1 شه حسامالدین که نور انجمست طالب آغاز سِفر پنجمست
2 این ضیاء الحق حسام الدین راد اوستادان صفا را اوستاد
3 گر نبودی خلق محجوب و کثیف ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
4 در مدیحت دادِ معنی دادمی غیر این منطق لبی بگشادمی
1 کافران مهمان پیغامبر شدند وقت شام ایشان به مسجد آمدند
2 که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق ای تو مهماندار سکان افق
3 بینواییم و رسیده ما ز دور هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
4 گفت ای یاران من قسمت کنید که شما پر از من و خوی منید
1 شه حسامالدین که نور انجمست طالب آغاز سِفر پنجمست
2 این ضیاء الحق حسام الدین راد اوستادان صفا را اوستاد
3 گر نبودی خلق محجوب و کثیف ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
4 در مدیحت دادِ معنی دادمی غیر این منطق لبی بگشادمی
1 آب چون پیگار کرد و شد نجس تا چنان شد که آب را رد کرد حس
2 حق ببردش باز در بحر صواب تا به شستش از کرم آن آب آب
3 سال دیگر آمد او دامنکشان هی کجا بودی به دریای خوشان
4 من نجس زینجا شدم پاک آمدم بستدم خلعت سوی خاک آمدم
1 تو خلیل وقتی ای خورشیدهش این چهار اطیار رهزن را بکش
2 زانک هر مرغی ازینها زاغوش هست عقل عاقلان را دیدهکش
3 چار وصف تن چو مرغان خلیل بسمل ایشان دهد جان را سبیل
4 ای خلیل اندر خلاص نیک و بد سر ببرشان تا رهد پاها ز سد
1 مصطفی صبح آمد و در را گشاد صبح آن گمراه را او راه داد
2 در گشاد و گشت پنهان مصطفی تا نگردد شرمسار آن مبتلا
3 تا برون آید رود گستاخ او تا نبیند درگشا را پشت و رو
4 یا نهان شد در پس چیزی و یا از ویش پوشید دامان خدا
1 کافرک را هیکلی بد یادگار یاوه دید آن را و گشت او بیقرار
2 گفت آن حجره که شب جا داشتم هیکل آنجا بیخبر بگذاشتم
3 گر چه شرمین بود شرمش حرص برد حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد
4 از پی هیکل شتاب اندر دوید در وثاق مصطفی و آن را بدید
1 این سخن پایان ندارد آن عرب ماند از الطاف آن شه در عجب
2 خواست دیوانه شدن عقلش رمید دست عقل مصطفی بازش کشید
3 گفت این سو آ بیامد آنچنان که کسی برخیزد از خواب گران
4 گفت این سو آ مکن هین با خود آ که ازین سو هست با تو کارها
1 این نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهی دادنست از اعتقاد
2 این زکات و هدیه و ترک حسد هم گواهی دادنست از سر خود
3 خوان و مهمانی پی اظهار راست کای مهان ما با شما گشتیم راست
4 هدیهها و ارمغان و پیشکش شد گواه آنک هستم با تو خوش
1 این سخن پایان ندارد مصطفی عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی
2 آن شهادت را که فرخ بوده است بندهای بسته را بگشوده است
3 گشت مؤمن گفت او را مصطفی که امشبان هم باش تو مهمان ما
4 گفت والله تا ابد ضیف توم هر کجا باشم بهر جا که روم