1 بهار آمد کنون جانا قفس را خیز و در بگشا چو بگشادی ترحم کن مرا هم بال و پر بگشا
2 خبر دارد ز حال می کشان چون محتسب ساقی در میخانه را بر روی ایشان بی خبر بگشا
3 کمر در خدمتت بستند یاران روز و شب عمری تو هم یک شب برای خاطر یاران کمر بگشا
4 جمال یار هر سو جلوه گر بی پرده ای همدم دمی از خواب غفلت خیز و از هر سو نظر بگشا
1 تاراج کنی تا چند ای مغبچه ایمانها کافر تو چه میخواهی از جان مسلمانها
2 تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر در هر بن موی من پنهان شده پیکانها
3 ای خضر مبارکپی بنمای مرا یاری سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
4 دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
1 ای باد صبا کاش رسانی خبر ما گاهی به سوی ماه نهان از نظر ما
2 فریاد که مردیم به جایی که از آنجا هرگز نرسد جانب یاران خبر ما
3 ما را بکش از غمزه خونریز و میندیش در حشر نپرسند ز خون هدر ما
4 یارا همه بینند جمال تو و خون شد در حسرت یک نیم نگاهت جگر ما
1 خواب نوشین سحر لقمه ی چرب سرشب دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
2 عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
3 سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
4 عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
1 دوش می رفت به صد ناز جوانی به رهی زلف پرتاب به رخ، خنده مستانه به لب
2 من عصا بر کف و قد خم شده و موی سفید می دویدم به دو صد لابه و عجزش ز عقب
3 چون مرا دید چنین گفت صفایی چه تو راست که به دنبال من آیی به چنین رنج و تعب
4 تو بدین هیئت اگر عشق نبازی چه شود با چنین حال دگر وصل جوانان مطلب
1 شیخ ما دیشب هوای خانهٔ خمّار داشت هیچ دانید ای حریفان با که آنجا کار داشت
2 مست و بی خود شد برون از خانه دیشب آن صنم از حریفان تا که یارب بخت برخوردار داشت
3 آنکه دیدی سرگران از بزم ما بگذشت دوش نامسلمانم اگر بر سر به جز دستار داشت
1 یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
2 زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
3 گفتم علاج غم به دعای سحر کنم غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
4 دردا که دوش طاعت سی سال خویش را دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
1 تا میکده باز و می به جام است کار من خسته دل به کام است
2 تا مغبچگان مقیم دیرند در دیر مغان مرا مقام است
3 دل از کف من ربوده ماهی کش مهر فلک کمین غلام است
4 در دام کسی فتاده ام من کش مرغ حرم اسیر دام است
1 عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند نه چنان است گمانم که گناهی بکند
2 ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
3 آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون نگذارند که از دور نگاهی بکند
4 دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
1 ای دل اگر این یار دمی یار تو باشد شاهنشهی هردو جهان عار تو باشد
2 یکدل نشنیدیم که مفتون تو نبود یک سینه ندیدیم که بی خار تو باشد
3 روزی بشمارد گرت از خیل غلامان صد یوسف آزاد خریدار تو باشد
4 من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید من کشته آن دل که گرفتار تو باشد