آوردهاند که چون آن انکار از درون استاد امام برخاست، در درون استاد امام از سماع خانقاه شیخ بگذشت، در خانقاه سماع میکردند و صوفیان را وقت خوش شده و شیخ با ایشان موافقت کرده، استاد درانجا درنگریست، بخاطرش درآمد کی در مذهب چنین است کی هرک در رقص کردن گرد در گردد گواهی او بنشنوند و عدالت را باطل گرداند. دیگر روز شیخ را بدعوتی میبردند و استاد امام جایی میرفت، بر سر چهار سوی بیکدیگر رسیدند و سلام گفتند، شیخ گفت یا استاد مَتی رَاَیتَنا فِی صَفِّ الشُهود؟ استاد امام دانست کی این جواب آن اندیشه است که دی روز بر خاطر او گذشته است. آن داوری نیز از خاطر او برخاست. روزی دیگر استاد امام بر دَرِ خانقاه میگذشت و شیخ فرموده بود کی سماع میکردند و شیخ را حالتی بود و جمع را وقت خوش گشته بود و قوّال این بیت میگفت، بیت: ,
2 از بهر بتی گبر شوی عارنبو تا گبر نشی ترا بتی یارنبو
انکاری از آن بیت بدل استاد امام درآمد و گفت اگر همۀ بیتها بوجهی تفسیر توان کرد، این بیت از آن جمله است کی این را هیچ توجیهی نتوان نهاد و شیخ برین خوش گشته است. این بر خاطرش بگذشت، اظهار نکرد و برفت. بعد از آن روزی استاد امام به نزدیک شیخ درآمد، چون بنشستند شیخ روی باستاد امام کرد و گفت ای استاد: ,
4 از بهر بتی گبر شوی عار نبو؟ تا گبر نشی ترا بتی یار نبو؟
پیر بواحمد صاحب سر استاد امام بوده است قدس اللّه اروحهما العزیز، مردی سخت عزیز بوده است. گفت یک شب سحرگاه استاد امام را پسری در وجود آمد. استاد را در سر خبر آوردند و هنوز هیچ کس از اهل خانقاه استاد خبر نداشت و استاد هنوز نام وی ننهاده. کسی دست بحلقۀ خانقاه باز نهاد، استاد امام گفت شیخ بوسعید باشد. در باز کردند، شیخ بود، درآمد و استاد امام را گفت ما را آگاهی دادند که شما را نامی مانده بود، بروی ایثار کردیم، او را شیخ بوسعید نام نهاد. و بدین شکرانه استاد امام سه دعوت بکرد. و خواجه بوعمرو کی داماد استاد بود مردی بزرگ بود و با نعمت،چهل دعوت داد به شکرانۀ این. ,
خواجه بوبکر مؤدب گفت کی روزی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز مجلس میگفت، در میان سخن گفت استاد امام دیر میرسد! و بازگفت عجب عجب! ساعتی سخن گفت، دیگر بار گفت ما را دل با استاد امام مینگرد کی دوش رنجور بود. چون شیخ این گفت استاد از در درآمد. خروش از خلق برآمد. شیخ روی باستاد امام کرد و گفت یا استاد ما دوش از تو غافل نبودیم، عیادت تو به حکایتی بخواهم گفت: روزی دهقانی نشسته بود، برزگراو او را خیار نوباوه آورده بود. دهقان حساب خانه برگرفت، هر یکی را یکی بنهاد و یکی به غلام داد کی بر پای ایستاده بود، دهقان را هیچ نماند و غلام خیار میخورد، خواجه را آرزو کرد، غلام را گفت پارۀ ازآن خیار بمن ده، غلام پارۀ ازان خیار بخواجه داد. دهقان چون به دهان برد طلخ یافت، گفت ای غلام خیاری بدین طلخی را بدین خوشی میخوری؟ گفت از دست خداوندی کی چندین گاه شیرین خورده باشم بیک طلخی چه عذر دارم کی رد کنم؟ ای استاد، قطعه: ,
2 از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد کین عشق چنین باشد گه شادی گه درد
3 گر خوار کند مهتر خواری نبود عیب گر باز نوازد شود آن داغ جفاسرد
4 صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش گر خار براندیشی خرما نتوان خورد
از خواجه بوالفتوح غضایری شنیدم کی گفت هر روز نماز دیگر بر در خانقاه شیخ بر سر کوی عدنی کویان دکانی بود، آب زدندی و برفتندی و فرش افگندندی و شیخ آنجا بنشستی و پیران پیش شیخ بنشستندی و جوانان بیستادندی، و موضعی با نزهت و گشاده و خوش بودی. یک روز شیخ هم برین قرار نشسته بود، سر از پیش برآورد و گفت خواهید تا جاسوس درگاه خدای تعالی را ببینید؟ درین مرد نگرید. جمع بازنگریستند، کسی را ندیدند، در حال استاد امام ابوالقسم قشیری از سر کوی درآمد، چون فراز آمد سلام گفت و برگذشت، شیخ از پس قفای او نگریست و گفت استاد استاد است. ,
آوردهاند کی شیخ ابوالقسم قشیری یک شب اندیشه کرد و گفت فردا به مجلس شوم و گویم کی شریعت چیست و طریقت چیست؟ تا جواب چه شنوم. دیگر روزبگاه به مجلس شیخ آمدم و بنشستم و شیخ در سخن آمد. پیش از آنک استاد امام سؤال کند شیخ گفت ای کسی کی میخواهی کی از شریعت و طریقت سؤال کنی، بدانک ما جملۀ علوم درین بیت آوردیم کی: ,
