1 جز شیشهٔ دل که من شکستم از عشق بگو چه طرف بستم
2 دی با دو سه رند لاابالی در میکده پای خم نشستم
3 جامی دو ز باده در کشیدم از دام ریا و زهد رستم
4 تا شیخ به جستجوی پل بود من آمدم و ز جوی جستم
1 عمری ست که اندر طلب دوست دویدیم هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
2 با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
3 در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
4 سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
1 بهار آمد کنون جانا قفس را خیز و در بگشا چو بگشادی ترحم کن مرا هم بال و پر بگشا
2 خبر دارد ز حال می کشان چون محتسب ساقی در میخانه را بر روی ایشان بی خبر بگشا
3 کمر در خدمتت بستند یاران روز و شب عمری تو هم یک شب برای خاطر یاران کمر بگشا
4 جمال یار هر سو جلوه گر بی پرده ای همدم دمی از خواب غفلت خیز و از هر سو نظر بگشا
1 این خانه ی دل خراب بهتر وین سینه ز غم کباب بهتر
2 دستار و ردا و جبّه ی من اندر گرو شراب بهتر
3 اوراق کتاب دانش من شستن همه را به آب بهتر
4 گفتی که ز غم به خواب بینی پس کار همیشه خواب بهتر
1 ساقی به یاد یار بده ساغری ز می از آن گنه چه باک که باشد به یاد وی
2 من ژنده پوش یارم و دارم به جان او ننگ از قبای قیصر و عار از کلاه وی
3 شرمم ز فقر باد، مقابل کنم اگر با گنج فقر شهر صفاهان و ملک ری
4 تا کی دلا به مدرسه طامات و ترهات بشنو حدیث یار دو روزی ز نای و نی
1 دانی که یار حاجت ما کی روا کند چون تیغ را به گردن ما آشنا کند
2 دی داد پیر میکده فتوی که لازم است بی عشق هرکه کرده نمازی قضا کند
3 ای پیک کوی یار به صیاد ما بگوی بهر خدا مرا بکشد یا رها کند
4 ما را چو قبله ابروی یارست در نماز باید امام شهر به ما اقتدا کند
1 همچو بلبل گر من بی دل زبانی داشتم روز وصل از شام هجران داستانی داشتم
2 در به روی من چنین محکم مبند ای باغبان پیش از این من هم به اینجا آشیانی داشتم
3 از پس عمری مرا خواندی و آن هم با رقیب بلکه جانا با تو من راز نهانی داشتم
4 چیست این رسوایی آخر ای جوان من هم چو تو در جوانی مدتی عشق جوانی داشتم
1 ای باد صبا کاش رسانی خبر ما گاهی به سوی ماه نهان از نظر ما
2 فریاد که مردیم به جایی که از آنجا هرگز نرسد جانب یاران خبر ما
3 ما را بکش از غمزه خونریز و میندیش در حشر نپرسند ز خون هدر ما
4 یارا همه بینند جمال تو و خون شد در حسرت یک نیم نگاهت جگر ما
1 عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند نه چنان است گمانم که گناهی بکند
2 ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
3 آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون نگذارند که از دور نگاهی بکند
4 دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
1 ساقیا امشب مرا زان آب رمّانی بده جامها پی در پی از آبی که می دانی بده
2 چون شدم من مست و بی خود زان دو لعلم بوسه ها آشکارا گر نمی خواهی به پنهانی بده
3 شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانه ها رونقی یا رب به آیین مسلمانی بده
4 دوره ی روحانیان است امشب اندر بزم ما هان و هان ساقی بیا صهبای روحانی بده