1 ربود دوش چنان باده وصال تو هوشم که تا صباح قیامت خراب باده دوشم
2 بحشر هم عجب از جور یار نیست که چون نی برآورد چو زخاکم درآورد بخروشم
3 نه خود بحرف تو گویا شوم که شوق تو باشد کلید قفل لب بسته و زبان خموشم
4 مرا چه سود زهم بزمیت که باتو نباشد رهین گفتوشنو هیچگه زبانم و گوشم
1 در آن گلشن مکن کو گلشنآرا گلشنآرایی که جز در دامن گلچین نبیند گل تماشایی
2 مجو کار دل خویش و دل ما سنگدل از هم نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارایی
3 به صحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهایی گلی نشکفت از مستوری من غیر رسوایی
4 بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرایی
1 تا چند بکویش ایستم من پندارد یار نیستم من
2 در باغ سحر شدم ببویش خندید گل و گریستم من
3 خوش آنکه چو شاه و بنده در بزم بنشیند یار و ایستم من
4 من قطره تو بحر در حقارت پیداست بر تو چیستم من
1 در هیچجا هرگز نشد بیند ترا تنها کسی یا تو در آغوش کسی یا در بر تو ناکسی
2 خاکیست دشت عشق را کز طبع شورانگیز آن مجنونصفت پیدا شود هر دم درین صحرا کسی
3 دادند از مهر تو جهان عشاق و تو نامهربان هرگز نگفتی زین کسان آیا بود بر جا کسی
4 پیک تو رفت و از پیش بیخود دل ما شد روان ما را نیاید دل بجا زآن کو نیاید تا کسی
1 گمان دارد ز ناز و سرکشی گل میکند کاری وزین غافل که آخر آه بلبل میکند کاری
2 دلم خون شد ز هجران و نیم نومید از وصلش که از حد چون رود صبر و تحمل میکند کاری
3 طریق مهر باید حسن را در دلبری ورنه نه سحر زلف و نه نیرنگ کاکل میکند کاری
4 سلیمان گو به ما ننماید این شوکت که از همت به چشم مور ما عرض تجمل میکند کاری
1 خوش آن عاشق که سویش گاهگاهی فتد از گوشه چشمی نگاهی
2 دلی حال دلم داند که گاهی شکستی دیده از طرف کلاهی
3 ندارد عاشقی چون من که دارم بر این دعوی زهر آهی گواهی
4 قدت سرو چمن بیرای سروی رخت ماه و جهان آرای ماهی