این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کردهاند، بعضی از خواجه ابوطاهر و بعضی از خواجه حسن مؤدب و بعضی از خواجه بوالفتح رحمةاللّه علیهم کی یک روز در نشابور بخانقاه شیخ سماع میکردند خواجه بوطاهر ادر سماع وقت و حالت یافت و در آن حالت پیش شیخ لبیک زد و احرام حج گرفت. چون از سماع فارغ شدند خواجه بوطاهر قصد سفر حجاز کرد و از شیخ اجازت خواست. شیخ با جماعت گفت تا ما نیز موافقت کنیم. بزرگان و مشایخ گفتند شیخ را بدین چه حاجتست؟ شیخ گفت بدان جانب کششی میباشد. جمعی بسیار با شیخ روانه شدند. چون از نشابور بیرون آمدند، شیخ گفت اگر نه حضور ما باشد، آن عزیزان آن رنج نتوانند کشید. جماعت همه با یکدیگر نگریستند که این سخن کرا میگوید و درنیافتند. چون یحمی و معرر رسیدند کسی شیخ بوالحسن خرقانی را قدس اللّه روحه العزیز خبر کرد کی فردا شیخ ابوسعید اینجا خواهد رسید و او شاد شد و شیخ بوالحسن را پسری بود احمد نام و پدر را بوی نظری هرچ تمامتر. احمد را دختری بخواست بعقد نکاح، درین شب کی شیخ بخرقان میرسید زفاف بود، احمد را ناگاه بگرفتند و سرش از تن جدا کردند و بدر صومعۀ پدر باز نهادند. بوقت نماز شیخ بوالحسن از صومعه بیرون آمد، پای او بر سر پسر آمد، پسر را آواز داد کی چراغی بیاور، مادر چراغ بیرون آورد، پدر سر فرزند خود را دید، شیخ بوالحسن خرقانی گفت ای دوست پدر این چه بود کی تو کردی و چه کردیی کی نکردیی! پس در حال تنی چند را حاضر کرد و احمد را بشستند و در کفن پیچیدند و بنهادند تا شیخ در رسد، و شیخ دیرتر میرسید. نگاه کرد، درویشی را دید کی میآمد، از شیخ پرسید کی چرا دیر میرسد! درویش گفت از آن سبب کی دوش راه گم کردند و اگر نه هم در شب خواستند رسید. شیخ بوالحسن بانگ بروی زد و گفت خاموش کی ایشان راه گم نکنند! زمینی بود از همه دولتها بینصیب و تشنۀ قدم ایشان، بخدای بنالید کی قدم دوستی بر من روان گردان تا من فردا بر زمینهاء دیگر فخر کنم. حقّ سبحانه وتعالی حاجت آن زمین روا کرد، عزیزان فرستاد تا عنان آن بزرگ بگرفتند و سوی آن زمین بردند و بغیبت او سر فرزند ما از تن جدا کردند. درویش چون بشنید بازگشت و احوال با شیخ بگفت شیخ گفت اللّه اکبر! پس درویشان دانستند کی شیخ بر در نشابور آن سخن از برای این واقعه گفتست. شیخ چون به خرقان رسید و در خانقاه شد، مسجد خانۀ بود که شیخ بوالحسن در آنجا میبود، شیخ بوالحسن بر پای خاست و تا به میان مسجد پیش شیخ ما بازآمد و دست بگردن یکدیگر درآوردند، شیخ بوالحسن میگفت آن چنان داغ را مرهم چنین باید، و چنین قدم را قربان جان احمد شاید. پس شیخ بوالحسن دست شیخ گرفت کی برجای من نشین. شیخ ننشست و هر دو در میان مسجد بنشستند و شیخ بوالحسن با شیخ سخنها گفتند و مقریان قرآن برخواندند و جمع بگریستند و نعرها زدند. پس بوالحسن خرقانی خرقۀ خود را به مقریان انداخت و گفت که فرضی در پیش است و عزیزان منتظرند. پس جنازه برون آورند و نماز کردند و دفن کردند و بر سر خاک حالها رفت. پس صوفیان غربا معارضه کردند با مقریان کی خرقه بما باید داد تا پاره کنیم. خادم شیخ بوالحسن این سخن با وی بگفت، شیخ بوالحسن گفت آن خرهق ایشان را مسلم دارید، شما را خرقۀ دیگر دهیم. پس خرقۀ دیگر بدیشان داد تا پاره کردند و شیخ را خانۀ تعیین کردند تا به خلوت آنجا باشد و شیخ بوالحسن جماعت خویش یک بیک را وصیت میکرد که گوش بازدارید که این مرد معشوق مملکتست و بر همۀ سینها اطلاع دارد تا فضیحت نگردید و شیخ بوسعید درین کرت سه شبانروز پیش بوالحسن بود و درین سه شبانروز هیچ سخن نمیگفت و بوالحسن از وی معارضۀ سخن میکرد و او میگفت ما را برای آن آوردهاند که سخن شنویم، او را باید گفتن. پس شیخ بوالحسن گفت تو حاجت مایی و ما از خدای تعالی بحاجت خواستهایم کی دوستی از دوستان خویشتن بفرست تا ما این سرها را بدو هویدا کنیم و من پیر بودم و ضعیف بودم، نزد تو نتوانستم آمدن پس ترا به مکه نگذارند، تو عزیزتر ازآنی که ترا به مکه برند، کعبه را بتو آرند تا ترا طواف کند و درین سفر والدۀ خواجه بوطاهر با شیخ بود، او چنین گفت که هر روز بامداد شیخ بوالحسن نزدیک در خانه آمدی و سلام گفتی و گفتی هشیار باش کی تو صحبت با برگزیدۀ حقّ، میکنی! اینجا بشریت نماندهٔی، اینجا نفس نماندهٔی، ! و در میان روز بخلوت شیخ آمدی و پرده برداشتی و گفتی اجازت هست تا درآیم؟ شیخ بوسعید گفتی درآی. بوالحسن سوگند دادی کی همچنانک هستی تغییر مکن و درآمدی و در خدمت بدو زانو بنشستی و گفتی ای شیخ دردها دارم که انبیا از کشیدن آن بار عاجز آیند و اگر یک دم از آن دردبرآرم آسمان و زمین طاقت آن نیارند! پس سر به بالین بوسعید بردی و آهسته سخن گفتی و هر دو میگریستندی. پس شیخ بوالحسن دست بزیر جامۀ شیخ فرو کردی و به سینۀ او میآوردی و میگفتی دست به نور باقی فرو میآورم. یک روز قاضی آن ناحیت در رسید که به تعزیت شیخ بوالحسن آمده بود، گفتند شیخ بوسعید اینجاست، گفت تا درروم و او را سلامی گویم. شیخ بوالحسن گفت حاضر باش و گوش دار! قاضی در رفت وسلام کرد، شیخ را در چهار بالش چون سلطانی، و درویشی پای شیخ در کنار گرفته و مغمزی میکرد. قاضی در دل گفت کی اینجا فقر کجاست با چندین تنعم پادشاهی است نه صوفی و درویشی! چون این اندیشه بر دل او بگذشت شیخ سر از بالش برداشت و گفت ای دانشمند: من کان فی مشاهدة الحقّ هل یقع علیه اسم الفقر؟ قاضی یک نعره بزد و بیهوش شد، قاضی را بیرون آورند، بوالحسن گفت که ترا گفتم که گوش دار که طاقت نظر نیاری. پس شیخ بوالحسن بخدمت شیخ درآمد و گفت ای شیخ نظر هیبت کردی، نظر رحمت فرمای کی قاضی از حال گردیده است. شیخ او را مرفه گردانید و استمالت فرمود و مراجعت نمود. پس شیخ بوالحسن گفت یا شیخ ما میبینیم که کعبه هر شب گرد تو طواف میکند، ترا به کعبه رفتن حاجت نیست، بازگرد که حج کردی، و بادیۀ اندوه بوالحسن گذاشتی و لبیک نیاز وی شنیدی و در صومعۀ عرفات وی شدی و رمی نفسهای وی بدیدی، بوالحسن را بر جمال خود قربان دادی و بر یوسف او نماز گزاردی، فریاد اندوه سوختگان شنیدی، بازگرد که اگر نه چنین کردی، بوالحسن نماندی، تو معشوق عالمی! شیخ گفت بجانب بسطام رویم و زیارت کنیم و بازگردیم. بوالحسن گفت حج کردی، عمره خواهی کرد. پس بوسعید بعد از سه روز عزم بسطام کرد، آنجا بالایی است کی از آنجا خاک با یزید قدس اللّه روحه العزیز بتوان دید. چون چشم شیخ برآن تربت افتاد بیستادو ساعتی نیک سر در پیش افگند، پس ساعتی سر برآورد و گفت هرک چیزی گم کرده است اینجا باوی دهند. و گفت اینجا جای پاکانست نه جای ناپاکان ویک شبانروز به بسطام مقام کرد و از آنجا بدامغان شد و سه روز بدامغان بود و شغلهای راه بساخت که صد مرد در خدمت شیخ بودند و ستوران کری گرفتند تا از آن جانب روانه گردند،، پس قوّال این بیت میگفت، بیت: ,
2 آواز درآمد بنگر یارمنست من خود دانم کرا غم کار منست
3 سیصد گل سرخ بررخ یار منست خیزم بچنم که گل چدن کار منست
شیخ را دو اسب بود یکی مرکب وی ودیگری رخت کش، نزد قوّال فرستاد کی آن اسب به حکم تواست، چون نماز شام بکردند ستور خواست و خواجه بوطاهر را گفت صوفیان را بصلوة آری، و این دیهی است بجانب خراسان و شیخ برآمد و گفت همۀ شما فردا بر اثر روانه شوید. حسن مؤدب با شیخ برفت و رکاب دار و یک درویش دیگر، چون به دروازه رسیدند دروازه بسته بود و قفل زده و کلید بسرای امیر بشهر بود، دربان گفت جواز باید و حسن را گفت قفل برکش! حسن قفل را برکشید پرۀ قفل بیفتاد و دروازه بگشادند و بیرون آمدند. چون به صحرا آمدند هنوز تاریک ماه بود و روزگار با تشویق بود، شیخ گفت یا حسن چیزی برگوی، حسن گفت این بیتها میگفتم، شیخ با سر سماع شد و نعره زدن آغاز کرد و بیتها اینست: ,
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة اللّه علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش میبودی تا ایشان سینها بپرداختندی، بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی. چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان، آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و میخواستند کی بامیهنه آیند.، شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم. بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش، تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ میآرند. و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفتهاند. آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست، فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده، تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او میگذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی، تا همه بروی بگذشتند.. خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم، بخدمت شیخ آمدم، شیخ گفت تنبلیت تو کدام است؟ گفتم من پیاده خواهم رفتن. پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز میدار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء اللّه. من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم. خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم، چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم. خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد. چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت، دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی. این روز شیخ بیرون آمد، چشمش بر جای فرزندان افتاد، گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بیحضور ایشان نمیتوانیم دید. بوطاهر را قرضی افتاده است، آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمیخواستند، پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند. شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود میبایست که بازخواند، وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد. چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید، جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدند،هیچ فایده حاصل نیامد. چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند، شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمنداناند ما خویشتن را تسلیم کردهایم تا دست که چربتر آید. گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست، ما را ترا بمیهنه می دریغ آید. شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند. شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود، شیخ بیرون آمد، برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت: ,
2 مرغی بسر کوه نشست و برخاست بنگر کی از آن کوه چه افزود و چه کاست
جمع مریدان گفتند این بقعه به جمال تو مزین بود و جمع آسایشها یافتند، یکی را نصب فرمای کی اگر مسافری رسد ضایع نماند. شیخ گفت شما خانقاه را در باز دارید و ترتیب بجای میآرید کی هرک آید روزی با خود آرد، ما شما را هیچ معلوم نگذاشتیم، خدای تعالی آنچ باید کند و چنان بود که شیخ گفت هرگز آن خانقاه را هیچ معلوم نبود و از همه خانقاههای نشابور به برکتتر بود.. چون شیخ اسب براند و پارۀ برفت، درویشی در رکاب شیخ میرفت، درویش را گفت بازگرد و استخوانی در خانقاه هست، بردار و بیرون انداز. پس جملۀ ایمه و مشایخ نشابور کی از وداع باز میگشتند این بیت را از شیخ شنودند که بیت: ,
