باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور

110 اثر از باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور در سایت شعرنوش گردآوری شده است. در این مجموعه می‌توانید اشعار معروف، عاشقانه و حکیمانه محمد بن منور را به‌صورت دسته‌بندی‌شده و با قابلیت جستجو مطالعه کنید. شما در حال مشاهده صفحه 3 از این مجموعه هستید.

خواجه امام از محمد بن منور اسرار التوحید 25

1. خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان شدم، پیش نظام الملک رحمة اللّه علیهم. چون پیش او دررفتیم پدرم او را دعایی بگفت. نظام الملک گفت ای خواجه امام من هرچ یافتم از شیخ بوسعید یافتم، پدرم گفت چگونه؟ گفت یک روز در نشابور بودم بر اسبی بدلگام نشسته، به کوی عدنی کویان می‌رفتم، یکی از پس من بیامد و گفت ترا می‌خوانند من برفتم و بخانقاه درشدم، شیخ بوسعید را دیدم، مرا بپرسید و من پیشتر از آن بخدمت شیخ رسیده بودم چنانک آن حکایت بجای خویش گفته آید، و دست من بگرفت و گفت نیک مردی خواهی بود. من خدمت کردم وبازگشتم، دیگر روز به خدمت شیخ آمدم و در بر ستونی متواری بنشستم چنانک شیخ مرا نمی‌دید، شیخ سخن می‌گفت چون مجلس به آخر رسانید گفت حسن را قرضی هست، و من کمرکی ساخته بودم چنانک رعنایی جوانان باشد کمر را بند بگشادم و بدادم، شیخ گفت حسن را کی آن کمر بیاور، حسن کمر بخدمت شیخ رسانید، شیخ بستدو انگشت در حلقۀ کمر افکند و چند بار بگردانید و گفت نه دیر رود که چهار هزار کمر در پیش تو خواهند بستن، همه کمرهای بزر. امروز عرض داده‌ام، چهارهزار مرداند در خدمت من با کمرهای زر و من هرچ یافتم از برکات شیخ باسعید است.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

پیری بود در از محمد بن منور اسرار التوحید 26

1. پیری بود در شهر مرو و او را محمد بونصر گفتندی و او از جملۀ مشایخ ماوراءالنهر بود، در آن وقت کی بغراخان قصد کشتن صوفیان ماورالنهر کرد جماعتی از مشایخ ایشان متواری بمرو آمدند. و این محمد ختنی از آن جمله بودو شیخ ما را ندیده بود و در مرو امامی بود، او را ابوبکر خطیب گفتندی، از شاگردان قفال و شیخ را پیش قفال دیده بود. بمهمی عزم نشابور کرد. پس محمد ختنی پیش او آمد و گفت می‌شنوم کی قصد نشابور داری و مرا حاجتی است. گفت چیست گفت می‌خواهم کی از شیخ ابوسعید بپرسی چنانک او نداند کی این سؤال من کرده‌ام و حدیث من باوی بگویی که آثار را محو بود؟ گفتم من این یاد نتوانم داشت. این سخن را بر کاغذی نویس، بر کاغذی نبشت و بمن داد. بوبکر خطیب گفت بنشابور آمدم و در کاروان سرایی نزول کردم، در حال دو صوفی دیدم کی درآمدند و آواز می‌دادند کی خواجه بوبکر خطیب در کاروان مرو کدامست؟ گفتم منم. ایشان نزدیک آمدند و گفتند شیخ بوسعید سلام می‌گوید و می‌گوید کی ما آسوده نیستیم کی تو در کاروان سرای نزول کردی، باید کی نزدیک ما آیی، گفتم تا به گرمابه درآیم و غسلی برآرم آنگه بیایم. و من از آن سلام و پیام متحیر شدم چون از حمام بیرون آمدم همان دو درویش را دیدم بر سر گرمابه ایستاده با عود و گلاب، من در صحبت ایشان بخدمت شیخ رفتم، چون نظر شیخ بر من افتاد گفت:

