1 جهانا عهد با من جز چنین بستی نیاری یاد از آن پیمان که کردهستی
2 اگر فرزند تو بودم چرا ایدون چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟
3 فرود آوردی آنچهش خود برآوردی گسستی هرچه کان را خود بپیوستی
4 بسی بسته شکستی پیش من، پس چون نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟
1 ای گرد گرد گنبد طارونی یکبارگی بدین عجبی چونی؟
2 گردان منم به حال و نه گردونم گردان نهای به حال و تو گردونی
3 گر راه نیست سوی تو پیری را مر پیری مرا ز چه قانونی؟
4 زیرا که روزگار دهد پیری وز زیر روزگار تو بیرونی
1 ای به خطاها بصیر و جلد وملی نایدت از کار خویش، خود خجلی
2 هیچ نیابی مرا ز پند و قران وز غزل و می به طبع در بشلی
3 حاصل ناید به جسم و جان تو در از غزل و می مگر که مفتعلی
4 چون عسلی شد زخانت زرد، چرا با غزل و می به طبع چون عسلی؟
1 بهار دل دوستدار علی همیشه پر است از نگار علی
2 دلم زو نگار است و علم اسپرم چنین واجب آید بهار علی
3 بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن دل ناصبی را به خار علی
4 از امت سزای بزرگی و فخر کسی نیست جز دوستدار علی
1 دگر ره باز با هر کوهساری بخار آورد پیدا خار خاری
2 همان شخ کهش حریرین بود قرطه همی از خر بر بندد ازاری
3 به ابر اندر حصاری گشت کهسار شنودهستی حصاری در حصاری
4 همی فرش پرندین برنوردد شمال اکنون زهر کوهی و غاری
1 نگه کن سحرگه به زرین حسامی نهان کرده در لاژوردین نیامی
2 که خوش خوش برآردش ازو دست عالم چو برقی که بیرون کشی از غمامی
3 یکی گند پیر است شب زشت و زنگی که زاید همی خوب رومی غلامی
4 وجود از عدم همچنین گشت پیدا از اول که نوری کنون از ظلامی
1 آن قوت جوانی وان صورت بهشتی ای بیخرد تن من از دست چون بهشتی؟
2 تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی
3 پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی طاووسوار بودی و امروز خارپشتی
4 گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی
1 اگر زگردش جافی فلک همی ترسی چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟
2 وگر حذر نکند سود با سفاهت او چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟
3 چرا که باز نداری چو مردمان به هوش خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟
4 به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی
1 گرت باید که تن خویش به زندان ندهی آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی
2 دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی
3 آرزو را و حسد را مده اندر دل جا گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی
4 گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی
1 شبی تاری چو بیساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی
2 نشیب و توده و بالا همه خاموش و بیجنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی
3 زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی
4 نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی