12 اثر از باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی
خانه / آثار محمد بن منور / اسرار التوحید محمد بن منور / باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید

باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور

هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر می‌کردم تا شیخ چه فرماید. روزی نماز بامداد گزارد،گفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان. گفتم اللّه اکبر. دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم، شیخ بنوشت کی: ,

2 هر جا که روی دو گاوکارند و خری خواهی تو برو بمرو خواهی بهری

مرا گفت اینکاغذ بستان و بدر خانقاه بیرون شو، بدست راست، آنکس را که پیش تو آید بوی رسان. حسن گفت چون بیرون رفتم جوانی پیش آمد سلام گفتم و سلام شیخ برسانیدم و کاغذ بوی دادم. بوس بر داد و بر چشم نهاد. تاریک بود، نتوانست خواندن، بدر گرمابه رسیدیم آن جوان به حمام رفت و نبشته برخواند، واقعۀ او بود. مرا گفت پیش شیخ بر. من اورا پیش شیخ بردم، سلام گفت، صد دینار زر و نافۀ مشک و پارۀ عود پیش شیخ بنهاد. شیخ گفت دل فارغ دار کی مقصود هم اینجا حاصل شود. جوان بیرون آمد و مرا گفت با من بیا، باوی رفتم، در کاروان سرایی شدم، صد دینار دیگر بسخت و بداد و گفت در وجه اوام شیخ کن و اگر مقصود اینجا حاصل شود صددینار دیگر بدهم. من سؤال کردم کی واقعۀ تو چیست؟ گفت مرا یک همباز به بلغارست و یکی دیگر بنهر واله، سه سالست، مرا دوش قاصدی رسید از مرو که یک انباز بمرو آمده است، من عزم مرو کردم، در شب قاصدی دیگر رسید که آن دگر انباز بهری رسیده است. من همه شب اندیشه می‌کردم که به مرو روم یا بهری؟ سحرگاه مرا در دل آمد کی بامداد به نزدیک شیخ روم و او را صد دینار زر و قدری بوی خوش برم و ازوی سؤال کنم که به مرو روم یا بهری هرچ او اشارت کند برآن بروم، بامداد می‌امدم، تو مرا پیش آمدی و کاغذ دادی. اکنون چون بر لفظ شیخ رفت کی همین جا مقصود حاصل آید، منتظرم تا چه پدید آید. حسن گفت نماز پیشین آن جوان رادیدم مرا گفت آن انباز کی بهری آمده بود رسید. نماز دیگر به بازار بیرون شدم، آن جوان را دیدم که می‌دوید و می‌گفت همباز دیگر از مرو در رسید، من به طلب تو می‌آمدم و چنانک شیخ فرموده بود مقصود هم اینجا حاصل آمد. صد دینار دیگر به من داد. من پیش شیخ آمدم، شیخ فرمود که آن سیصد دینار زر بوام باز ده و بعد ازین هیچ داوری مکن که آنچ این قوم خورند آنرا داوری نباشد کی گزارندۀ این حقّ تعالی است. ,

حسن مؤدب گفت کی روزها بود کی در خانقاه گوشت نیاورده بودند، که وجه آن نداشتم و جمع را تقاضاء گوشت می‌بود. یک روز شیخ مجلس می‌گفت: مرا گفت برخیز یا حسن و نزدیک آن جوان رو نزدیک آن جوان شدم،گفتم شیخ گفت ای جوان، آن درست کی بربند تست یک دینار و حبهٔیست بدرویشان رسان. چون بشنید گریان شد، بند را بگشاد و درست زر بمن داد، بخدمت شیخ آوردم. شیخ گفت برو تا به سر بازار آهنگران، جوان قصاب برۀ شیر مست بر دست دارد تکلفها کرده، از وی بخر و با او برو تا بشوله و درآن گو انداز تا جانوران آن مغاک دهانی چرب کنند. می‌رفتم و همه راه بدرون داوری می‌کردم که چند روزست در خانقاه گوشت نبوده است، شیخ برۀ شیرمست پرورده بسگان می‌دهد. چون رفتم همچنان دیدم کی شیخ فرموده بود و آن بره را ازوی خریداری کردم و آن درست بوی رسانیدم و جوان را با خود ببردم وآن بره در پیش سگان انداختم و خلقی برآن بانکار به نظاره بیستادند. آن جوان بگریستن استاد و گفت مرا پیش شیخ بر، جوان را بخدمت شیخ بردم، در پای شیخ افتاد و می‌گفت توبه کردم. شیخ مرا گفت ای حسن چهار ماهست که این جوان در آن بره رنج می‌برد، دوش آن بره بمرد جوان را دریغ آمد که بیندازد، روانداشتیم کی آن مردار به حلق خلق رسد و مسلمانی از آن مردار بخورد. این مرد بمقصود رسید، آن جانوران نیز لبی چرب کردند، تو داوری چرا می‌کنی؟ این درویشان پاکانند، جز پاک نخورند جوان بر پای خاست و گفتا که مرا گوسفند حلال هست جهت صوفیان شیخ گفت این همه می‌بایست تا سگان دهنی چرب کنند و این مرد به مقصود رسد و شما بگوشت حلال. ,

