1 شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار وقت غم بگذشت ساقی خیز و ساغر را بیار
2 شیوه ی دین داری و عقل است یاران را قرین می کشی و عشق بازی و جنون ما را شعار
3 عاشقان و کوی یار و میکده نعم المقر زاهدان و خانقاه و مدرسه بئس القرار
4 دست ما و دامن ساقی الی یوم النشور پای ما و گوشه ی میخانه تا روز شمار
1 در مدرسه دی با دو سه فرزانه نشستم پیمان پی بشکستن پیمانه ببستم
2 امروز چو نیکو به حقیقت نگرستم دیدم که به دیروز چه دیوانه شده ستم
3 سرگشته و حیران سوی میخانه دویدم در پای خم افتادم و در زود ببستم
4 دیدند چنینم دوسه دیوانه و گفتند دیوانه ای آیا تو؟ بگفتم بله هستم
1 ترسم نشده غوره، انگور خزان آید یا می نشده انگور ماه رمضان آید
2 زاهد که کند منعم از رفتن میخانه با ساده رخی هر شب آنجا به نهان آید
3 گر اشک روانم نیست زآن است که می ترسم از دل غم او بیرون با اشک روان آید
4 گردون که دل ما را کرده هدف تیرش هر تیر که اندازد یکسر به نشان آید
1 ای کاش شب تیرهٔ ما را سحری بود تا در سحر این نالهٔ ما را اثری بود
2 آزادیام از دام هوس نیست، ولیکن صیاد مرا کاش به صیدش گذری بود
3 یک دیده گشودیم به روی تو و بستیم چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
4 از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست از خانهٔ ما کاش به میخانه دری بود
1 شیخ ما دیشب هوای خانهٔ خمّار داشت هیچ دانید ای حریفان با که آنجا کار داشت
2 مست و بی خود شد برون از خانه دیشب آن صنم از حریفان تا که یارب بخت برخوردار داشت
3 آنکه دیدی سرگران از بزم ما بگذشت دوش نامسلمانم اگر بر سر به جز دستار داشت
1 ای دل اگر این یار دمی یار تو باشد شاهنشهی هردو جهان عار تو باشد
2 یکدل نشنیدیم که مفتون تو نبود یک سینه ندیدیم که بی خار تو باشد
3 روزی بشمارد گرت از خیل غلامان صد یوسف آزاد خریدار تو باشد
4 من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
1 مژده ای دل خیمه بیرون از جهان خواهم زدن خیمه بر بالای هفتم آسمان خواهم زدن
2 بارگه بالاتر از کون و مکان خواهم کشید پنج نوبت بر فراز لامکان خواهم زدن
3 آشیان در شاخسار قدس او خواهم کشید قدسیان را هم صفیر از آشیان خواهم زدن
4 دست همّت بر رخ کون و مکان خواهم فشاند پای غیرت بر سر جان و جهان خواهم زدن
1 ای بر کفت تیغ جفا از قتل ما پروا مکن بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
2 آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
3 نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
4 افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
1 تاراج کنی تا چند ای مغبچه ایمانها کافر تو چه میخواهی از جان مسلمانها
2 تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر در هر بن موی من پنهان شده پیکانها
3 ای خضر مبارکپی بنمای مرا یاری سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
4 دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
1 دم درکش ای ناصح که من، دارم دل دیوانهای بگشا لب ای همدم بگو بهر خدا افسانهای
2 از شهر جانم سیر شد، کو دشت بیاندازهای از خانه تنگ آمد دلم کو گوشهٔ ویرانهای
3 حرفی نه اندر مدرسه جز لا تسلم یا که لم نشنیدم آنجا از کسی یک نالهٔ مستانهای
4 عمری شد از من مدرسه آباد و میخواهم کنون کفارهٔ آن در حرم طرح افکنم میخانهای