از ابوالفضل از محمد بن منور اسرار التوحید 73
1. از ابوالفضل محمدبن احمد نوقانی حکایت کردند کی گفت: شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه میآمد، چون بکوه درآمدیم شخصی با ما همراه بود، مگر آن مرد اندیشه کرد که این چه مردمانند کی کلیچه و حلوا و طعامهای خوش میخورند و میگویند که ما صوفییم. شیخ از راه کرامات مطلع گشت و گفت بدین پس کوه در شو و ما را خبری بیار آن مرد از پیش شیخ برخاست و آنجا که اشارت رفته بود برفت، اژدهایی عظیم دید، بترسید و باز بخدمت شیخ آمد،، شیخ گفت چه دیدی؟ حال باز نمود شیخ گفت سالها رفیق ما بوده است، مرد خجل شد و در پای شیخ افتادو از آن گفتار توبه کرد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 74
1. آوردهاند کی چون شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه میآمد در راه به منزلی فرو آمد و درویشان چیزی بکار بردند و سرباز نهادند. چون وقت نماز درآمد درویشان به نماز ایستادند وصف برکشیدند، درویشی مگر در خواب مانده بود از ماندگی راه، چون بیدار شد جمع در فریضه شروع کرده بودند، حیا مانع شد کی برخیزد همچنان خفته میبود از خجالت. پس دزدی آمده بود تا رختی بردارد و در میان رخت آمد و آن درویش بیدار بود تکیه کرده، سنگی برداشت و بران دزد انداخت. دزد دانست که کسی مینگرد، بگریخت و هیچ نتوانست بردن و جمع را ازین حال هیچ خبر نه. چون سلام بازدادند و درویش را خفته دیدند بروی انکار کردند کی این بینماز نگرید! شیخ گفت بینمازی باید تا جامۀ شما را گوش میدارد تا نمازی ماند، و درنیافتند که شیخ چه میگوید، چون پیش رخت آمدند و از آن حال خبردار شدند از آن انکار توبه کردند.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
از جدم شیخ از محمد بن منور اسرار التوحید 75
1. از جدم شیخ الاسلام ابوسعد رحمه اللّه روایت کردند کی گفت: روزی شیخ ابوسعید مجلس میگفت، در میان سخن گفت: العلماء ورثةالانبیاء. به حکم این خبر سخنی خواهم گفتن: درین ساعت کسی بمیهنه میآید که خدای و رسول او را دوست دارند و او خدای و رسول را دوست دارد. یک ساعت بود، گفت یا باطاهر برخیز و یحیی ما را استقبال کن. خواجه ابوطاهر برخاست و جمع باوی برخاستندو باستقبال میرفتند. درویشی از سر کویی درآمد، جامهای گردآلود خَلَق پوشیده، باانبانی و کوزۀ بردوش، و شیخ همچنان برتخت میبود، یحیی ماورالنهری چون چشم بر شیخ انداخت خدمت میکرد تا بکنار دکانی که بر در مشهد مقدس هست، و تخت شیخ بر دکانی بود، چون بدکان رسید شیخ اشارت کرد کی بنشین. درویش بنشست و جملۀ جمع مجلس را چشم بر وی مانده. چون شیخ مجلس بآخر رسانید گفت غسلی بباید کرد، یحیی را به کنار آب بردند تا غسل برآورد و شیخ فرمود تا جامه بردند تا وی درپوشید و سه روز پیش شیخ مقام کرد. هر روز در خدمت شیخ بنشستی و شیخ در میان سخن روی بوی آوردی و سخنی دیگر بگفتی و یحیی خدمتی بکردی. روز چهارم بر پای خاست و گفت اندیشۀ فرو سوی میباشد یعنی حج، شیخ گفت مبارک باد! سلام ما بدان حضرت برسان. وی خدمتی کرد و برفت و بپس باز میرفت تا نظرش از شیخ منقطع گشت، آنگاه راست برفت. شیخ جمع را و فرزندان را اشارت فرمود کی بوداع او بیرون روند، فرزندان و جمع برخاستندو برفتند. خواجه بوبکر مؤدب کی ادیب فرزندان شیخ بود گفت شیخ مرا گفت چون فرزندان برفتند تو نیز برو و جهد کن که قدم بر قدمگاه وی نهی و این سعادت دریابی. من بشتافتم و خدمتش را دریافتم و قدم بر قدم او مینهادم و آخرین کسی کی او را وداع کرد و ازو