد بود و نه گرم. آن گاه پس از آن اگر خنکی پیوسته شود، هم از آن سرما کز او همی لذت یافت رنجه شدن گیرد بدانچه از طبیعت باز همی به دیگر جانب بیرون شود. و اگر باز پس از آن سرما، گرما بدان خانه پیوستن گیرد، آن مرد از آن گرما باز لذت یافتن گیرد بدانچه همی سوی طبیعت باز آردش، هم چنین تا باز بدان حال طبیعی خویش بازرسد. پس گوید: ظاهر شد که لذت حسی چیزی نیست مگر راحت از رنج، و رنج چیزی نیست مگر بیرون شدن از طبیعت (و طبیعت نه رنج است و نه لذت. آن گاه گوید: و چو بیرون شدن از طبیعت) اندک اندک باشد و بازگشتن به طبیعت به یک دفعت باشد، لذت پیدا آید و رنج پیدانیاید، و چو بیرون شدن از طبیعت به یک دفعت باشد (و) باز آمدن (بدو) اندک اندک باشد، رنج پیدا آید و لذت پیدا نیاید. پس گوید: مر آن باز آمدن را به طبیعت به یک دفعت لذت نام نهادند، هر چند که آن راحت بود از رنج. و گوید: مثال این چنین باشد که مردم را گرسنگی و تشنگی اندک اندک رنجاند و آن مر او را بیرون شدن است از طبیعت تا چو سخت گرسنه شود یا تشنه، آن گاه به یکبارگی طعام یا شراب بخورد تا به حال خویش کز آن پیش بر آن بود باز رسد، از آن لذت یابد و لذت پیدا آید مر او را بدانچه به یک دفعت به طبیعت باز آمد و رنج گرسنگی یا تشنگی که مر او را اندک اندک از طبیعت بیرون برده بود پیدا نیامدش. و مر آن (باز آمدن را به حال بی رنجی لذت گفتند و آن چیزی نبود مگر راحت) از آن رنج خرد خرد که جمله شده بود (به یک دفعت.) و گوید: چو باز از حال تن درستی (کسی را) ناگاه جراحتی رسد که بدان از حال طبیعی خویش به یک دفعت بیرون شود، از آن درد و رنج یابد و چو به روزگار آن جراحت او اندک اندک به حال درستی باز آید، لذت هیچ نیابد. پس مر آن بیرون شدن را از طبیعت به یک دفعت درد و رنج گفتند که پیدا آمد، و مر آن باز آمدن را به حال (اول) لذت نگفتند که پیدا نیامد. ,
جویندگان از چرایی بودش عالم به دو گروه شدند: یک گروه گفتند که ممکن نیست دانستن (که) عالم چرا بوده شد، و دیگر گروه گفتند که چرایی آفرینش عالم دانستنی است. ,
اما آن گروه که گفتند: ممکن نیست دانستن که عالم چرا بود، حجت آن آوردند که گفتند: باز جستن از چیز سپس از هستی او از چه چیزی او باشد، آن گاه از چگونگی او باشد، آن گاه از چرایی او باشد. و گفتند که ما دانیم (که) عالم هست، و لیکن ندانیم که چیست و چگونه است، پس چگونه توانیم دانستن که چراست؟ و آن گروه که گفتند: چرایی (آفرینش) عالم دانستنی است، حجت آن آوردند که گفتند: عالم به کلیت خویش معلول است و اجزای او بر ترتیب است و آنچه اجزای او بر ترتیب باشد و معلول باشد، کل او معلول باشد، (و آنچه معلول باشد) مر او را علت باشد. پس مر عالم را علت است. و چو این معلول یافتنی است و علت (به معلول پیوسته باشد، لازم ) آید که علت عالم بدو پیوسته باشد (و آنچه) به چیزی یافته پیوسته باشد، یافته باشد و معلوم باشد. ,
(پس) این گروه که گفتند: علت عالم بشناختی است، متفق شدند بر آنکه (علت) عالم جود باری است. آن گاه اندر این قول به دو فرقت شدند: یک فرقت گفتند که عالم همیشه بود و قدیم است، و دیگر فرقت گفتند: عالم نبود، آن گاه ببود پس از نابودگی و محدث است. اما گروهی (که گفتند)که عالم قدیم است، حجت (آن) آوردند که گفتند: چو معلوم است که علت عالم جود باری است و باری همیشه جواد بود، واجب آید که عالم او معلول جود باری است، همیشه بوده است، از بهر آنکه علت از معلول جدا نشود و (چو) علت بی معلول نباشد، اگر کسی گوید: وقتی بود که عالم نبود، گفته باشد: بدان وقت که عالم نبود (مر باری را) جود نبود، و اگر محال است گفتن که وقتی بود که مر باری را جود نبود، نیز محال است (گفتن) که آنچه معلول جود اوست و آن این عالم است، وقتی بود که نبود. این قول برقلس دهری است. و ارسطاطالیس و اتباع او گفتند که ذات باری را – سبحانه – ذاتی مسخر است، یعنی پدیدآرنده معدوم است. و مر جوهر باری را – سبحانه – گفتند این خاصیت است، و چو ذات او که خاصیتش این است، همیشه بود و مر او را بازدانده ای روا نباشد از فعل خویش، واجب آید که عالم همیشه (بود.) ,
و این گروه که گفتند: عالم محدث است، نیز به دو گروه شدند. یک گروه گفتند که باری – سبحانه – مر عالم را به دفعات بی نهایت آفریده است و به دفعات بی نهایت همی خواهدش آفریدن، و هر گه که قوت هایی که عالم بدو استوار کرده (شده) است سپری شود، بندهای عالم گشاده شود و جزوهایش فرو ریزد و اجزا گردد. (آن گاه) باری – سبحانه – از همان جسم پراکنده شده به خواست خویش بی هیچ زمانی، دیگر باره عالم را بیافریند و آن آغاز حدوث آن دفعت (باشد) تا به آخر آن دفعت (که باز) آن قوت ها که عالم بدو منظوم شده باشد سپری شود (و) عالم ویران شود. و گفتند کز بهر آن چنین است که عالم جسمی متناهی است و ممکن نیست که چیزی (که) به ذات خود متناهی باشد، مر قوت های نامتناهی را احتمال تواند کردن تا به زمان بی نهایت بماند و ویران نشود. و گفتند: چو علت عالم جود باری است و اندر او نشان حدث است، لازم آید که آفرینش عالم همیشه بوده است به دفعات بی نهایت پس از یکدیگر که مر آن را اولی نبوده است. و بدین قول عالم به رویی قدیم باشد و به رویی محدث باشد. و دیگر گروه گفتند که مر عالم را بودش هم این دفعت بیش نبوده است و چو این بند که بسته شده است گشاده شود، عالم برخیزد. و این قول اهل دین حق است و متابعان رسول مصطفی (ع). و ما نخست اندر این قول های مختلف به حجت و برهان سخن گوییم، آن گاه پس از آن در بیان علت بودش عالم به واجبی شرح دهیم، از بهر آنکه فایده ی آن بزرگ است. و توفیق بر یافتن صواب اندر آن از خدای خواهیم. ,