شیخ گفت روزی مردی دهری بر حلقۀ بوالحسن نوری بگذشت. او را سخنی میرفت از حقّ، که برزفان صوفیان حقّ گویند و بهر زفانی بنام دیگر خوانند خدای را عزوجل، بعضی رحمان خوانند کی روزیشان باید و بعضی رحیم خوانند کی بهشت خواهندو بعضی ملک خوانند کی منزلتشان باید، هر کسی که به چیزی حاجتمند باشند وی را بدان نام خوانند. صوفیان او را حقّ گویند کی بدون او دست به چیزی دیگر نیالایندو با هیچ ننگرند. آنگاه گفت لفظ ایشان پاکتر بود که گویند حقّ، آنگه آن مرد دهری بابوالحسن نوری گفت آنکه میگویند حقّ معنی آن چیست؟ گفت آنکه نیالایند خلقانرا بآلایش فراوان و او خود از همه پاک و شیخ گفت او سبحانست و پاکست از هرچ گویند و اندیشند و نود ونه نامست خدای را در قرآن و در توریة و در انجیل و در زبور و نام مهین سبحانست. چون سبحان بگفتی همه بگفتی و چون همه بگویی و این نگفته باشی. همه درین بسته است چون این بگفتی همه گشاده گردد و گناهان محو گردد و همچنانک پیرزنان تسبیحها دارند هزار دانه و یکی در سر آن کرده باشند و آنرا مؤذن گویند، چون آن بگسلد همه رها آید،همچنان باشد کی چون سبحان بگویی همه بیابی. می در باید کوشید تا سبحان بسیار گفته شود، جملۀ آفرینش سبحان اللّه میگویند لکن تو از غفلت که داری نمیشنوی، آن هزار دستان کی از هزار گونه می الحان گرداند می سبحان گوید و لکن تو می الحان شنوی. خدای تعالی میگوید وَاِنْ مِنْ شیْیءٍ اِلّایُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ. ,
شیخ بوسعید گفت قدس اللّه روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن میگوییم. کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس ماتَ الْعَبْدُ وَهُوَ لَمْ یَزَلْ. ,
مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفتهاند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین میگوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان. ,
شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی میگوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم ,
شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟ ,
شیخ را پرسیدند که هر پیری را پیری بوده است پیر تو که بوده است؟ و پیران خود را از مجاهده ضعیف کردهاند و گردن تو در زه پیرهن نمیگنجد و پیران حج کردهاند و توحج نکردۀ سبب چیست؟ شیخ جواب داد کی میپرسی کی هر پیر را پیری بوده است پیر تو که بوده است؟ ذلِکَ مِمَّا علَمَّنِی رَبّی و آنچ میپرسی کی پیران به مجاهده خود را نحیف کردهاند و گردن تو بدین گونه که در زه پیرهن نمیگنجد، ما را عجب از آن میآید کی گردن مادر هفت آسمان و زمین چون میگنجد بدینچه خدای ما را ارزانی فرموده است، و آنچ میگویی که پیران سفر حجاز کردهاند و تو حج نکردۀ، بس کاری نبود کی هزار فرسنگ زمین بزیر پای بازگذاری تاخانۀ زیارت کنی مرد آن مرد باشد کی اینجا نشسته بود در شبانروزی چنین خانۀ معمور زَبَرِ سر وی طواف میکند. بنگریستند هرکه حاضر بود بدید. ,
روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بتعزیتی میرفت، معرفان پیش شیخ آمدند و خواستند کی شیخ را تعریفی کنند چنانک رسم ایشان بود. چون شیخ را بدیدند فرو ماندند، ندانستند کی چه گویند از مریدان شیخ پرسیدند که شیخ را چه لقب گوییم؟ شیخ را معلوم شد کی چه گویند، ایشان را گفت در روید و آواز دهید کی: هیچ کس بن هیچ کس را راه دهید! همۀ بزرگان بشنیدند، سربرآوردند، شیخ را دیدند کی میآمد و همه را وقت خوش شد و بگریستند. ,
روزی شیخ براهی میگذشت، کناسان مبرز پاک میکردند و آن نجاست بخیک بیرون میآوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و میگریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی میگوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب میگریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت. ,
آوردهاند کی یک شب در میهنه حسن مؤدب چراغ در پیش شیخ بنهاد و برفت. شیخ او را آواز داد و گفت چه سبب است کی امشب این چراغ روشنایی تمام ندارد، چنانک هر شب؟ حسن گفت معلوم نیست. شیخ گفت تفحص کن. چون تفحص کرد گفت چوبی کی چراغ صوفیان بدان پاک میکردهاند درین چراغدان نهادهاند، شیخ گفت بردار این چراغ از پیش ما! حسن چراغ را از پیش برداشت. ,
طلحة بن یوسف العطار گفت که مدتی پیش شیخ ابوسعید بودم، چون بازمیگشتم مرا گفت: چون به بغداد شوی و ترا گویند کی چندین گاه کرادیدی و چه فایده گرفتی چه خواهی گفت؟ رویی وریشی دیدم؟ گفتم تا شیخ چه فرماید. شیخ گفت هرکه تازی داند این بیت بر وی خوان: ,
2 قالواخراسان اخرجت رشأ لیس له فی جماله
3 فقلت لاتنکروامحاسنه فمطلع الشمس من
وهرکه تازی نداند این بیت برو خوان: ,
خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود یکروز به بستقان میشد و خواجه علی طرسوسی با شیخ ما بهم بود، شیخ در راه میگفت: اللّهم اجعلنی من الاقلین. چون ببستقان رسیدند خواجه علی از شیخ پرسید که درین راه بر لفظ شیخ بسیار میرفت که اللّهم اجعلنی من الاقلین. شیخ گفت خداوند تعالی میگوید: وَقَلیلٌ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُور ما میخواستیم که ازآن قوم باشیم کی شکر نعمت او بجای آریم. ,
خواجه بوالفتح شیخ گفت که روزی قوّال در خدمت شیخ این بیت برمیگفت که: ,
2 اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن تا بر لب تو بوسه دهم چونش بخوانی
شیخ از قوّال پرسید کی این بیت کراست؟ گفت عماره گفته است. شیخ برخاست و با جماعت صوفیان به زیارت خاک عماره شد. ,
خواجه بوبکر مؤدب گفت که روزی شیخ با خطیب کوفی سخنی میگفت آهسته، پس روی سوی من کرد و گفت میشنودی که چه میگفتیم؟ گفتم نه. شیخ گفت میگفتیم: العجزُ عجزان التوانی فی الامر اِذا امکن والجد فی طلبه اذافات و در آن ساعت کی شیخ این سخن میگفت قوّال این مصراع میخواند: ولاتسقنی سراً اذا امکن الجهر. ,