بازگشت من بودم. دیگر سال همان فصل بود و همان وقت کی شیخ در میان مجلس گفت یحیی ما را استقبال کنید. خواجه بوطاهر باجملۀ جمع استقبال کردند یحیی را دیدند کی میآمد همان انبان و کوزه بر دوش گرفته، چون فرزندان شیخ را بدید خدمتها کرد و خدمت کنان بخدمت آمد و دست شیخ بوسه دادو شیخ بوسی بر سر وی داد چون بنشست شیخ گفت یا یحیی فتوح چنان حضرتی با جمع در میان باید نهادو ایشانرا فایدۀ داد. یحیی سر بر آورد و گفت: یا شیخ رفتیم و شنیدیم و دیدم و یافتیم و یار آنجا نه، شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگر باربگوی! دیگرباره همچنین بگفت. شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگربار گوی! سدیگر بارگفت. شیخ نعرۀ بزد. پس شیخ روی به جمع آورد وگفت ورای صدق این مرد صدقی نیست. ازوی بشنوید. پس گفت یا یحیی این چنین فتوحی بیشکرانه نبود به شکرانۀ مشغول باید بود این جمع را حسن مؤدب و خواجه بوطاهر و یحیی هر سه برخاستند و متفکر میرفتند که در میهنه چنین چیزی ساختن دشخوار باشد حسن گفت چون بسر بازار رسیدیم یکی دیگری را میگفت که خادم شیخ و صوفیان را که میجستی اینک آمدند. برنایی فرا پیش آمد و سلام گفت و گفت ما از پوشنگ هری میآمدیم با کاروانی بزرگ، دزد برما افتادند من نذر کردم که اگر از دست ایشان خلاص یابم یک خروار میویز بصوفیان میهنه دهم. اکنون ازان بلاخلاص یافتم بیایید و ببرید. ما باوی رفتیم تا بستانیم. دیگری فراز آمد و سلام کرد و گفت من نیز نذر کردهام که ده من فانید دهم و بیاورد. دیگری فراز آمد و گفت من نیز عهد کردهام که پنج دینار نیشابوری دهم پس زر و میویز بستاندیم و از آنجا بازگشتیم. خواجه حمویه را دیدیم، که رئیس میهنه بود پرسید از کجا میآیید ما قصۀ شکرانه گفتیم او نیز دویست من نان و حوایج آن بداد دعوتی بساختیم برحکم اشارت شیخ و وقت خوش گشت و یحیی سه روز آنجا مقام کرد و بعد از آن بماورالنهر رفت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
شیخ بوعمرو از محمد بن منور اسرار التوحید 76
1. شیخ بوعمرو بشخوانی سخت عزیز و بزرگوار بودست، و سی سال مجاور مکه بوده. او گفت حکم این خبر را کی الیدالیمنی لاعالی البدن والیدالیسری لاسافل البدن، سی سالت تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است الا به سنت، و او را معاملههاء باحتیاط مثل این بسیارست. او گفت چون آوازۀ شیخ بوسعید از خراسان به حرم مکه رسید اهل حرم ما را کسی باید کی از احوال او خبری آرد تا چه مردیست.، همگنان بر شیخ بوعمرو اتفاق کردند که ترا بمیهنه باید رفت و از احوال شیخ خبری آوردن. شیخ بوعمرو آمد، تا به طوس و از طوس بمیهنه آمد، هفده بار غسل کرده بود، از هر خاطر دنیاوی کی او را در آمدی، غسلی برآوردی. چون به کنار میهنه آمد نماز پیشین بود، و جماعت سنت گزارده و مؤذن منتظر اشارت شیخ بود تا قامت گوید. شیخ مؤذن را گفت توقف کن که زنده دلی اینک میرسد شیخ بوعمرو چون بیک فرسنگ میهنه رسید پایها برهنه کرده بود، شیخ فرزندان را گفت پایها برهنه کنید و استقبال کسی کنید که قدم هیچ کس بمیهنه نرسیده است عزیزتر از وی. جمع با فرزندان استقبال نمودند و شیخ بوعمرو درآمد و سنت بگزارد و شیخ را خدمت کرد و نماز به جماعت بگزاردند و بنشستند با یکدیگر سه شبانروز بخلوت، و سخنها گفتند و بعد از آن شیخ بوعمرو دستوری خواست تا بازگردد. شیخ گفت با بشخوان باید رفت کی نایب مایی در آن ولایت و در فراق تواند همه، پس بوعمرو بحکم اشارت بجانب بشخوان بازگشت. بوقت