1 بهر چه ز پرده برنمیآیی کز لطف به چشم درنمیآیی
2 پنهانی و آشکار میبینم پیدایی و در نظر نمیآیی
3 از کف ندهم چو عمر دامانت دانم چو روی دگر نمیآیی
4 ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم کز سرکشیم به سر نمیآیی
1 به خون غلتانم از تیر نگاه دم به دم کردی نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی
2 ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم جز ای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی
3 ندارم شکوه از بیمهریت اما از این داغم که صد چندان به جور افزودی از مهر آنچه کم کردی
4 در آخر با هزار افسانه میکردی چو در خوابم چرا بیدارم اول از شکر خواب عدم کردی
1 آمدی وصلت به جامم ریخت آب زندگی رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
2 خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
3 بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
4 اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
1 عاقل کجا و بر سر دنیا گریستن امروز باید از غم فردا گریستن
2 گوشد دلم بصرفه خون و فغان کزو باید گرفت قطره و دریا گریستن
3 باشد نتیجه دل پرخون عاشقان در محفل نشاط چو مینا گریستن
4 یکقطره آب و بره تشنه خارها باید مرا بآبله پا گریستن
1 ای ز جورت دل عشاق بخون غوطهزنان لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
2 نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
3 خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
4 وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
1 ناکرده عمل ایکه طلبکار بهشتی خواهی چه ثمر خورد ز تخمی که نگشتی
2 صوفی همه تزویر بود کار تو فریاد زآندم که کنی خرقه از این پشم که رشتی
3 نازم بسر کوی خرابات که آنجا نه صومعهای سنگ رهست و نه کنشتی
4 گشت آنکه فنادر تو شد آسوده که آنجا نه بیم جهیمی است نه پروای بهشتی
1 سرای دیدهام منزلگه جانانه بایستی درین خاتم نگین آن گوهر یکدانه بایستی
2 بکویت خانهای بهر من دیوانه بایستی ولی آنهم ز سیل اشک من ویرانه بایستی
3 من زآن سان که با او آشنا بیگانه از عالم بمن او آشنا وز عالمی بیگانه بایستی
4 ندیده شادی وصلت غم هجران کشم تا کی تهی زین زهر و پرزان بادهام پیمانه بایستی
1 چون نخواهی نفسی کرد نگهداری من چیست سعی اینقدر از بهر گرفتاری من
2 کردهام خوی بدردت چه کشم ناز طبیب صحتی گو نبرد از پی بیماری من
3 نالهام از غم محرومی رهزن باشد ورنه کس نیست درین ره بسبکباری من
4 من رنجور ز دردت چو نخواهم جان برد گو کسی را نبود فکر پرستاری من
1 خوش آن ساعت که بیخشم و غضب با ما تو بنشینی نه در دل عقدهای ما را نه برابر و ترا چینی
2 چه فیض است از بهار لخت دل دانی کنارم را اگر یک ره پر از گل دیدهای دامان گلچینی
3 نهادم پا به راه عشق تا آید چه در پیشم نه عقل آخراندیشی نه چشم عاقبتبینی
4 ز هستی هرکه رست و یافت فیض نیستی داند که آن بیداری تلخی بود این خواب شیرینی
1 از دیر و کعبه در عشق گر نبودم نشانی کافیست بر جبینم گردی ز آستانی
2 هر دم فغانم آید جانسوزتر که چون نی دارم ز زخم تیرت پر رخنه استخوانی
3 آهی که از تو دزدد در سینه خسته جانی تیغیست در غلافی تیریست در کمانی
4 در گلشنی که نتوان بیناله یکدم آسود کو فرصتی که بندم بر شاخی آشیانی