برای مشاهده کامل کلیک کنید


3 دقیقه زمان مطالعه 6 بیت

آورده‌اند از محمد بن منور اسرار التوحید 27

1. آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، آنجا امامی بود از اصحاب بوعبداللّه کرام، او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود. روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم، جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی می‌رود که سخن وی پیش او نمی‌توان گفت و اگر نام او شنود لعن می‌کند. شیخ برنشست بامریدان، در راه رافضتی از خانه بیرون آمد، شیخ را دید با جمع، لعنت آغاز کرد، جماعت قصد زخم او کردند، شیخ گفت آرام گیرید، باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند، جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند؟ شیخ گفت معاذاللّه او لعنت بر ما نمی‌کند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحقّ، او لعنت برآن باطل می‌کند برای خدایرا، و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ می‌گفت می‌شنود، حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم، بر حقّ تویی و بر باطل من، اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم! شیخ مریدان را گفت: دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد! چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومی‌آید، آن درویش ابوالسحین را خبر کرد، او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد. چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت. اتفاق را روز یکشنبه بود، شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت، گفت یا حسن چه می‌رود؟ حسن آنچ شنید بازنمود، شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم، روی به کلیسا نهاد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر می‌فرماید. چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول، چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره می‌کردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده می‌کردند. شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتْخِذُونی واُمّیَ اِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللّه تویی که می‌گویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید؟ اگر محمد و دین محمد حقّ است درین لحظه حقّ را سبحانه و تعالی سجود کنید. چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود. چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند. شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود، و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت، امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و. او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید، او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو می‌گشت ونعره می‌زد تا پیش تخت شیخ، و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


3 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

آورده‌اند از محمد بن منور اسرار التوحید 28

1. آورده‌اند که درآن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود، روزی جماعتی درویشان شیخ به بازار می‌گذشتند، قوّالان آمده بودند از طوس و در بازار سماع می‌کردند. چون جماعت بخانقاه آمدند با شیخ گفتند کی قوّالان طوس رسیده‌اند و در بازار سماع می‌کنند، ما را سماع ایشان می‌باید. شیخ حسن را گفت برو در بازار نشابور بنگر تا کیست نیکو روی‌تر، بگوی مقریان رسیده‌اند از طوس، و اصحابنا را می‌باید کی آواز ایشان بشنوند، اسباب سفرۀ ایشان ترتیب کن تا مقریان با اصحابنا امشب بیاسایند. بیرون آمد و گرد بازار نشابور بگشت و پیش شیخ آمد و گفت همۀ نشابور بگشتم، هیچ کس را نیکوروی‌تر از شیخ ندیدم. چون شیخ این سخن بشنید فرجی از پشت باز کرد و گفت این فرجی را بدکان بوجعفر ما بر و بگوی کی ایشان می‌گویند کی پنجاه دینار بده کی جماعت را امشب اوایی سازیم تا مقریان طوس بیاسایند، تا مجاهدی پدید آید و دل تو از قرض ایشان فارغ کند. حسن گفت به حکم اشارت شیخ بدکان بوجعفر شدم وآنچ فرموده بود بگفتم. بوجعفر گفت ای حسن تو گواهی می‌دهی کی برزفان شیخ رفته است کی بوجعفر ما؟ من گفتم کی فردای قیامت از عهده بیرون آیم کی برزفان شیخ رفت کی بوجعفر ما. پنجاه دینار بسخت و درکاغذی کرد و بمن داد و فرجی شیخ بمن داد و گفت پیش شیخ رسان، چون برفتم و آنچ داده بود پیش شیخ آوردم، بوجعفر بر اثر من درآمد و پنجاه دینار دیگر و تختی فوطه بر سر غلام نهاده درآورد و پیش شیخ بنهاد و گفت آنچ بدست حسن فرستادم باشارت شما بود وآنچ من آورده‌ام شکرانۀ آنست کی برزفان شما رفته است که بوجعفر ما. که دستگیر مادر قیامت این کلمه خواهد بود.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