وداع شیخ ما سه خلال بوی داد که بدست خویش تراشیده بودو گفت اگر یکی ازین سه خلال بده دینار خواهند مفروش و اگر به بیست دینار خواهند هم مفروش و اگر بسی دینار خواهند... اینجا بایستاد. شیخ بوعمرو شیخ را وداع کرد و برفت. چون ببشخوان رسید به خانقاه نزول کرد و مردمان بشخوان و ولایت نسا بدو تقربها کردند و او در خانقاه ختمی بنهادی چون از ختم فارغ شدندی شیخ بوعمرو کوزۀ آب خواستی و یک خلال از آن خلالها کی شیخ بوی داده بود به آب بشستی و آن بیماران ولایت ببردندی، حقّ سبحانه و تعالی به برکۀ آن هر دو شیخ بیمار شفا فرستادی. رئیسی بود کی او را پیوسته قولنج برنجانیدی شبی رئیس بشخوان را آن علت برنجانید یکی نزدیک شیخ بوعمرو آمد و گفت کی میگویند کی ترا خلالی است که آنرا میشویی و از آن آب بیمار شفا مییابد. از آن آب پارۀ بده تا پیش رئیس برم، شیخ بوعمرو قدری آب بفرستاد، چون رئیس آب بخورد شفا یافت. دیگر روز بامداد رئیس پیش شیخ آمد و گفت چنان معلوم شد کی ترا سه چوب پاره است، یکی را بمن فروش. شیخ گفت بچند خری؟ رئیس گفت بده دینار، گفت به ارزد، گفت به بیست دینار، گفت نفروشم، گفت بسی دینار. شیخ یک خلال بوی داد به حکم اشارت شیخ ابوسعید و بنیادخانقاهی کرد کی اکنون بجای است از آن زر بود و آن خلال دو خلال دیگر وصیت کرد که با او در خاک نهادند.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه ابوالقسم از محمد بن منور اسرار التوحید 77
1. خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ریاضتها کرده. او گفت قصد حجاز کردیم با جماعتی از مشایخ، چون بیرون آمدیم بعضی گفتند کی بر توکل رویم. من گفتم ای ابوالقسم بربیداری شو و چنانک خواهی میشو. عزم کردم که هر قدم که نه بر بیداری نهم بازپس آیم و برین طریق بادیه بگذاشتم. چون بازگشتم و نزدیک آمدم، شب در مسجد شیخ بیستادم و از پس قدمگاه شیخ نماز میگزاردم شب درکشید غسلی کردم، نوری یافتم اندر، عظیم شادمان شدم، و گفتم یافتم آنچ میجستم. چون بامداد شیخ از خانقاه بیرون آمد و من پیش او شدم، با پنداری در سر، گفت تو گویی یا گوییم؟ گفتم شیخ فرماید. گفت آن چیزی نیست کی بدان بازنگرند اندر راه، و آن از برکۀ وضو است که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلّم الوُضُوء عَلَی الوُضُّوءِ نُورٌ آن نور وضو است بدان غره نباید شد. من با خویشتن رسیدم و از آن پندار توبه کردم.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
در آن وقت که از محمد بن منور اسرار التوحید 78
1. در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و میجوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ میکردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان میآمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان میزدند و شیخ میگریست، میگفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده میکرد و اسب فرامیگرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا میکنید؟ ما را بدان میآرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
حسن مؤدب گفت از محمد بن منور اسرار التوحید 79
1. حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود، اسب میراند و با خویش میگفت که پیرم و ضعیف، فضل کن و درگذار! تا شیخ این کلمه بگفت اسب شیخ خطا کرد و بسر درآمد، شیخ از اسب اندر افتاد، اما رنجی از آن نیافت، گفت اَلْحُمدُلِلّه و کانَ اَمْرُ اللّه قَدَراً مَقْدُوراً. پس سجدۀ شکر کرد، گفت الحمدلله کی آن اسب افتادن را واپس پشت کردیم حسن گفت من بدانستم کی آن تضرع کی شیخ میکرد، آن بلا دیده بود.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