4 آنجا کی مرا باتو همی هست دیدار آنجا روم و روی کنم در دیوار
از ابوالفضل محمدبن احمد نوقانی حکایت کردند کی گفت: شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه میآمد، چون بکوه درآمدیم شخصی با ما همراه بود، مگر آن مرد اندیشه کرد که این چه مردمانند کی کلیچه و حلوا و طعامهای خوش میخورند و میگویند که ما صوفییم. شیخ از راه کرامات مطلع گشت و گفت بدین پس کوه در شو و ما را خبری بیار آن مرد از پیش شیخ برخاست و آنجا که اشارت رفته بود برفت، اژدهایی عظیم دید، بترسید و باز بخدمت شیخ آمد،، شیخ گفت چه دیدی؟ حال باز نمود شیخ گفت سالها رفیق ما بوده است، مرد خجل شد و در پای شیخ افتادو از آن گفتار توبه کرد. ,
آوردهاند کی چون شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه میآمد در راه به منزلی فرو آمد و درویشان چیزی بکار بردند و سرباز نهادند. چون وقت نماز درآمد درویشان به نماز ایستادند وصف برکشیدند، درویشی مگر در خواب مانده بود از ماندگی راه، چون بیدار شد جمع در فریضه شروع کرده بودند، حیا مانع شد کی برخیزد همچنان خفته میبود از خجالت. پس دزدی آمده بود تا رختی بردارد و در میان رخت آمد و آن درویش بیدار بود تکیه کرده، سنگی برداشت و بران دزد انداخت. دزد دانست که کسی مینگرد، بگریخت و هیچ نتوانست بردن و جمع را ازین حال هیچ خبر نه. چون سلام بازدادند و درویش را خفته دیدند بروی انکار کردند کی این بینماز نگرید! شیخ گفت بینمازی باید تا جامۀ شما را گوش میدارد تا نمازی ماند، و درنیافتند که شیخ چه میگوید، چون پیش رخت آمدند و از آن حال خبردار شدند از آن انکار توبه کردند. ,
از جدم شیخ الاسلام ابوسعد رحمه اللّه روایت کردند کی گفت: روزی شیخ ابوسعید مجلس میگفت، در میان سخن گفت: العلماء ورثةالانبیاء. به حکم این خبر سخنی خواهم گفتن: درین ساعت کسی بمیهنه میآید که خدای و رسول او را دوست دارند و او خدای و رسول را دوست دارد. یک ساعت بود، گفت یا باطاهر برخیز و یحیی ما را استقبال کن. خواجه ابوطاهر برخاست و جمع باوی برخاستندو باستقبال میرفتند. درویشی از سر کویی درآمد، جامهای گردآلود خَلَق پوشیده، باانبانی و کوزۀ بردوش، و شیخ همچنان برتخت میبود، یحیی ماورالنهری چون چشم بر شیخ انداخت خدمت میکرد تا بکنار دکانی که بر در مشهد مقدس هست، و تخت شیخ بر دکانی بود، چون بدکان رسید شیخ اشارت کرد کی بنشین. درویش بنشست و جملۀ جمع مجلس را چشم بر وی مانده. چون شیخ مجلس بآخر رسانید گفت غسلی بباید کرد، یحیی را به کنار آب بردند تا غسل برآورد و شیخ فرمود تا جامه بردند تا وی درپوشید و سه روز پیش شیخ مقام کرد. هر روز در خدمت شیخ بنشستی و شیخ در میان سخن روی بوی آوردی و سخنی دیگر بگفتی و یحیی خدمتی بکردی. روز چهارم بر پای خاست و گفت اندیشۀ فرو سوی میباشد یعنی حج، شیخ گفت مبارک باد! سلام ما بدان حضرت برسان. وی خدمتی کرد و برفت و بپس باز میرفت تا نظرش از شیخ منقطع گشت، آنگاه راست برفت. شیخ جمع را و فرزندان را اشارت فرمود کی بوداع او بیرون روند، فرزندان و جمع برخاستندو برفتند. خواجه بوبکر مؤدب کی ادیب فرزندان شیخ بود گفت شیخ مرا گفت چون فرزندان برفتند تو نیز برو و جهد کن که قدم بر قدمگاه وی نهی و این سعادت دریابی. من بشتافتم و خدمتش را دریافتم و قدم بر قدم او مینهادم و آخرین کسی کی او را وداع کرد و ازو بازگشت من بودم. دیگر سال همان فصل بود و همان وقت کی شیخ در میان مجلس گفت یحیی ما را استقبال کنید. خواجه بوطاهر باجملۀ جمع استقبال کردند یحیی را دیدند کی میآمد همان انبان و کوزه بر دوش گرفته، چون فرزندان شیخ را بدید خدمتها کرد و خدمت کنان بخدمت آمد و دست شیخ بوسه دادو شیخ بوسی بر سر وی داد چون بنشست شیخ گفت یا یحیی فتوح چنان حضرتی با جمع در میان باید نهادو ایشانرا فایدۀ داد. یحیی سر بر آورد و گفت: یا شیخ رفتیم و شنیدیم و دیدم و یافتیم و یار آنجا نه، شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگر باربگوی! دیگرباره همچنین بگفت. شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگربار گوی! سدیگر بارگفت. شیخ نعرۀ بزد. پس شیخ روی به جمع آورد وگفت ورای صدق این مرد صدقی نیست. ازوی بشنوید. پس گفت یا یحیی این چنین فتوحی بیشکرانه نبود به شکرانۀ مشغول باید بود این جمع را حسن مؤدب و خواجه بوطاهر و یحیی هر سه برخاستند و متفکر میرفتند که در میهنه چنین چیزی ساختن دشخوار باشد حسن گفت چون بسر بازار رسیدیم یکی دیگری را میگفت که خادم شیخ و صوفیان را که میجستی اینک آمدند. برنایی فرا پیش آمد و سلام گفت و گفت ما از پوشنگ هری میآمدیم با کاروانی بزرگ، دزد برما افتادند من نذر کردم که اگر از دست ایشان خلاص یابم یک خروار میویز بصوفیان میهنه دهم. اکنون ازان بلاخلاص یافتم بیایید و ببرید. ما باوی رفتیم تا بستانیم. دیگری فراز آمد و سلام کرد و گفت من نیز نذر کردهام که ده من فانید دهم و بیاورد. دیگری فراز آمد و گفت من نیز عهد کردهام که پنج دینار نیشابوری دهم پس زر و میویز بستاندیم و از آنجا بازگشتیم. خواجه حمویه را دیدیم، که رئیس میهنه بود پرسید از کجا میآیید ما قصۀ شکرانه گفتیم او نیز دویست من نان و حوایج آن بداد دعوتی بساختیم برحکم اشارت شیخ و وقت خوش گشت و یحیی سه روز آنجا مقام کرد و بعد از آن بماورالنهر رفت. ,
شیخ بوعمرو بشخوانی سخت عزیز و بزرگوار بودست، و سی سال مجاور مکه بوده. او گفت حکم این خبر را کی الیدالیمنی لاعالی البدن والیدالیسری لاسافل البدن، سی سالت تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است الا به سنت، و او را معاملههاء باحتیاط مثل این بسیارست. او گفت چون آوازۀ شیخ بوسعید از خراسان به حرم مکه رسید اهل حرم ما را کسی باید کی از احوال او خبری آرد تا چه مردیست.، همگنان بر شیخ بوعمرو اتفاق کردند که ترا بمیهنه باید رفت و از احوال شیخ خبری آوردن. شیخ بوعمرو آمد، تا به طوس و از طوس بمیهنه آمد، هفده بار غسل کرده بود، از هر خاطر دنیاوی کی او را در آمدی، غسلی برآوردی. چون به کنار میهنه آمد نماز پیشین بود، و جماعت سنت گزارده و مؤذن منتظر اشارت شیخ بود تا قامت گوید. شیخ مؤذن را گفت توقف کن که زنده دلی اینک میرسد شیخ بوعمرو چون بیک فرسنگ میهنه رسید پایها برهنه کرده بود، شیخ فرزندان را گفت پایها برهنه کنید و استقبال کسی کنید که قدم هیچ کس بمیهنه نرسیده است عزیزتر از وی. جمع با فرزندان استقبال نمودند و شیخ بوعمرو درآمد و سنت بگزارد و شیخ را خدمت کرد و نماز به جماعت بگزاردند و بنشستند با یکدیگر سه شبانروز بخلوت، و سخنها گفتند و بعد از آن شیخ بوعمرو دستوری خواست تا بازگردد. شیخ گفت با بشخوان باید رفت کی نایب مایی در آن ولایت و در فراق تواند همه، پس بوعمرو بحکم اشارت بجانب بشخوان بازگشت. بوقت وداع شیخ ما سه خلال بوی داد که بدست خویش تراشیده بودو گفت اگر یکی ازین سه خلال بده دینار خواهند مفروش و اگر به بیست دینار خواهند هم مفروش و اگر بسی دینار خواهند... اینجا بایستاد. شیخ بوعمرو شیخ را وداع کرد و برفت. چون ببشخوان رسید به خانقاه نزول کرد و مردمان بشخوان و ولایت نسا بدو تقربها کردند و او در خانقاه ختمی بنهادی چون از ختم فارغ شدندی شیخ بوعمرو کوزۀ آب خواستی و یک خلال از آن خلالها کی شیخ بوی داده بود به آب بشستی و آن بیماران ولایت ببردندی، حقّ سبحانه و تعالی به برکۀ آن هر دو شیخ بیمار شفا فرستادی. رئیسی بود کی او را پیوسته قولنج برنجانیدی شبی رئیس بشخوان را آن علت برنجانید یکی نزدیک شیخ بوعمرو آمد و گفت کی میگویند کی ترا خلالی است که آنرا میشویی و از آن آب بیمار شفا مییابد. از آن آب پارۀ بده تا پیش رئیس برم، شیخ بوعمرو قدری آب بفرستاد، چون رئیس آب بخورد شفا یافت. دیگر روز بامداد رئیس پیش شیخ آمد و گفت چنان معلوم شد کی ترا سه چوب پاره است، یکی را بمن فروش. شیخ گفت بچند خری؟ رئیس گفت بده دینار، گفت به ارزد، گفت به بیست دینار، گفت نفروشم، گفت بسی دینار. شیخ یک خلال بوی داد به حکم اشارت شیخ ابوسعید و بنیادخانقاهی کرد کی اکنون بجای است از آن زر بود و آن خلال دو خلال دیگر وصیت کرد که با او در خاک نهادند. ,
خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ریاضتها کرده. او گفت قصد حجاز کردیم با جماعتی از مشایخ، چون بیرون آمدیم بعضی گفتند کی بر توکل رویم. من گفتم ای ابوالقسم بربیداری شو و چنانک خواهی میشو. عزم کردم که هر قدم که نه بر بیداری نهم بازپس آیم و برین طریق بادیه بگذاشتم. چون بازگشتم و نزدیک آمدم، شب در مسجد شیخ بیستادم و از پس قدمگاه شیخ نماز میگزاردم شب درکشید غسلی کردم، نوری یافتم اندر، عظیم شادمان شدم، و گفتم یافتم آنچ میجستم. چون بامداد شیخ از خانقاه بیرون آمد و من پیش او شدم، با پنداری در سر، گفت تو گویی یا گوییم؟ گفتم شیخ فرماید. گفت آن چیزی نیست کی بدان بازنگرند اندر راه، و آن از برکۀ وضو است که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلّم الوُضُوء عَلَی الوُضُّوءِ نُورٌ آن نور وضو است بدان غره نباید شد. من با خویشتن رسیدم و از آن پندار توبه کردم. ,
در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و میجوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ میکردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان میآمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان میزدند و شیخ میگریست، میگفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده میکرد و اسب فرامیگرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا میکنید؟ ما را بدان میآرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت. ,
حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود، اسب میراند و با خویش میگفت که پیرم و ضعیف، فضل کن و درگذار! تا شیخ این کلمه بگفت اسب شیخ خطا کرد و بسر درآمد، شیخ از اسب اندر افتاد، اما رنجی از آن نیافت، گفت اَلْحُمدُلِلّه و کانَ اَمْرُ اللّه قَدَراً مَقْدُوراً. پس سجدۀ شکر کرد، گفت الحمدلله کی آن اسب افتادن را واپس پشت کردیم حسن گفت من بدانستم کی آن تضرع کی شیخ میکرد، آن بلا دیده بود. ,
جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمیدانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد میروبد و پاک میدارد. جاروب برگرفت و مسجد را میرُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایقتر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامیبردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد میکردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و میگفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه: ,
2 چندین چه زنی نظاره گرد میدان اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
3 تا هر که درآید بنهد او دل و جان فارغ چه کند گرد سرای سلطان
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد. ,