هم در آن وقت از محمد بن منور اسرار التوحید 29

1. هم در آن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، از هر کسی چیزی قرض کرده بودو بر درویشان خرج کرده، و چیزی دیرتر پدید می‌آمد و غنیمان تقاضا می‌کردند. یک روز جملۀ جمع بدر خانقاه آمدند، شیخ حسن را گفت بگوی تا درآیند، حسن ایشان را درآورد. چون شیخ را خدمت کردند، کودکی از در خانقاه بگذشت و ناطف آواز می‌داد، شیخ گفت آن طواف را آواز دهید، او را بیاوردند. شیخ گفت آنچ داری جمله بسنج، همه بسخت و پیش درویشان نهاد تا بکار بردند. کودک طواف گفت زر می‌باید شیخ گفت پدید آید. ساعتی بود، دیگربار تقاضا کرد، شیخ همان جواب داد کودک گفت استاد مرا بزند. این بگفت و در گریستن استاد. در حال کسی از در خانقاه درآمد و صرۀ زر پیش شیخ نهاد، گفت فلان کس فرستاده است و گفته که ما را بدعا یاددار. شیخ حسن را گفت برگیر و تفرقه کن بر متقاضیان. حسن زر همه بداد و زر ناطف آن کودک بداد، هیچ باقی نماندو نه هیچ دربایست. شیخ گفت در بند اشک این کودک بودست.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

حسن مؤدب گفت از محمد بن منور اسرار التوحید 30

1. حسن مؤدب گفت محبی بود شیخ را در نشابور بوعمرو حسکو نام،مردی منعم بود و بیاع نشابور بود. روزی مرا بخواند و گفت من از سر تا قدم مرید شیخ شده‌ام، از تو درخواست می‌کنم که هرچ شیخ را باید همه رجوع بامن کنی، و گرچه بسیار باشد باک نداری. حسن گفت مرا یک روز شیخ هفت بار به نزدیک وی فرستاد بهر شغلی و او آن همه راست کرد. بار هشتم آفتاب فرو می‌رفت، گفت ای حسن به نزدیک بوعمرو رو و گلاب و کافور و عود بیار. من رفتم و شرم داشتم کی پیش او روم کی در دوکان می‌بست. از دور چشمش برمن افتاد، گفت یا حسن چیست که بیگاه ایستادۀ؟ گفتم ای استاد شرم می‌دارم از بسیاری کی امروز بیامدم، گفت شیخ چه فرموده است که من به فرمان شیخم. گفتم گلاب و عودو کافور. در دکان بگشاد و چندانک خواستم بداد و مرا گفت چون بدین محقّرات شرم می‌داری که بامن رجوع کنی فردا بهزار دینار کاروان سرای و حمام گروستانم تاتو خرج می‌کنی و بدانچ معظم‌تر بود با من رجوع می‌کنی. حسن گفت من شاد شدم و گفتم برستم از مذلت گدایی. با شادی هر کدام تمام‌تر پیش شیخ آمدم و عود و گلاب آوردم. شیخ بنظر انکار درمن نگریست و گفت ای حسن بیرون و اندرون خود از دوستی دنیا پاک گردان. حسن گفت بیرون شدم و بر در خانقاه بیستادم و سرو پای برهنه کردم و بسیار بگریستم و روی بر خاک مالیدم و باز درآمدم. آن شب شیخ با من سخن نگفت، دیگر روز به مجلس بیرون شد. هر روز در میان سخن روی کردی، امروز در او ننگریست. چون شیخ از مجلس فارغ شد بوعمرو حسکو نزدیک من آمد و گفت ای حسن شیخ را چه بودست که امروز در من نگاه نکرد؟ گفتم ندانم و آنچ دی رفته بود باوی بگفتم. بوعمرو پیش تخت شیخ آمد و تخت را بوسه داد و گفت ای عزیز روزگار، حیات و زندگانی ما بنظر تست، امروز هیچ بما در ننگریستی، بر ما چه رفته است تا استغفار کنیم و عذر آن خواهیم. شیخ گفت تو باز همت ما را از اعلی علیین بتخوم ارضین می‌آری و بهزار دینار می‌باز بندی. اگر خواهی کی دل ما با تو خوش شود آن هزار دینار نقد کن تا بینی کی در میزان همت ما چه سنجد. بوعمرو برفت و دو صره بیاورد، در هر یکی پانصد دینار نشابوری، و پیش شیخ بنهاد. شیخ گفت یا حسن بردار و گاوان و گوسفندان بخر، گاوان را هریسه ساز و گوسفندان را زیره بای مزعفر و معطر ساز و لوزینۀ بسیار و هزار شمع بروز بر افروز و عود و گلاب بسیار بیار، و فردا روز ببوشنگان سفره بنه، و این دیهیست بر کنار نشابور بغایت خوش و به شهر منادی کن کی هر کرا طعامی می‌باید کی نه بدین سرای منت بود و نه بدان سرای خصومت، بیاید. حسن گفت این جمله بساختم و منادی بشهر درفرستادم، دو هزار مرد زیادت ببوشنگان آمدند و شیخ با جمع بیامد و خاص و عام را بر سفره بنشاند و بدست مبارک خویش گلاب بر ایشان می‌ریخت و عود می‌سوخت و خلق طعام می‌خوردند. یکی از جملۀ منکران شیخ در دل اندیشه کرد که این چه اسرافست که این مرد می‌کند؟ و هزار شمع بروز در گرفتن. شیخ از میان آن همه قوم پیش مرد باستاد و گفت ای جوامرد انکار و داوری از سینه بیرون کن که هرچ در حقّ حقّ کنی هیچ اسراف نباشد و اگر دانگی سیم در حقّ نفس بکاربری اسراف بود. آن مرد در پای شیخ افتاد و مرید شیخ شد و هر مال کی داشت فدای شیخ کرد. حسن گفت چون فارغ شدند و هرچ بود صرف شد من سفرها برگرفتن و بشهر آمدم. چون شب درآمد شیخ سرباز نهاد و مرا آواز داد و گفت ای حسن بنگر تا در خزینه چه ماندست که مادر خواب نمی‌شویم. من خزینه بجستم چیزی نیافتم. بازآمدم و گفتم هیچ چیز نمی‌یابم. شیخ گفت بهتر طلب کن. دیگر، بار طلب کردم، نیافتم. گفتم ای شیخ هیچ نمی‌یابم، دیگر باره جستم یک تا نان یافتم، به نزدیک شیخ بردم، شیخ گفت برو خرج کن تا ما در خواب شویم. خرج کردم، شیخ در خواب شد..