در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود مؤذن مسجد مطرز یک شب بر مناره قرآن می‌خواند و در آن همسایگی ترکی بیمار بود، ترک را آواز مؤذن خوش آمد، بسیاری بگریست. چون آفتاب روی بنمود کس بفرستاد ومؤذن را بخواند و گفت دوش برین مناره قرآن تومی‌خواندی؟ گفت بلی. گفت دیگرباره برخوان. مؤذن پنج آیتی برخواند. یک درست زر بوی همراه کرد. مؤذن بستد و از پیش ترک بیرون آمد و به مجلس شیخ آمد. شیخ سخن می‌گفت، در میان مجلس دو سگبان از در خانقاه درآمدند و از شیخ چیزی خواستند. شیخ روی بمؤذن کرد و گفت آن درست زر که از ترک گرفتۀ بدین هر دو شخص رسان. مؤذن در تفکر افتاد که ترک زر تنها بمن داد و آنجا هیچ کس حاضر نبود شیخ را که گفت؟ شیخ گفت بسیار میندیش کی آب گرمابه پارگین را شاید. ,

حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ مرا بخواند و گفت بدر بیرون شو و بدست راست بازگرد، هرک پیش تو آید دست پیش او دار و بگوی هرچ داری برینجا نه. بحکم اشارت شیخ بیرون آمدم گبری رادیدم دست پیش داشتم. گبر گفت اول مسلمان شوم، مرا بخدمت شیخ باید برد. پس گبر را به خدمت شیخ بردم، گفت ای شیخ اسلام عرضه کن، پس اسلام آورد و هرچ داشت در راه شیخ نهاد. ,

روزی در نشابور شیخ قدس اللّه روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان. حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود می‌گفتم کی در نشابور هیچ کس ظالم‌تر و شیخ را منکرتر از وی نیست. این چگونه خواهد بود؟ چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب می‌زد و خلقی از دور نظاره می‌کردند. من متحیر بماندم.ناگاه چشم شحنه بر من افتاد، گفت آن صوفی آنجا چه می‌کند؟ یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ؟ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ می‌فرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد. او بطریق استهزاء سخنها گفت.بعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت: مگر شیخ می‌خواهد کی سفره به سیم حرام نهد؟ شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه(؟) ستاندم ازین مرد. من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم. شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن. درویشان بدان حالت تعجب می‌کردند و انکار می‌نمودند. من رفتم و ترتیب سفره می‌کردم.، شیخ دست فراز کرد و طعام تناول می‌نمود وجمع نیز بانکار موافقتی می‌کردند. دیگر روز شیخ مجلس می‌گفت، جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می‌گریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم. شیخ گفت چه خیانت رفته است؟ بادرویشان باز باید گفت. گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم، گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست. شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید. شحنه زر را بوی داد، آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن. شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود. پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد. این خبر به شحنه رسید، در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت، و مرید شیخ شد. ,

آورده‌اند کی درآن کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود دو مرد معروف با یکدیگر گفتند کی ما را از شیخ امتحانی باید کرد تا به کرامات بجای آرد یا نه؟ به نزدیک شیخ رویم و از وی چیزی بستانیم و بهریسه دهیم. حکایتی راست کردند و پیش شیخ آمدند و گفتند کی در همسرایگی مادختر کیست یتیمه، اورا به شوهری دادیم و هرچ او را فریضه بکار آید از هرکسی بخواسته‌ایم و امروز آن شغلک او راست شده است، امشب او را بخصم می‌سپاریم. می‌باید که او را بروشنایی شیخ بخانۀ شوهر بریم تا آن تبرّک به روزگار ایشان فرا رسد. شیخ حسن مؤدب را بخواند و گفت ای حسن دو شمع بزرگ بیاور و بدیشان ده که هریسه گران می‌فروشند. چون آن هر دو این سخن بشنیدند ازدست بشدند و روی در پای شیخ مالیدند و توبه کردند و از ملازمان خدمت شیخ شدند. ,

آورده‌اند کی شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر آوردند تا شیخ را مداوا کند. مگر طبیب گبر بود، چون به شیخ رسید خواست کی دست بر نبض شیخ نهد، شیخ حسن را گفت ای حسن ناخن پیرا بیار و ناخن او بازکن و موی لبش باز کن و در کاغذی پیچ و بوی ده که ایشان را عادت نباشد که بیندازند وآبی بیار تا دست بشوید. آن طبیب متحیر می‌نگریست و زهره نداشت کی خلاف کردی، چون آنچ شیخ فرمود بجای آوردم طبیب دست بر دست شیخ نهاد. شیخ دست بگردانید و دست وی بگرفت و یک ساعت نگاه داشت پس رها کرد. طبیب برخاست کی بشود، تا بدر خانقاه می‌شد و باز پس می‌نگریست. شیخ آواز داد کی چند از پس نگاه کنی کی ترا بنگذارند کی بروی! آن گبرباز گشت و بدست شیخ مسلمان شد و جملۀ خویشان او ایمان آوردند. ,

پیر بوصالح دندانی مرید خاص شیخ بود و خدمت خلال او داشتی و موی لب هم او راست کردی. درویشی پیر بوصالح را گفت کی موی لب باز کردن مرا بیاموز، بخندید و گفت ای درویش، بهفتاد دانشمند علم باید کی موی لب درویشی باز توان کرد. این کار بدین آسانی نیست. این پیر بوصالح گفت که شیخ را در آخر عمر یک دندان بیش نمانده بودو هر شب چون از طعام خوردن فارغ شدی خلالی از من بستدی و گرد بر گرد دندان برآوردی و بوقت دست شستن آبی بوی فراگذاشتی. یک شب چون شیخ خلال بستد، از آنجا که شعف آدمیست بر اعتراض کردن بر همه کسی، بدل من درآمد کی شیخ دندان ندارد و بخلالش حاجب نیست، هر شب خلال از من چرا می‌گیرد؟ شیخ سربرداشت و بمن نگاه کرد و گفت استعمال سنت راو طلب رحمت را، که رسول می‌فرماید کی رَحم اللّه المخلّلینَ مِن اُمّتی فِی الوضوءِ وَالطعام. من آگاه گشتم و گریه برمن افتاد. ,

آورده‌اند که درآن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود، خواجه علیک را که از مریدان شیخ بود، و خواجه حسن مؤدب را، بمیهنه فرستاد بمهمی. خواجه علیک گفت چون بنوقان رسیدیم حسن گفت بیا تا برویم و این خواجه مظفر را ببینیم و او مردی بزرگ بوده است. خواجه علیک گفت شیخ ما را بمیهنه فرستاد، از راه بجایی دیگر نتوانیم شد. حسن بسیار بگفت هیچ سود نداشت. بمیهنه شدیم و آن مهم که شیخ فرموده بود راست شد. چون بازگشتیم و بنوقان رسیدیم حسن گفت من پیش خواجه مظفر می‌شوم ترا موافقت باید کرد و اگر نکنی تنها بروم. من موافقت وی کردم، چون بنشستیم خواجه امام مظفر در سخن آمد و حسن مؤدب آن سخن می‌شنود و دلش میل می‌کرد کی آنجا مقام کند. چون خواجه امام مظفر سخن تمام کرد گفتم این سخن که انتها می‌نهی شیخ ما ابتدا نهادست. خواجه امام مظفر بشکست و حسن با خویشتن آمد، برخاستیم و از پیش وی برون آمدیم. چون به مقام رسیدیم حسن با من در میان نهاد کی مرا چه اندیشه افتاده بود، تو آن سخن گفتی مرا آن اندیشه در باقی شد و دانستم که خطا کردم. چون به نشابور رسیدیم در خانقاه رفتیم چون شیخ را نظر بر ما افتادروی بحسن مؤدب کرد و گفت آن مرد انبان حدیث تو پر کرده بود، اگر علیک نگونسار نکردی. حسن در زمین افتادو استغفار کرد. ,

خواجه ابومنصور و رقانی کی وزیر سلطان طغرل بود بیمار شد،چون کارش تنگ درآمد شیخ را و استاد امام ابوالقسم قشیری را بخواند و گفت من شما را دوست داشته‌ام به شما یک حاجت دارم،چون من در پرده شوم شما هر دو بزرگ بسر خاک من چندان مقام کنید که من از عهدۀ سؤال بیرون آیم بقوت شما. هر دو از وی قبول کردند. چون برحمت خدای تعالی پیوست، شیخ ما با استاد امام در پیش آن کار ایستادند. چون به گورستان رسیدند هنوز خاک فرو نبرده بودند، استاد امام شیخ را گفت کی هنوز خاک فرونکنده‌اند، تو مقام کن تا من مردمان را بازگردانم. خاک تمام شد و خواجه بومنصور را دفن کردند شیخ برخاست و گفت تمام شد و برفت. چون باستاد امام رسید استاد امام گفت پس آن وصیت که کرده بود شیخ چه فرمود؟ شیخ گفت رسولان آمدند و سؤال کردند آن یکی فرا آن دیگر گفت نمی‌بینی که کیست بر سر خاک؟ این بگفتند و برفتند. چون ایشان برفتند ما نیز برفتیم. ,

آثار محمد بن منور

12 اثر از باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی