آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 49
1. آوردهاند که درآن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود، خواجه علیک را که از مریدان شیخ بود، و خواجه حسن مؤدب را، بمیهنه فرستاد بمهمی. خواجه علیک گفت چون بنوقان رسیدیم حسن گفت بیا تا برویم و این خواجه مظفر را ببینیم و او مردی بزرگ بوده است. خواجه علیک گفت شیخ ما را بمیهنه فرستاد، از راه بجایی دیگر نتوانیم شد. حسن بسیار بگفت هیچ سود نداشت. بمیهنه شدیم و آن مهم که شیخ فرموده بود راست شد. چون بازگشتیم و بنوقان رسیدیم حسن گفت من پیش خواجه مظفر میشوم ترا موافقت باید کرد و اگر نکنی تنها بروم. من موافقت وی کردم، چون بنشستیم خواجه امام مظفر در سخن آمد و حسن مؤدب آن سخن میشنود و دلش میل میکرد کی آنجا مقام کند. چون خواجه امام مظفر سخن تمام کرد گفتم این سخن که انتها مینهی شیخ ما ابتدا نهادست. خواجه امام مظفر بشکست و حسن با خویشتن آمد، برخاستیم و از پیش وی برون آمدیم. چون به مقام رسیدیم حسن با من در میان نهاد کی مرا چه اندیشه افتاده بود، تو آن سخن گفتی مرا آن اندیشه در باقی شد و دانستم که خطا کردم. چون به نشابور رسیدیم در خانقاه رفتیم چون شیخ را نظر بر ما افتادروی بحسن مؤدب کرد و گفت آن مرد انبان حدیث تو پر کرده بود، اگر علیک نگونسار نکردی. حسن در زمین افتادو استغفار کرد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه ابومنصور از محمد بن منور اسرار التوحید 50
1. خواجه ابومنصور و رقانی کی وزیر سلطان طغرل بود بیمار شد،چون کارش تنگ درآمد شیخ را و استاد امام ابوالقسم قشیری را بخواند و گفت من شما را دوست داشتهام به شما یک حاجت دارم،چون من در پرده شوم شما هر دو بزرگ بسر خاک من چندان مقام کنید که من از عهدۀ سؤال بیرون آیم بقوت شما. هر دو از وی قبول کردند. چون برحمت خدای تعالی پیوست، شیخ ما با استاد امام در پیش آن کار ایستادند. چون به گورستان رسیدند هنوز خاک فرو نبرده بودند، استاد امام شیخ را گفت کی هنوز خاک فرونکندهاند، تو مقام کن تا من مردمان را بازگردانم. خاک تمام شد و خواجه بومنصور را دفن کردند شیخ برخاست و گفت تمام شد و برفت. چون باستاد امام رسید استاد امام گفت پس آن وصیت که کرده بود شیخ چه فرمود؟ شیخ گفت رسولان آمدند و سؤال کردند آن یکی فرا آن دیگر گفت نمیبینی که کیست بر سر خاک؟ این بگفتند و برفتند. چون ایشان برفتند ما نیز برفتیم.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
ابرهیم ینال از محمد بن منور اسرار التوحید 51
1. ابرهیم ینال برادر کهین سلطان طغرل بود و عظیم ظالم و شحنۀ نشابور بود و اهل نشابور از شیخ دعا میخواستند، شیخ دعا نگفتی اما گفتی نیک شود. تاروز آدینۀ کی شیخ مجلس میگفت ابرهیم ینال به مجلس آمد و بسیاری بگریست. چون مجلس تمام شد ابرهیم پیش تخت شیخ آمد و بیستاد. شیخ گفت چیست؟ گفت مرا بپذیر! شیخ گفت نتوان. گفت بایدم! شیخ گفت نتوان. گفت بایدم! سه بار بگفت. پس شیخ تیز دروی نگاه کرد و گفت: نعمت برود، گفت شاید. گفت جانت ببرد، گفت شاید. گفت امیریت نباشد، گفت شاید. گفت دوات و پارۀ کاغذ بیارید. دوات آوردند شیخ بنوشت کی: ابرهیم مناکتبه فضل اللّه. ابرهیم ینال کاغذ بستد و بوسه برداد و در میان نهاد و بیرون رفت و همان شب به جانب عراق روان شد و بهمدان بنشست وعاصی شد. سلطان طغرل برفت و با او جنگ کرد و او را بگرفت. او پیغام فرستاد کی دانم کی مرا بخواهی کشت. حاجت من بتو آنست که خطیست از آن بوسعید در کیسۀ من، چون مرا در خاک نهند کاغذ را بدست من بنهند که او مرا این واقعه گفته بود و دست گیر من آن خط خواهد بود.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 52
1. آوردهاند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور، بسر کوی عدنی کویان رسید. قصابی بود بر سر کوی، چون شیخ با جماعت بوی رسیدند، قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها! مشتی افسوس خواران، سرو گردن ایشان نگر، چون دنبۀ علفی! و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود. و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود. حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار. حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ میخواند. مرد بترسید،. شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید. حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد. شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند. حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد. شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید. چون جامهها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی میگفتی میگوی. چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم. حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد. قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
دانشمند بوبکر از محمد بن منور اسرار التوحید 53
1. دانشمند بوبکر شوکانی گفت که پدرم دانشمند محمد گفت در آن وقت که من به طالب علمی به نشابور بودم شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود و من هر روز کی از درس فارغ شدمی، تا نماز دیگر به خدمت شیخ بودمی، چون نماز دیگر بگزاردمی به مدرسه آمدمی. تا یک روز پیش شیخ آمدم، شیخ گوشۀ سجاده برداشت و مشتی مویز طایفی از زیر سجاده بیرون آورد و گفت صوفیان را فتوحی رسیده است، طرسوس کردهاند، ما حصۀ شما بنهادهایم، هر یکی را هفت هفت هفت. و مادر مدرسه دو شریک بودیم و شیخ سه هفت گفت، من خدمت کردم و بیرون آمدم و در راه مویز بشمردم سه هفت بود. چون به مدرسه رفتم شریکم را برادری از جانب عراق رسیده بود و در خانۀ من نشسته، در رفتم و بپرسیدم و مویز حصه کردم چنانک شیخ فرموده بود هر یکی را هفت رسید.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه امام از محمد بن منور اسرار التوحید 54
1. خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس اللّه روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان. مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس میگوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده. من برفتم تا او را ببینم. چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد. و همه روزه گوش میداشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان، چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمیداند. تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم، مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید، خواستم کی صبر کنم نتوانستم، برخاستم و بیرون آمدم،چون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار میرفتند، بر اثر ایشان رفتم بیخویستن، شیخ را بدعوتی میبردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمیدید، چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد. چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید، و پاره کردند، شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی، آواز ندادم، گفتم شیخ مرا نمیداند مگر از مریدان شیخ کسی، را بوعلی طوسی نامست. شیخ دیگر بار آواز داد، هم جواب ندادم، جمع گفتند مگر شیخ ترا میگوید، برخاستم و پیش شیخ رفتم، آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی. جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ میآمدم و روشناییها میدیدم. چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری میشدم و حالتها که پدید میآمد با وی میگفتم. او میگفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو. سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم، سپید برآمد، تا سه بارکی بکشیدم سپید برمیآمد، برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم. استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو. من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم. روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها، من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم. استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت؟ با خود گفتم مگر بیادبی کرده باشم. خاموش شدم. دیگربار بگفت، من هم جواب ندادم. چون سه بار گفت گفتم من بودم. استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی. پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم. یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم، آن واقعه باز گفتم. گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم. با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت میشد، و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم، برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمیدانستم. چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم، گفتند به محلت رودبار نشیند، در مسجدی با جماعت مریدان، من رفتم تا بدان مسجد، شیخ بوالقسم نشسته بود، من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم، او سر در پیش داشت، سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری. سلام کردم و وقایع خویش بگفتم. شیخ بوالقسم گفت مبارک باد! هنوز ابتدا میکنی، اگر تربیت یابی به مقامی. برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست، به خدمت او مقام کردم. شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم، مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند! بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه امام از محمد بن منور اسرار التوحید 55
