1 شدی تو گلبن ناز از کنار سوختگان خزان چو شمع سحر شد بهار سوختگان
2 مزن بهر خس و خار آتش ستم وز رشک ازین زیاده مکن خارخار سوختگان
3 سپند آتش عشقی نگشته کی دانی که چیست حال دل بیقرار سوختگان
4 سزای تو است صبا کاتشت بجان افتاد پی چه بردی از آن کو غبار سوختگان
1 خرامان بود در دامان کوهی کبک طنازی که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
2 دلش در بر تپان شد رفت قوت از پر و بالش نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
3 ز بیتابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوکاندازی
4 که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
1 جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
2 به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
3 چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
4 نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع میلرزم که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
1 دلم را یار پیش ما شکسته بپای گلبن این مینا شکسته
2 سرشکم قطره صاحب شکوهست که صدره شوکت دریا شکسته
3 متاعی بهتر از جنس وفا نیست کسادی قدر این کالا شکسته
4 دلی روز جزا باید درستی که امروز از غم فردا شکسته
1 ز وصل او که من پیوسته میپنداشتم روزی دلی دارند یاران خوش که من هم داشتم روزی
2 ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
3 ز آهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد از این رایت که بهر فتح میافراشتم روزی
4 کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه به روی هم چه خرمنها که میانباشتم روزی
1 بنگاهی ز خودم بیخبر انداختهای دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
2 پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم شام برداشتهای و سحر انداختهای
3 گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم رنگ نوریخته طرح دگر انداختهای
4 بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه که من سوخته را در جگر انداختهای
1 بیتو کوشم در فنای خویشتن تیشهام اما بپای خویشتن
2 ریختی خونم بجرم دوستی عاقبت دیدم سزای خویشتن
3 زد بتیغم بوسه بر دستش زدم خود گرفتم خونبهای خویشتن
4 گلبن نوخیز من یکره بپرس حال مرغ بینوای خویشتن
1 من کیستم ز خنجر بیرحم قاتلی در خون خویش غوطهزنان مرغ بسملی
2 آمد بدلبری بت شیرین شمایلی میدادمش بدست اگر داشتم دلی
3 مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل چو غرقه چان سپرد چه بحری چه ساحلی
4 افتاد دلبری ز قفای دلم ببین صیاد زیرکی ز پی صید غافلی
1 چه میکردم گر از کف دامن وصلت نمیدادم پریزادی تو دیوان از پِیَت من آدمیزادم
2 رقیبانت گرفتند از من و من در فغان تا کی ستاند دادکر زین مردم بیدادگر دادم
3 چه میآید ز من نگذارمت گر با بداندیشان گرفتم با جهانی دشمن از بهرت درافتادم
4 ز من دیدی چه غیر از راه و رسم بندگی کآخر کشیدی از کفم دامان و رفتی سرو آزادم
1 دلم دارد هوای دام جان هم که بر من باغ تنگ است آشیان هم
2 توام چون دوستی پروا ندارم که گردد دشمن انجم آسمان هم
3 منال ایدل که در دل مهوشان را ندارد ناله تأثیری فغان هم
4 بخونم آن شکارافکن کشیده است که پیدا نیست تیر او کمان هم