برای مشاهده کامل کلیک کنید


4 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

هم درین وقت از محمد بن منور اسرار التوحید 31

1. هم درین وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود مریدان بسیار می‌آمدند، بعضی مهذب و بعضی نامهذب. یکی از روستا توبه کرده بود و در خانقاه می‌بود، جفتی کفش داشت بر قطری زده کی هر وقت بخانقاه آمدی آوازی و گفت ترا باید رفت و این درۀ است در میان کوه نشابور و طوس و آبی از آن دره بیرون می‌آید و به رودخانۀ نشابور می‌پیوندد و گفت چون بدان دره درشوی، پارۀ بروی، سنگی است. بر آن سنگ دوگانۀ باید گزارد و منتظر بودن کی دوستی از دوستان ما به نزدیک تو آید، سلام ما بوی رسان و سخنی چند با آن درویش بگفت کی با او بگوی کی او دوست عزیز ماست. آن درویش برغبت تمام روی در راه نهاد و همه راه اندیشه می‌کرد که می‌روم و ولیی از اولیاء حقّ را زیارت کنم. چون بدان موضع رسید کی اشارت رفته بود، ساعتی توقف کرد، آواز طراق طراق در آن کوه ظاهر شد کی کوه از هیبت آن بلرز افتاد. درویش بازنگریست، اژدهایی دید سیاه عظیم،کی از آن عظیم‌تر نتواند بود. حرکت نتوانست کردن. اژدهای آمد تا به نزدیک آن سنگ و سر بر سنگ نهاد و بیستاد. چون درویش با خویشتن آمد دید اژدها را کی بتواضع سر بر سنگ نهاده بود و هیچ حرکت نمی‌کرد. از سر بی خویشتنی و ترس گفت شیخ سلام رسانید. آن اژدها روی بر خاک مالید و تواضع کرد. درویش چون بدید دانست کی شیخ پیغام بوی داده است. آنچ گفته بود با او بگفت و او بسیار تواضع کرد. چون درویش سخن تمام کرد اژدها باز گردید. چون از نظر درویش غایب شد درویش از آن کوه بزیر آمد و چون اندکی برفت بنشست و سنگی برگرفت و آن آهنها کی بر کفش داشت جمله بشکست و برکشید وآهسته می‌امد تا بخانقاه. چون بخانقاه درآمد کسی را خبر نبود و سلام چنان گفت که آواز او اصحاب بحیله بشنودند. چون مشایخ حالت او بدیدند خواستند کی بدانند کی آن کدام پیر بوده است که نیم روزه خدمت و صحت اودر وی چندان اثر کرده است کی عمرها بریاضت و مجاهدت آن تأدیب وشکستگی حاصل نتواند آمد. از وی سؤال کردند شیخ ترا به نزدیک کی فرستاده بود؟ او قصه بگفت، جمع تعجب کردند و مشایخ آن حدیث از شیخ سؤال کردند، شیخ گفت او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از یکدیگر راحتها بوده. فی الجمله بعد از آن روز هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و نه آوازی بلند شنید و بیک نظر شیخ مؤدب ومهذب گشت.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

استاد عبدالرحمن از محمد بن منور اسرار التوحید 32

1. استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ ما بود، که روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت علویی بود در مجلس شیخ، مگر بدل آن علوی بگذشت کی نسب ماداریم و عزت و دولت شیخ دارد. شیخ در حال روی بدان علوی کرد و گفت یا سید بهتر ازین باید و بهتر ازین باید. آنگه روی به جمع کرد و گفت می‌دانید کی این سید چه می‌گوید؟ می‌گوید کی نسب ما داریم و دولت و عزت آنجاست. بدانک محمد علیه السلام هرچ یافت از نسبت یافت نه از نسب، کی بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند و شما به نسب از آن مهتر قناعت کرده‌اید و ما همگی خویشتن را در نسبت بدان مهتر بپرداخته‌ایم و هنوز قناعت نمی‌کنیم، لاجرم از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت ما را نصیب کرد و بنمود کی راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

جدم شیخ الاسلام از محمد بن منور اسرار التوحید 33

1. جدم شیخ الاسلام ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس می‌گفت. دانشمندی فاضل در مجلس حاضر بود، با خود می‌اندیشید کی این سخن کی این شیخ می‌گوید در هفت سبع قرآن نیست. شیخ حالی روی بدان دانشمند کرد و گفت ای دانشمند این سخن کی ما می‌گوییم در سبع هشتم است. آن دانشمند گفت ای شیخ سبع هشتم کدامست؟ شیخ گفت هفتم سبع آنست که یا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ و هشتم سبع آنست که فَاَوْحی اِلی عَبْدِهِ ما اَوْحی. شما پندارید کی سخن خدای عزوجل محدود و معدودست؟ آن کلام اللّه لانهایة که بر محمد صلی اللّه علیه و سلم این هفت سبع است اما آنچِ در دل بندگان می‌رساند در حصر وعد نیاید و منقطع نگردد، در هر لحظۀ ازوی رسولی بدل بندگان می‌رسد چنانک مصطفی صلی اللّه علیه و سلم می‌فرماید اِتَّقُوا فراسَةَ الْمُؤْمِن فَاِنَّهُ یَنْظُرُ بنُورِ اللّه. پس گفت:

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 3 بیت

هم درآن وقت از محمد بن منور اسرار التوحید 34

1. هم درآن وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود او را منکران بودند و ازآن جمله یکی قاضی صاعد بود کی ذکر او رفته است و اگرچ بظاهر انکار نمی‌نمود از باطنش بیرون نمی‌شد کی اصحاب رأی کرامت اولیا را منکر باشند و او مقدم ایشان بود. روزی قاضی را گفتند کی بوسعید می‌گوید کی اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم. او گفت من امروز این مرد را بیازمایم. فرمود تا دو برۀ فربه یکسان آوردند و هر دو رابها دادند یکی از وجه حلال دیگر از حرام و هر دو را بیک شکل بیاراستند و بیک رنگ بریان کردند و بر دو طبق بنهادند و گفت من بسلام شیخ می‌روم شما این بریانها بر اثر من بیارید خدمتکاران بریانها بر سر نهادند و می‌آوردند چون بسر چهار سوی رسیدند غلامان ترک مست بدیشان باز خوردند و تازیانها در نهادند و کسان قاضی را بزدند وآن برۀ که حرام بود در ربودند. ایشان از در خانقاه درآمدند و یک بریان درآوردند و بخدمت بنهادند. قاضی بخشم در ایشان نگاه کرد و در اندرون اوصفرا بشورید. شیخ روی بوی کرد و گفت ای قاضی مردار سگانرا و سگان مردار را وحرام به حرام خوار رسد و حلال به حلال خوار رسید تو صفرا مکن. قاضی از حال خود بشد و آن انکار که در باطن داشت برداشت و توبه کرد و عذرها خواست و از خدمت شیخ معتقد بازگردید.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

آورده‌اند از محمد بن منور اسرار التوحید 35

1. آورده‌اند کی شیخ را تاجری در نشابور تنگی عود آورد و هزار دینار نشابوری. شیخ بفرمود حسن مؤدب را تا دعوتی بساخت و آن هزار دینار چنانک معهود بود درآن دعوت صرف نمود. پس تنوره بنهادند و شیخ بفرمود تا آن تنگ عود درآن تنوره نهادند تا همسرایگان ما را از بوی خوش نصیبی باشد و شمع بسیار بفرمود تا بروز در گرفتند. محتسبی بود در آن عهد عظیم مستولی و صاحب رأی و شیخ را و صوفیان را عظیم منکر، بخانقاه در آمد و شیخ را گفت این چیست کی تو می‌کنی؟ شمع بروز درگرفتن و تنگ عود در تنوره نهادن روا نیست و کس نکرده است. شیخ گفت ما ندانستیم کی این روا نیست تو برو و آن شمعها را بنشان. محتسب در پیش شمعی شدتا بنشاند و پفی درداد، آتش درروی و موی و جامۀ محتسب افتاد و بیشتر بسوخت. شیخ گفت:

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 3 بیت

درویشی بود از محمد بن منور اسرار التوحید 36

1. درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود و برجمع ادخار عظیم رغبت نمودی. یک شب دزد در خانۀ او راه یافت و هرچ بود برداشت، مگر مرقعی که نقدوی در آنجا بود بماند. دیگر روز درویش عظیم مهجور و شکسته به مجلس شیخ آمد و با کس نگفت. شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش:

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 3 بیت