1. خواجه امام بو نصر عیاضی سرخسی گفت من بنشابور بودم بتفقه، پیش خواجه امام بومحمد جوینی مدتی رنج بردم، و خلاف و مذهب تعلیق آموخته، بشنودم کی شیخ بوسعید از مهنه آمده است و مجلس میگوید. بر سبیل نظاره به مجلس اورفتم. چون نظرم بروی افتاد از هیبت وسیاست او تعجب کردم و چون در سخن آمد و راه خدا اینست مرا هم بدین راه باید رفت. در دلم این اندیشه بگذشت شیخ در حال از سر منبرگفت درباید آمدن. من از سخن شیخ بشگفت ماندم تا از کجا گفت. در دل خویش شبهتی درآوردم کی مگر اتفاق چنین افتاد. دیگر بار آن در خاطرم در آمد. شیخ گفت این حدیث تأخیر برنتابد. چون کرامت شیخ مکرر شد شبهت برخاست.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
استاد اسمعیل از محمد بن منور اسرار التوحید 56
1. استاد اسمعیل صابونی گفت که شبی خفته بودم، چون وقت برخاستن شد کی بوردی مشغول شوم، کاهلی نمودم، کوزۀ بر بالین نهاده بودم، گربۀ آن را بریخت، من شولیده شدم و هم کاهلی کردم و چشمم درخواب شد. سنگی از بام در آمد و بر طشتی آمد که در میان سرای بود. اهل خانه آواز برآوردند کی دزد! من بیدار شدم و ورد آغاز کردم. دیگر روز به مجلس شیخ شدم، شیخ در میان سخن روی بمن کرد و گفت چون بنده همه شب بخسبد و دیر ترک برخیزد موشی و گربۀ را بفرمایند تا درهم آویزند و کوزه را آب بریزند تا خواب بروی بشولد و دزدی را بگویند که سنگی در سرایش اندازد گویند دزد بود، دزد نبود، فرستادۀ ما بود، تا از خواب بیدارت کند تا ساعتی با ما حدیث کنی.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه بوالفتح از محمد بن منور اسرار التوحید 57
1. خواجه بوالفتح شیخ گفت که پیر موسی گفت که یک روز شیخ مرا در نشابور فرمود که پیش رو و دو رکعت نماز کن تا ما بتو اقتدا کنیم و هر حمد که در قرآنست بخوان. پیر موسی گفت که فرو ماندم کی چگونه توانم گزاردن. به حکم اشارت شیخ در پیش شدم چون تکبیر پیوستم هر حمد که در قرآن بود بر زفان من روان شد. چون نماز کردیم شیخ گفت ای موسی ما از گزاردن شکرهاء خدای تعالی عاجز بودیم شما نیابت بداشتید خدای تعالی نیکویی دهاد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
بوبکر مکرم از محمد بن منور اسرار التوحید 58
1. بوبکر مکرم گفت کی کیایی بود در نشابور کی پیوسته بر شیخ احتساب میکرد. یک روز شیخ را سقطی عود آوردند و هزار دینار. شیخ حسن را گفت زیرهوایی و حلوایی ترتیب ده و آن سفط عود بیکبار در آتش نه تا همسرایگان را نیز نصیبی رسد. و سفرۀ بتکلف بنهادند. این کیا درآمد تا بر شیخ احتساب کند. گفت در چنین وقتی تنگ سال و سختی که میبینی، این چه اسرافست؟ و سفاهت و زجر میکرد. شیخ جواب نمیداد و اصحابنا میرنجیدند. شیخ سر بر آورد و بوی نگاه کرد و گفت درآی! کیادو تا درآمد. شیخ گفت نیز فروتر آی! نیک دوتا گشت، همچنان بماند و بحیله بازگشت و در مسجدی که در پهلوی خانقاه بود بنشست. شیخ درویشی را فرمود تا او را خدمت میکرد. دو سال و نیم همچنان بود، بعد ازآن وفات یافت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه اسمعیل از محمد بن منور اسرار التوحید 59
1. خواجه اسمعیل مکرم گفت که روزی در راهی میرفتم، در نشابور، شیخ بوسعید مرا پیش آمد، سلام گفت، جواب خوش باز داد. من برعقب وی میرفتم و در پای و رکاب او نگاه میکردم، به خاطرم بگذشت که کاشکی شیخ مرا دستوری دادی تا بوسی بر پای او دادمی. در حال شیخ عنان اسب بازکشید تا در وی رسیدم. شیخ پای از رکاب بیرون کرد و در پیش من داشت، بوسی بر پای شیخ دادم پس اسب براند و من برفتم.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
رشید الطایفه از محمد بن منور اسرار التوحید 60
1. رشید الطایفه عبدالجلیل گفت کی محبی بود شیخ را در نشابور، مردی درویش، و ازتجمل دنیاوی رزکی داشت. بخدمت شیخ آمد و گفت میباید کی شیخ با اصحاب بدین رزک درآیند. شیخ گفت نتواند. به کرات میآمد و شیخ اجابت نمیکرد. بعد از الحاح بسیار شیخ برنشست و اصحابنا در خدمت شیخ روان شدند. رز او خرد بود ومردم بسیار، انگور پاک بخوردند.درویشی دو خوشه انگور در میان سجاده در گوشۀ رز نهاد چنانک هیچ پیدا نبود و درویشان چون رز تهی کردندوبرفتند آن مرد در رز نگریست، هیچ انگور ندید. یکی گفت خدای برکت دهاد! آن مرد گفت برکۀ امسالین باری رفت! چون شیخ برفت ومرد هیچ انگور ندید و با رز خشم گرفت و بخدمت شیخ نیامد. دیگر سال کی وقت عمارت رز درآمد این مرد با خودگفت کی این هیچ نیست کی من میکنم، اگر گناهی کردهام من کرده ام. برخاست و در رز رفت و گرد رز برمیآمد، در گوشۀ رز سجادۀ نو دید نهاده، برگرفت و باز کرد، دو خوشۀ انگور تازه دید در آن میان نهاده، با برگهای سبز. شادمان شد، گفت این انگور را به خدمت سلطان میباید برد تا در حقّ ما و اطفال ما انعامیفرماید. پس انگور را بر طبقی نهاد و بخدمت سلطان برد، سلطان را خوش آمد، بفرمود تا طبقش را پر زر کردند و به وی دادند، شاد شد، دانست که آن از قدم مبارک شیخ بوده است. از کرده پشیمان گشت، ده دینار از آن زر برگرفت و بخدمت شیخ آمد،، چون شیخ را نظر بر وی افتاد گفت اگر سلطان سوری بتو باز نخوردی بهین چیزی از تو فوت رفته بودی.
برای مشاهده کامل کلیک کنید