2 از دوست پیامآمد کاراسته کن کار اینست شریعت
3 مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار اینست طریقت
امام الحرمین ابوالمعالی قدس اللّه روحه العزیز گفته است کی هرچ ما در کتابها ثبت کردهایم و خواندهایم و تصنیف ساخته، آن سلطان شریعت و طریقت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز درین یک بیت بیان کرده است. ,
خواجه بوالفتوح غضایری رحمة اللّه علیه روایت کرد و گفت: دختر استاد بوعلی دقاق کدبانو فاطمه کی بحکم استاد امام ابوالقسم قشیری بود، از استاد امام دستوری خواست تا به مجلس شیخ بوسعید آید. استاد امام دستوری نمیداد، چون بکرات میگفت گفت دستوری دادم، اما متنکر وار و پوشیده شو و ناونه بر سر افگن، یعنی چادر کهنه، تا کسی ظن نبرد کی تو کیستی. فاطمه بحکم اشارت استاد آن چنان کرد و به مجلس شیخ آمد و بر بام در میان زنان بنشست. و آن روز استاد امام به مجلس نیامده بود. چون شیخ در سخن آمد حکایتی از استاد بوعلی دقاق آغاز کرد و گفت اینک جزوی از اجزای او اینجاست و شطیبۀ از آن او حاضرست. چون کدبانو فاطمه آن سخن بشنید حالتی بوی درآمد و بیهوش شد و از بام درگشت. شیخ گفت خداوندا نه بدین بازپوشی! همانجا کی بود درهوا معلق بیستاد تا زنان دست فرو کردند، و بر بامش کشیدند و این حال باستاد امام باز نمود. ,
از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت: روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور میشدند، بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده، و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست، هم آنجا کی بود عنان بازکشید، و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش، چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود، شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه. حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند، درویشان بکار میبردند و شیخ موافقت میکرد و استاد امام موافقت نمیکرد وبدل انکار میکرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده،. بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته، سفره بنهادند، مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع، شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند. استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت. ,
شیخ بونصر روایت کرد از حسن مؤدب کی گفت در نشابور روزی استاد امام درویشی را خرقه برکشید و بسیاری برنجانید و از شهر بیرون کرد بسبب آنک مگر آن درویش را بخواجه اسمعیلک دقاق نظری بودو این اسمعیلک از نزدیکان استاد امام بود، مگر آن درویش از محبی درخواست کرده بود که امشب میباید کی دعوتی سازی و قوّالان را بخوانی و اسمعیلک را حاضر گردانی کی در کار او سوختهایم. آن محب آرزوی درویش بجای آورد،، دیگر روز خبر باستاد امام رسید، آن درویش را خرقه برکشید و مهجو کرد و از شهر بیرون کرد. چون خبر بخانقاه شیخ آوردند درویشان رنجور شدند، پس شیخ حسن مؤدب را گفت امشب میباید کی دعوتی نیکو بسازی با همه تکلفی و جملۀ جمع شهر را طلب داری و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار فراگیری. حسن گفت برفتم و آنچ شیخ فرموده بود راست کردم و استاد امام را خبر کردم و اهل شهر را حاضر کردم، استاد امام بیامد و شیخ او را شبانگاه بر تخت نشاند با خویشتن بهم، و صوفیان در پیش تخت شیخ سه صف بنشستند، در هر صفی صد مرد، و ما سفره بنهادیم، و صاحب سفره خواجه بوطاهر بود، و هنوز امرد بود و سخت با جمال، نیم جبۀ پوشیده، بر سر سفره میگشت، چون شمعی روشن. چون وقت شیرینی رسید جامی لوزینه پیش شیخ و استاد امام نهادم، چون ایشان پاسی چند بکار بردند و دست باز کشیدند، شیخ گفت یا باطاهر بیا و این جام بردار و پیش آن درویش شو، بوعلی ترشیزی، و یک نیمه میخور و یک نیمه در دهان آن درویش مینه. خواجه بوطاهر آن جام لوزینه برداشت و پیش درویش شد و بحرمت بدو زانو بنشست و یک نیمۀ لوزینه خود بخورد و یک نیمه در دهان درویش نهاد و دیگری همچنین کرد. آن درویش فریاد برداشت و جامه خرقه کرد و لبیک زنان از خانقاه بیرون رفت و میدوید و نعره میزد. شیخ خواجه بوطاهر را گفت یا باطاهر ترا بخدمت آن درویش وقف کردیم. برو، عصا و ابریق او بردار و از پس او میشو، و خدمت او بجای میآور و هر کجا کی او فرود آید مغمزیش میکن تا به کعبه. خواجه بوطاهر عصا و ابریق آن درویش برداشت و از پس او برفت، بوعلی بازپس نگریست خواجه بوطاهر را دید کی از پس وی میدوید، چون بوی رسید گفت کجا میآیی؟ گفت پدرم مرا بخدمت تو فرستادست و احوال بگفت. بوعلی بازگشت و پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ از برای خدای بوطاهر را از من بازگردان. شیخ بوطاهر را بازخواند. آن درویش خدمت کرد و برفت. چون بوعلی بشد شیخ روی سوی استاد امام کرد و گفت ای استاد، درویشی را کی بنیم لقمۀ لوزینه از شهر برون توان کرد و به حجاز افگند، چندین رنجانیدن و خرقه بر کشیدن و رسوا کردن چرا؟ و این ما را از برای تو پیش آمد والا چهار سال بود کی آن درویش در کار بوطاهر ما بود و ما آشکارا نمیکردیم، وگرنه به سبب تو بودی هم بکسی بازنگفتمی. استادبرخاست و استغفار کرد و وقت خوش گشت و صوفیان را حالتها ظاهر شد. ,
آوردهاند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از میان، از شیخ درخواست کرد کی هر هفته یک بار میباید کی درخانقاه من مجلس گویی. شیخ اجابت کرد و درهفته یک روز آنجا مجلس گفتی. یک روز نوبت مجلس بود، و کرسی نهاده بودند، و مردم میآمدند و مینشستند، شیخ عبداللّه باکودرآمد بپرسیدن استاد امام، چون یکدیگر را پرسیدند شیخ عبداللّه باکو گفت این چیست؟ استادامام گفت از آن شیخ بوسعیدست، مجلس خواهد گفت، بنشین تا بشنوی. عبداللّه گفت من او را منکرم یعنی معتقد نیستم استاد امام گفت. گوش دار کی این مرد مشرفست بر خواطرها، تا هیچ حرکت نکنی و هیچ چیز نیندیشی، کی او حالی بازنماید. پس شیخ بوسعید درآمد و بر کرسی رفت و مقریان برخواندند و شیخ دعا بگفت و در سخن آمد. شیخ عبداللّه باکو آهسته گفت باخود: بس باد کی دربادست! او هنوز سخن تمام نکرده بود، شیخ روی سوی او کرد و گفت: در باد معدن بادست. این کلمه بگفت و با سر سخن شد. استاد امام شیخ عبداللّه را گفت چه کردی؟ گفت چنین گفتم. استاد گفت ترا نگفتم کی هیچ مگوی کی این مرد مشرفست بر هرچ کنی و اندیشی. چون شیخ در سخن گرم شد و شیخ عبداللّه آن حالت او مشاهده کرد، با خود اندیشه کرد که چندین موقف بتجرید بیستادم و چندین مشایخ رادیدم و نود و اند سالست که تا درخدمت مشایخام سبب چیست کی این همه برین مرد اظهار میشود و بر ما نمیشود؟ شیخ در حال روی بوی کرد و گفت ای خواجه: ,
2 تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان من چنینام که مرا بخت چنین است و چنین
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از کرسی فرود آمد و پیش استاد امام و عبداللّه باکوشد. چون بنشستند شیخ باستاد گفت کی با این خواجه بگو کی دل خوش کن. شیخ عبداللّه گفت آنوقت دل خوش کنم کی تو هر پنجشنبه بخانقاه من میبیایی. شیخ گفت بسیار بزرگان و مشایخ را چشم بر تو افتادست، ما بدان نظرها میآییم نه بتو. چون شیخ این سخن بگفت گریستن و خروش از جمع برآمد و شیخ عبداللّه آن انکار از دل بیرون کرد و جملۀ جمع صافی شدند.. ,
آوردهاند که چون شیخ عبداللّه باکورا آن داوری برخاست، بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی. اما شیخ عبداللّه را به سماع و رقص شیخ انکار میبود و گاه گاه اظهار میکرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لِلّه! یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی! بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود. دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی میگوید کی «قوموا وارقصواللّه بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند، در خواب شد همان دید دانست کی جز حقّ نتواند بود. بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه میگفت کی قوموا و ارقصواللّه. شیخ عبداللّه را آن انکار از دل دور شد. ,