1 ناگهانی خود عسس او را گرفت مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت
2 اتفاقا اندر آن شبهای تار دیده بد مردم ز شبدزدان ضرار
3 بود شبهای مخوف و منتحس پس به جد میجست دزدان را عسس
4 تا خلیفه گفت که ببرید دست هر که شب گردد وگر خویش منست
1 قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت پس ز صدق او دل آن کس شکفت
2 بوی صدقش آمد از سوگند او سوز او پیدا شد و اسپند او
3 دل بیارامد به گفتار صواب آنچنان که تشنه آرامد به آب
4 جز دل محجوب کو را علتیست از نبیش تا غبی تمییز نیست
1 گفت با درویش روزی یک خسی که ترا اینجا نمیداند کسی
2 گفت او گر مینداند عامیم خویش را من نیک میدانم کیم
3 وای اگر بر عکس بودی درد و ریش او بدی بینای من من کور خویش
4 احمقم گیر احمقم من نیکبخت بخت بهتر از لجاج و روی سخت
1 باز گشت از مصر تا بغداد او ساجد و راکع ثناگر شکرگو
2 جمله ره حیران و مست او زین عجب ز انعکاس روزی و راه طلب
3 کر کجا اومیدوارم کرده بود وز کجا افشاند بر من سیم و سود
4 این چه حکمت بود که قبلهٔ مراد کردم از خانه برون گمراه و شاد
1 آن دو گفتندش که اندر جان ما هست پاسخها چو نجم اندر سما
2 گر نگوییم آن نیاید راست نرد ور بگوییم آن دلت آید به درد
3 همچو چغزیم اندر آب از گفت الم وز خموشی اختناقست و سقم
4 گر نگوییم آتشی را نور نیست ور بگوییم آن سخن دستور نیست
1 جوحی هر سالی ز درویشی به فن رو بزن کردی کای دلخواه زن
2 چون سلاحت هست رو صیدی بگیر تا بدوشانیم از صید تو شیر
3 قوس ابرو تیر غمزه دام کید بهر چه دادت خدا از بهر صید
4 رو پی مرغی شگرفی دام نه دانه بنما لیک در خوردش مده
1 مکر زن پایان ندارد رفت شب قاضی زیرک سوی زن بهر دب
2 زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد گفت ما مستیم بی این آبخورد
3 اندر آن دم جوحی آمد در بزد جست قاضی مهربی تا در خزد
4 غیر صندوقی ندید او خلوتی رفت در صندوق از خوف آن فتی
1 نایب آمد گفت صندوقت به چند گفت نهصد بیشتر زر میدهند
2 من نمیآیم فروتر از هزار گر خریداری گشا کیسه بیار
3 گفت شرمی دار ای کوتهنمد قیمت صندوق خود پیدا بود
4 گفت بیریت شری خود فاسدیست بیع ما زیر گلیم این راست نیست
1 زین سبب پیغامبر با اجتهاد نام خود وان علی مولا نهاد
2 گفت هر کو را منم مولا و دوست ابن عم من علی مولای اوست
3 کیست مولا آنک آزادت کند بند رقیت ز پایت بر کند
4 چون به آزادی نبوت هادیست مؤمنان را ز انبیا آزادیست
1 بعد سالی باز جوحی از محن رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
2 آن وظیفهٔ پار را تجدید کن پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن
3 زن بر قاضی در آمد با زنان مر زنی را کرد آن زن ترجمان
4 تا بنشناسد ز گفتن قاضیش یاد ناید از بلای ماضیش