جدم شیخ الاسلام از محمد بن منور اسرار التوحید 80
1. جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمیدانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد میروبد و پاک میدارد. جاروب برگرفت و مسجد را میرُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایقتر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامیبردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد میکردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و میگفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه:
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 81
1. آوردهاند کی در ماورالنهر جماعتی پیران بزرگ بودند و ایشان را پیوسته نشستها بوده است و در طریقت کلماتی نیکو، و ایشان را مقدمی بوده است مردی بزرگ و مریدان داشته، و به عدد هر مریدی محبی از اهل دنیا، تا ایشان را در سرای خویش جایها ساخته بودند و عادت ایشان چنان بودی کی هر شب چون نماز خفتن بگزاردندی در تفکر آن شب به روز آوردندی، بامداد چون نماز سلام باز دادندی پیر در سخن آمدی و هر کرا اشکالی بودی جواب دادی. و خادم این جمع عمران نام مردی بوده است، مردی گرم رو بود. شبی عمران را در خاطر آمد که عجب کاریست اگر او را طلب میکنم گوید ای ناکس کجا میشتابی؟ میپنداری که در من رسی؟ و اگر او را طلب نکنم میگوید وَسارِعُوا و اگر غیر او را طلب بکنم میگوید مشرکی و اگر بر گردم میگوید مرتدی. درین اندیشه آن شب بروز آورد. بامداد پیر در سخن آمد و جواب اشکال مریدان گفت عمران بر پای خاست، گفت یکی را طلبی پدید آمد و عمری درآن طلب میکرد و گاه در طاعت و گاه در مجاهدت و گاه در خدمت زیادت عمری سپری میکرد و از آن طلب کی پدید آمده است هیچ جایی هیچ معنیش روی ننماید، سبب چیست؟ پیر سرفرو افگند و آن اشکال را هیچ جواب نداشت گفت یا عمران توقف کن تا روز آدینه که مشایخ جمله حاضر شوند و هر کسی نفسی زنند، باشد کی جواب روشن گردد. روز آدینه پیران ولایت جمع شدند و عمران آن اشکال در میان نهاد، هر کسی در اشکال سخنی گفتند و هیچ جواب روشن نگشت سایل بخروشید کی عمری در هوس بسر آوردم، امروز پهلوانان راه شما رادیدم ما را بدین درد بگذاشتید و آن شب را همه بران اندیشه بنشستند و هیچ روی ننمود. مقدم ایشان گفت این درد را دارونزدیک ما نیست، نزدیک مردیست در خراسان، که او را شیخ بوسعید بوالخیر میگویند. آنجا باید شد و شفای درد طلب کردن و ما متفرق نشویم تا جواب مسئله بما رسد. عمران برخاست و روی در راه نهاد. چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ مجلس میگفت چون عمران نزدیک آمد و چشم شیخ بر وی افتاد ازمیان از میان دل و جان گفت: مرحبا یا عمران اندر آی کی ما امروز ترا نشستهایم. عمران خدمتی کرد و از دور بیستاد. شیخ گفت اندر آی ای عمران کی از راه دور آمدۀ. پس شیخ گفت ای درویش احوالها یک صفت نیست او را میطلبی یا از و میطلبی، صد وبیست و اند هزار پیغامبر ازو طلب کردند، تا محمد به دنیا نیامد کس او را طلب نکرد، اول طالب او محمد بود و خدای تعالی در آن ازو شکر نمود که ما زاغَ الْبَصرُوماطَغی. اگر او را میطلبی الطلب رد و السبیل سد و المطلوب بلاحد و اگر از او میطلبی تمامت نیست کی بگذاشته است کی تا سخن او گویی و با کسان او نشینی. دیگران را در خواب کرده است و ترا بر درگاه خود گذاشته و دیگران بطلب غیر مشغول و ترا بخود و دوستان مشغول کرده است. عمران گفت یا شیخ نه او کریم است؟ گفت اَلْکَرِیمُ الَّذی یُعْطی قَبْلَ السُّوال وَ یَعْفوقَبْلَ الْأِعتِذار. یا عمران باز گرد که جماعت در انتظار است. عمران خدمتی کرد و بازگشت. یکی سؤال کرد کی ما گناه کاران را حال چیست؟ شیخ گفت یا جوامرد رسول میگوید صلی اللّه علیه و سلم اِنَّ اللّه وَ مَلائکَتَهُ یَتَرّحمونَ علی المُقّرِینَ علی اَنْفُسِهِمْ بالذُّنوبِ. عمران میآمد تا به نزدیک پیران ایشان همچنان منتظر نشسته، عمران احوال بگفت، بشنیدند و برخاستند و روی سوی میهنه سر بر زمین نهادند تعظیم شیخ را.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 82
1. آوردهاند کی درویشی از عراق برخاست و پیش شیخ آمد. چون بمیهنه رسید شیخ ببادنه بود، بر دو فرسنگی میهنه. درویش بمیهنه مقام نکرد و روی بدیه بادنه کرد، چون به خدمت شیخ رسید بر پای شیخ بوسه داد و در رکاب شیخ میآمد. در راه سوال کرد کی ای شیخ حقّ پیر بر مرید چیست و حقّ مرید بر پیر چه؟ شیخ آن ساعت جواب نداد، چون بمیهنه آمدند دیگر روز شیخ بیرون آمد تا مجلس گوید، آن درویش را گفت این ساعت پای افراز باید کرد و به غزنین باید شد به نزدیک فلان شخص و صد دینار زر را باید خواست و دو من عود از جهت اوام صوفیان. درویش حالی برخاست و روی براه نهاد و پیغام شیخ برسانید، صد دینار و بوی خوش بستد و بازگشت. چون به شهر هری رسید با درویشی هریوۀ به گرمابه دررفت. کودکی پاکیزه در گرمابه بود، آن درویش را بوی نظری افتاد، حال با هریوۀ باز نمود، او گفت چیزی باید تا او را بخانه آرم دو دینار بوی داد. هریوۀ ترتیبی بساخت خواست که قصد کودک کند، شیخ بوسعید را دید کی از گوشۀ درآمد و بانگ بر وی زد. درویش نعرۀ زد و بیهوش شد. چون بهوش بازآمد حالی پای افزار خواست و روی بمیهنه نهاد. چون برسید، شیخ مجلس میگفت درویش با پای افزار بر شیخ آمد، چون چشم شیخ بر وی افتاد گفت حقّ پیر بر مرید آن باشد که چون ترا اشارت کنند به حکم اشارت پیر به غزنین شوی برای فراغت درویشان و حقّ مرید بر پیر آن باشد که چون ترا در راه خطایی افتد ترا از چنان ناشایست مانع گردد. درویش خجل گشت و استغفار نمود.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه علیک از محمد بن منور اسرار التوحید 83
1. خواجه علیک گفت که در نشابور بودم، مرا هوای شیخ پدید آمد، در یک شبانه روز بمیهنه آمدم خواستم که غسلی کنم همچنان به پای افزار پیش شیخ آمدم. شیخ در دکان مشهد نشسته بود، گفت کرسی بیارید تا پای افزار اینجا بیرون کند. شیخ گفت آن را بیارید. پای افزار بخدمت شیخ بردند، شیخ بوس برداد و پای تا به بستد و بروی مالید و گفت بزرگ باشد هرک برای این حدیث یک قدم بردارد. آنگه گفت تا نپنداری کی تو آمدۀ ما ترا آوردیم.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 84
1. آوردهاند کی شیخ بوسعید یک روز مجلس میگفت. مدعئی آمده بود و در پس ستون نشسته و نظاره میکرد. شیخ را دید بر تخت نشسته و چهار بالش نهاده و کرامات ظاهر میگفت و او پنهان مشاهدۀ حالت شیخ میکرد و به باطن انکار مینمود شیخ روی بوی کرد و گفت ای مرد که در پس ستون نشستۀ، انکار از دل بیرون کن و پیش آی. مرد از پس ستون بیرون آمد و در فریاد آمد و گفت این چه خداوندیست! شیخ گفت نه غلط کردۀ این چه بیاختیاریست! فریاد از جمع برآمد و آن مرد توبه کرد و مرید شد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید