1 همچو پوران عزیر اندر گذر آمده پرسان ز احوال پدر
2 گشته ایشان پیر و باباشان جوان پس پدرشان پیش آمد ناگهان
3 پس بپرسیدند ازو کای رهگذر از عزیر ما عجب داری خبر
4 که کسیمان گفت که امروز آن سند بعد نومیدی ز بیرون میرسد
1 همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار توبه آرم روز من هفتاد بار
2 لیک آن مستی شود توبهشکن منسی است این مستی تن جامه کن
3 حکمت اظهار تاریخ دراز مستیی انداخت در دانای راز
4 راز پنهان با چنین طبل و علم آب جوشان گشته از جف القلم
1 پیشبینی این خرد تا گور بود وآن صاحب دل به نفخ صور بود
2 این خرد از گور و خاکی نگذرد وین قدم عرصهٔ عجایب نسپرد
3 زین قدم وین عقل رو بیزار شو چشم غیبی جوی و برخوردار شو
4 همچو موسی نور کی یابد ز جیب سخرهٔ استاد و شاگردان کتاب
1 پس برو خاموش باش از انقیاد زیر ظل امر شیخ و اوستاد
2 ورنه گر چه مستعد و قابلی مسخ گردی تو ز لاف کاملی
3 هم ز استعداد وا مانی اگر سر کشی ز استاد راز و با خبر
4 صبر کن در موزه دوزی تو هنوز ور بوی بیصبر گردی پارهدوز
1 اشتری را دید روزی استری چونک با او جمع شد در آخری
2 گفت من بسیار میافتم برو در گریوه و راه و در بازار و کو
3 خاصه از بالای که تا زیر کوه در سر آیم هر زمانی از شکوه
4 کم همیافتی تو در رو بهر چیست یا مگر خود جان پاکت دولتیست
1 گفت استر راست گفتی ای شتر این بگفت و چشم کرد از اشک پر
2 ساعتی بگریست و در پایش فتاد گفت ای بگزیدهٔ رب العباد
3 چه زیان دارد گر از فرخندگی در پذیری تو مرا دربندگی
4 گفت چون اقرار کردی پیش من رو که رستی تو ز آفات زمن
1 من شنیدم که در آمد قبطیی از عطش اندر وثاق سبطیی
2 گفت هستم یار و خویشاوند تو گشتهام امروز حاجتمند تو
3 زانک موسی جادوی کرد و فسون تا که آب نیل ما را کرد خون
4 سبطیان زو آب صافی میخورند پیش قبطی خون شد آب از چشمبند
1 گفت قبطی تو دعایی کن که من از سیاهی دل ندارم آن دهن
2 که بود که قفل این دل وا شود زشت را در بزم خوبان جا شود
3 مسخی از تو صاحب خوبی شود یا بلیسی باز کروبی شود
4 یا بفر دست مریم بوی مشک یابد و تری و میوه شاخ خشک
1 آن زنی میخواست تا با مول خود بر زند در پیش شوی گول خود
2 پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت من برآیم میوه چیدن بر درخت
3 چون برآمد بر درخت آن زن گریست چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
4 گفت شوهر را کای مابون رد کیست آن لوطی که بر تو میفتد