باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور

110 اثر از باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور در سایت شعرنوش گردآوری شده است. در این مجموعه می‌توانید اشعار معروف، عاشقانه و حکیمانه محمد بن منور را به‌صورت دسته‌بندی‌شده و با قابلیت جستجو مطالعه کنید. شما در حال مشاهده صفحه 8 از این مجموعه هستید.

خواجه بوالفتح، از محمد بن منور اسرار التوحید 85

1. خواجه بوالفتح، گفت چون من در خدمت شیخ بزرگ شدم و آن حالت او می‌دیدم و ریاضتها کی در ابتدا کرده بود می‌شنیدم و صورت می‌کردم که این حالت ثمرۀ آن مجاهداتست، مرا اندیشه افتاد که من در خفیه ریاضتی پیش گیرم گفتم ابتداء این احتیاطست در لقمه مرا مصلحت آنست که از کسب دست خویش خورم و من هیچ کسب و کار ندانستم. مردی بود در همسرایگی شیخ که خراسبانی کردی، او را میره گفتندی. من به نزدیک او شدم و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هرروز گرمگاه کی شیخ بقیلوله مشغول گشتی، من پوشیده به صحرا بیرون شدمی و قدری دوخ آوردمی و کوبین بافتمی و بفروختمی و از بهای آن جو بخریدمی و بدستاس آرد کردمی و خود بپختمی و پیوسته بروزه بودمی و بوقت افطار با صوفیان در سفره نشستمی و آن یک تا نان جوین از آستین بیرون آوردمی و پنهان از آن خوردمی و در سفره از بر شیخ دور بودمی و غسلها و نمازهای زیادت کردمی و گمان من آن بود کی هیچ کس را برین سر اطلاع نبود و شیخ ازین حال با من هیچ نمی‌گفت تا وقتی کی شیخ از میهنه به نشابور می‌شد. چون رسید، سیدی بود در طوس، او را سید بوطالب جعفری گفتندی و شیخ را عظیم دوست داشتی چنانک شیخ جز باوی طعام نخوردی. و در نوقان زاهدی بود به سلام شیخ درآمد. چون آن زاهد سلام گفت شیخ جواب داد و بدو التفات نکرد، آن زاهد عظیم بشکست که او را در میان قوم آب روی می‌بایست. از پیش بیرون آمد. سید بوطالب گفت ای شیخ این زاهد ما را هیچ التفاتی نکردی. شیخ گفت زاهد نباید! زاهد نباید! پس گفت یا سید با قرایان صحبت مکن کی ایشان غمازان باشند و بر درگاه حقّ بگفت ایشان خلق را نگیرد اما بگفت ایشان رها نکند. پس روی سوی من کرد و گفت اگر آنجا شوی نگر تا حدیث ایشان نگویی کی من از آن شیخم کی تو در زاهدی قدم می‌نهی و بخویشتن کاری می‌سازی بی‌متابعت شیخ. خواجه بوالفتح گفت چون شیخ این سخن بگفت من بر زمین افتادم و از هول این سخن هوش من برفت، زاری کردم تا شیخ دل با من خوش کرد. پس گفت از آن برگرد. پس جمع از من سؤال کردند کی این چه حالت بود؟ من حال خویش حکایت کردم. همگنان تعجب کردند کی درین مدت هیچ کس بران حال وقوف نداشت الا شیخ از راه کرامت.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

خواجه بوالقسم از محمد بن منور اسرار التوحید 86

1. خواجه بوالقسم حکیم مردی بزرگ بوده است در سرخس، و جمعی مریدان داشت، همه مردمانی عزیز، چون آوازۀ شیخ به شهر سرخس رسید، ایشان را می‌بایست کی بدانند کی حال شیخ تا بچه درجه است. یک روز بنشستند و سخن شیخ می‌گفتند. یکی گفت مردی بزرگست دیگری گفت که خانه پس کوه دارد یعنی روستاییست. یحیی ترک مردی بزرگ بود، گفت از غیب سخن گفتن کار شما نباشد، من بمیهنه روم بدین مهم پس روی بدان جانب آورد چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ بر منبر، چون او از در مسجد درآمد شیخ را نظر بر وی افتاد، گفت مرحبا ای یحیی آمدۀ تا بما فرو نگری؟ اکنون خود ترا بمابرباید نگریست. درویشان دربند تواند، ترا چه گفتند آن ساعت که می‌آمدی؟ یحیی گفت شیخ فرماید. پس شیخ گفت ترا گفته‌اند بنگر تا چه مردیست. گفت بلی، گفت کی دیدی؟ یحیی گفت دیدم. گفت چه خواهی گفتن؟ یحیی گفت هرچ شیخ گوید. شیخ گفت برو و بگوی کی مردی دیدم کی بر کیسۀ او بند نبود و با خلقش داوری. یحیی نعرۀ برآورد چون بهوش آمد برخاست باوقت خوش، و برفت پیش بوالقسم و آن حالت با آن جمع تقریر کرد همه خوش بر آمدند و عزم میهنه کردند و خدمت شیخ دریافتند.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

آورده‌اند از محمد بن منور اسرار التوحید 87

1. آورده‌اند کی شیخ قصد شهر مرو کرد و خواجه علی خباز خادم متصوفه بود و پیربوعلی سیاه پیر جمع بود، چون خبر رسیدن شیخ شنودند به یکدیگر گفتند کی آن مرغ می‌رسد، چینه از پیش من و تو برچیند! پس گفتند ترتیبی باید ساخت. خواجه علی درخور تعظیم شیخ ترتیبی مهیا کرد تا به حدی کی جهت سگان محله دوسر دراز گوش فربه بخرید و بکشت. خادم گفت دراز گوش چرا کشتی؟ گفت کم از آنک چنین پادشاهی می‌درآید، کلبان محله نیز شکمی چرب کنند. پس باستقبال شیخ بیرون آمدند و شیخ می‌خواست کی برباط عبداللّه مبارک نزول کند بوعلی سیاه گفت ما در سال هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد اکنون چنین بازی درافتاد ما بنگذاریم کی جایی دیگر نزول کند. شیخ گفت جوامردی باید همه بازند و هیچ کوچ نیست. پیر بوعلی گفت شیخ ما را با ما نمود وگرنه دمار از ما برآمدی. پس شیخ به شهر درآمد و به خانقاه فرود آمد. پس برتخت شد و پیران در خدمت او بنشستند و جوانان صف بزدند. شیخ در سخن آمد. خواجه علی خباز را غیرتی پدید آمد. پس بوعلی سیاه درآمد، با جمع خویش و آن سلطنت و هیبت شیخ بدید، با خودگفت اگر مردمان او را ببینند و سخن او بشنوند ولایت رفت و مرویان رفتند. شیخ روی به خواجه علی کرد و گفت ای خواجه بدین بازار شما شو شاباطی نیکو همچون روی خویش بیار. علی بیرون دوید و شاباطی پاکیزه بیاورد، شیخ شاباطی بشد و روی سوی پیر بوعلی کرد و گفت ما شهر مرو و ولایت مرو بدین شاباطی به شما فروختیم و این شاباطی نیز در کار شما کردیم و حالی بیرون آمد و هیچ مقام نکرد بسیار الحاح کردند کی توقف کند کی سفره بنهند؟ فایده نبود، توقف نکرد وبرباط عبداللّه آمد و خواجه علی خباز سفره به صحرا نهاد و چون از سفره فارغ شد شیخ بسوی میهنه باز آمد.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

پدر من نورالدین از محمد بن منور اسرار التوحید 88

1. پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح شنیدم کی روزی شیخ بوسعید بر دکان مشهد مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت نسیمی می‌وزد از خلد برین، و آن جزدر قدم درویشان نیست و به سخنی مشغول شد. دیگر بار گفت نسیمی می‌وزد و آن جز در قدم درویشان نتواند بود. سدیگر بار گفت. خواجه حسن مؤدب و عبدالکریم برخاستند. دانستند کی درویشان می‌رسند قصد کردند تا بسر دیه روند، شیخ اشارت کرد بسوی راست، ایشان بر اشارت شیخ رفتند. درویشان می‌آمدند از سوی شهر مرو، چون جمع ایشان را بدیدند معانقه کردند و باز گشتند چون به خدمت شیخ آمدند گفت پای افزار ایشان بیارید حسن پای افراز ایشان بخدمت شیخ آورد شیخ بستد و بر زبر سر خودبداشت و گفت:

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 3 بیت

خواجه ابوبکر از محمد بن منور اسرار التوحید 89

1. خواجه ابوبکر مؤدب گفت کی من در میهنه بودم در خدمت شیخ، روزی بارانی عظیم آمد با سیل قوی شیخ گفت صلاء آب بازی! و نماز دیگر به صحرا بیرون آمد. من در پیش شیخ رفتم تا به لب رود، و گفت آب بازی کنید جمله جمع درآب جستند و من به خدمت شیخ ایستاده بودم با جامهای پاکیزه و در شیخ می‌نگریستم. تا درین بودم حسن مؤدب درآمد از پس من و سر بمیان دو پای من برد و مرا برداشت و آورد تا لب رود و در آب انداخت. آب از سر من درگذشت و من شناوندانستم، آب دستارو کفشم برد و من بیهوش شدم. مرا از آب برآوردند و سر زیر بداشتندو آب از گلوی من بزیر آمد. شیخ گفت صلاء نماز جنازه! مرا بیاوردند و در پیش شیخ بنهادند، شیخ سجاده برروی من پوشید و جماعت صف کشید و شیخ چهار تکبیر بر من نماز جنازه گزارد و بر سر پای بنشست و گوشۀ سجاده از روی من باز گرفت و مرا گفت یا بابکر بعد از مردگی برخیز و سخن گوی. چون. چون شیخ برفت من همچنان با میزری در میان با شیخ برفتم و جمع را آنجا گذاشتم، شیخ باسرای آمد و آن شب بسفره بیرون نیامد، دیگر روز برتخت نشست تا مجلس گوید، پس از آنک به سخن درآمد حسن مؤدب را گفت برپای خیز، برخاست گفت ترا بجانب بلخ. به دوازده روز بروی و بدوازده روز بیایی و یک روز به بلخ باشی و بوعمرو خشکویه از نشابور آنجاست. سلام ما بوی رسانی و بگویی سه من عود می‌باید جهت صوفیان و صد دینار وامست، بستانی و بیاری حسن مؤدب برفت، چون به موضع زردک رسید وقت ترکمان تاز بود حسن را بگرفتند و بزدند و استخفافها کردند کی تو جاسوسی و یک شبانه روز در بند نگاه داشتند. حسن گفت من درآن سرما و رنج بر خویشتن حدث کرده بودم، نیم شب به شیخ التجا کردم گفتم ای شیخ مرا فریادرس! چون بگفتم این سخن سالار ترکمانان از خانه بیرون آمد و دستم از بند بگشاد و مرا در خرگاهی فرستاد و آب گرم آوردند تا من خویشتن را بشستم و مرا بخرگاه خویش برد و مراگفت کی تو جاسوسی چه کسی می‌کردی؟ گفتم من شاگرد زاهد میهنه‌ام کی او را شیخ بوسعید گویند. صفت شیخ دادم. سالار گفت این پیر برین صفت کی تو می‌گویی بخواب دیدم با تیغی کشیده، و مرا گفت آن مرد را بگذار و اگر نه ترا هلاک گردانم. بترسیدم و ترا خلاص دادم، هرکجاخواهی برو. من به بلخ شدم، بوعمرو خشکو به غزنین رفته بود، بازگشتم و بیست و پنجم بامداد را به کنار میهنه بودم. شیخ بامداد بر سر منبر گفت حسن آمد او را استقبال کنید. فرزندان شیخ مرا استقبال کردند و به خدمت شیخ آمدم. شیخ گفت مرحبا ای حسن تو گویی یا ما؟ گفتم شیخ گوید نیکوتر. گفت ما دانستیم که تو بوعمرو را نبینی و لکن رفتی و در راه ترا ترکمانان گرفتند و بند کردند و رنجها دیدی بما التجا کردی، ترا خلاص دادیم و به بلخ رفتی و بوعمرو را ندیدی. حسن گفت چون دانستی کی چنین خواهد بود رنج بیچاره چرا طلبیدی؟ شیخ گفت ای حسن آن چنان نفسی کی آن روز بوبکر را در آب انداخت ما نرم نتوانستیم کرد، چماق ترکان می‌بایست تا آنرا نرم کند. این همه تعبیه برای من بوده است.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


3 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

آورده‌اند از محمد بن منور اسرار التوحید 90

1. آورده‌اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم. خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف، و بگوی کی بوسعید می‌گوید سی دینار بفرست. پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است. چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود. من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن. پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن. من چنان کردم کی شیخ فرمود. سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا، سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا. صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی‌گفتی؟ گفتم کی شیخ بنشابور می‌رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن. صراف با من بخدمت شیخ آمد، صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده، صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت، صراف بر اثر شیخ می‌رفت تا بدروازه، چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد، چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می‌آمد از نشابور، مردی در پیش کاروان می‌رفت، چون فرا جمع رسید، سلام گفت و بپرسید کی این کیست؟ گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست. آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت. شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان. مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد، صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی. شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

قاضی سیفی از محمد بن منور اسرار التوحید 91

1. قاضی سیفی از جملۀ قضاة و ایمۀ معتبر بوده است در سرخس، و از جملۀ اصحاب رأی و جملۀ صوفیان را و شیخ را به غایت منکر. در آن وقت کی شیخ ما به سرخس بود قاضی ولایت او بود و سخت منعم و با حرمت تمام بود و چندبار کسان راست کرد و نعمتها قبول کرد تا شیخ را هلاک کند، کس را زهره نبود که این اندیشه بخاطر درآوردی و شیخ فارغ بود. تا روزی کسی اجابت کرد وقاضی او را مبلغی مال قبول کرد و بعضی نقد بداد، روزی قرار دادند که شیخ را هلاک گرداند و این روز شیخ مجلس می‌گفت و همین روز نوبت قاضی سیفی بود و بر منارها منادی می‌کردند کی قاضی سیفی به فلان موضع مجلس خواهد گفت. چون شیخ ما آواز منادی بشنید گفت بسازید تا بر قاضی نماز کنیم. مردمان تعجب کردند. شیخ چون این کلمه بگفت با سر سخن رفت و قاضی سیفی به حمام بود تا غسل کند و مجلس گوید و پیش از آن به چند روز روستایئی که سوگند طلاق خورده بود و مدتی در زندان کرده و کابین و مهر از وی ستده و او را زده. آن روستایی به شهر آمده بود و داسی بآهنگر آوردو تیز کرده بروستا می‌شد. قاضی را دید کی از حمام تنها بیرون می‌آمد، دل پرکینه داشت از قاضی، درحال داس بزد و بر شکم قاضی آمد و شکم قاضی بدرید. آوازه برآمد کی قاضی را کشتند و شیخ هنوز مجلس می‌گفت. شیخ گفت او حکم کرد ما را، او که بود؟ ما را، ما حکم کردیم اورا، او کی بود؟ خدارا.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

شیخ عمر شوکانی از محمد بن منور اسرار التوحید 92

1. شیخ عمر شوکانی گفت کی خواجه محمد پدر امام اجل مالکان شوکانی در حال جوانی قبا و کلاه داشتی. روزی شیخ ابوسعید نشسته بود، او پیش شیخ برگذشت. شیخ گفت آن جوان در میان آن قبای عاریه است. این خبر با او رسانیدند او گفت چنانست کی شیخ فرموده است و دیر است تا مرا این معنی اندرون می‌رنجاند. بسی بر نیامده بود کی توبه کرد و سرایی بزرگ خانقاه کرده و مالی بسیار در راه این طایفه و شیخ صرف کرد و چهل مرد صوفی در خانقاه خویش بنشاند در شوکان و گنبد خانۀ عالی و منارۀ کی در شوکان هست هر دو از مال خویش کرد..

برای مشاهده کامل کلیک کنید


1 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

هم از وی شنودم از محمد بن منور اسرار التوحید 93

1. هم از وی شنودم که گفت روزی شیخ به شهر طوس می‌شد براه سرداوه تا بدیه رفیقان منزل کند. درویشی پیشتر روانه شد تا اهل دیه را خبر کند کی شیخ می‌رسد و بنگرد تا خانقاهی هست کی آنجا نزول توان کرد. چون آنجا رسید هیچ خانقاه نبود کی اهل دیه همه راه زن بودند، معلمی بود در آن دیه کی او حج کرده بودو مردی مصلح، و نفقۀ او از سیمی کی کودکان را تعلیم دادی حاصل می‌شد. چون شنید به خدمت شیخ آمدوآن درویش را با خود بازگردانید و گفت اینجا همه مردمان راه زن و مفسد باشند و خانقاهی نباشد شیخ گفت ما بخانۀ رئیس فرود خواهیم آمدن معلم گفت او از همه بدتر است و سیم او حرام تر است و پیوسته خمر خورد. پس معلم بازگشت و رئیس را گفت کی شیخ بوسعید می‌رسد. رئیس چون بشنید درحال فرمود تا خانه را جامه انداختند و پاکیزه کردند و دل مشغول می‌بود کی چیزی حلال نمی‌دید کی پیش شیخ نهد. والدۀ داشت پیر، گفت ترا چه بوده است کی چنین دل مشغولی؟ گفت شیخ بوسعید از میهنه می‌رسد و اینجای فرود می‌آید و و من در همه ملک خویش چیز حلال نمی‌یابم والدۀ اوزنی صالحه بوده است جفتی دست و رَنجن ازدست بدر کرد و پیش پسر نهاد و گفت بگیر کی این از میراث حلال والدۀ منست و او از والدۀ خویش به میراث یافته بودو شیخ بخانۀ تو بر بصیرت این لقمۀ حلال می‌آید. رئیس آن میزبانی شیخ و اصحابنا در میان نهاد و خرج کرد و از والدۀ او چیزی در دل او متمکن گشت و چون شیخ را بدید و سخن شیخ بشنید بر دست شیخ توبه کرد و بیشتر اهل دیه توبه کردند و رئیس حساب نگاه می‌داشت کی ازوجوه دست و رنجن چند می‌شودو هیچ درباید یا زیادت آید. چون آن وجوه به آخر آمد شیخ را عزیمت افتاد، چندانک رئیس درخواست کرد کی روزی دو سه شیخ مقام کند قبول نکرد و براند، بعد از آن بمدتی نظام الملک رفیقان بخرید و بر فرزندان استاد ابواحمد که بوالده از فرزندان شیخ مااند وقف کرد و همچنان بماند به برکت لفظ شیخ.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

هم از عمر شوکانی از محمد بن منور اسرار التوحید 94

1. هم از عمر شوکانی شنودم کی گفت در از جاه درویشی بود حمزه نام،کارد گری کردی و مرید شیخ بوسعید بود و مردی سخت عزیز و گریان و گرم رو و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی سحرگاهان از جاه بیرون آمدی چنانک آن وقت کی شیخ از صومعه بیرون آمدی تا مجلس گوید حمزه آنجا رسیده بودی و چون شیخ مجلس تمام کردی حمزه باز گشتی و مردی درویش و معیل بودی. یک روز بمیهنه بمجلس شیخ می‌آمد، درستی زر بربند داشت چون به کنار میهنه رسید با خود اندیشه کرد که اگر این درست زر با خویشتن ببرم اگر در مجلس کسی چیزی خواهد هر آینه شیخ خواهد دانست کی من زر با خوددارم گفت ای حمزه آن به کی زر بزیر دیوار پنهان کنی. زر پنهان کرد و به مجلس شیخ آمد. چون شیخ مجلس به نیمه رساند روی بوی کرد و گفت ای حمزه برخیز و آن درست زرکی در زیر آن شاه دیوار پنهان کردۀ بردار کی دزد می‌برد. حمزه برخاست و بیامد تا آنجا کی زر پنهان کرده بود، مردی را دید کی آن خاک می‌آشورد زر برگرفت و پیش شیخ آورد و بنهاد و بعد از آن چنان شد کی بی‌خدمت شیخ صبر نتوانستی کرد، خانه و فرزندان برداشت و بمیهنه آمد و تا شیخ در حیات بود او در خدمت شیخ بودی و چون شیخ را وفاة دررسید او بازجاه شد و خاکش آنجاست و مزاری عزیز و متبرّک است.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

نظام الملک از محمد بن منور اسرار التوحید 95

1. نظام الملک رحمةاللّه علیه خانقاهی کرده بود در سپاهان و امیر سید محمد را کی علوی بود و فاضل بخادمی خانقاه نصب فرمود و عادت چنان بودی کی هر سال از جملۀ اطراف علما و سادات متصوفه و ارباب ادرارات در آن خانقاه جمع می‌آمدندی و چون ماه رجب در آمدی نظام الملک این سید محمد را گفتی تا حاجات یک یک را عرضه می‌کردی و او هر یکی را آنچ لایق بودی از عطا وصله وادرار می‌فرمودی تا همگنان مقضی الحوائج بخانۀ خود رسیده بودندی و بدعاء خیر مشغول گشته یک سال ماه رجب درآمد و هیچ کس را مقصود برنیامد، و ماه شعبان تمام شد کی نظام الملک حاجت هیچ کس روا نکرد، و ماه رمضان آمد و کسی را هیچ ازین جمع طلب نکرد جمع بیکبار درگفت و گوی آمدند کی نظام الملک را ملالتی پدید آمد و جمعی می‌گفتند کی مگرکسی در حقّ ماتخلیطی کرده است چون ماه رمضان بآخر رسید و ماه شوال بدیدند آن شب نظام الملک کس فرستادو سید محمد را گفت چون از سفره فارغ شوی ده کس را از بزرگان متصوفه و ایمه به نزدیک ما حاضر گردان. سید محمدگفت چون از سفره فارغ شدم ده کس از مشایخ برداشتم ونماز خفتن بخدمت نظام الملک رفتم متفکر، تا چه خواهد بود. چون دررفتم نظام الملک را برجای نماز دیدم نشسته و شمعی در پیش خود نهاده، سلام گفتم، بسیار اعزاز فرمود و گفت بدانید کی من در اول جوانی بطلب علم مشغول بودم و آن کار چنانک مراد من بود حاصل نمی‌شد مرا باید کی بمرو فرستی کی آنجا تحصیل به دست دهد. پدرم رضا دادو غلامی و درازگوشی با من فرستادو گفت چون بازجاه رسی از کاروانیان در خواه تا برای تو یک روز مقام کنند و تو بمیهنه بخدمت شیخ ابوسعید رو و خدمت او بجای آور و گوش دار تا او چه گوید ویادگیر و از وی بدعا مدد خواه. چون کاروان بازجاه رسید من درخواستم که یک روز توقف کند ایشان اجابت کردند، بامداد پگاه بمیهنه رسیدم، چون چشم من بر میهنه آمد جملۀ صحرا کبود دیدم از بس صوفی کبود پوش کی بصحرا بیرون آمده بودند و هرجای جمعی نشسته، من تعجب کردم که چه شاید بود کی چندین مردمان بیرون آمده‌اند و پراکنده نشسته. چون برسیدم و چشم ایشان بر من افتاد همه برخاستند و سوی من آمدند چون یک یک بمن می‌رسیدند مرا در بر می‌گرفتند پرسیدم کی شما بچه سبب بیرون آمده‌اید؟ ایشان گفتند کی ترا بشارت باد که چون بامداد نماز گزاردیم شیخ گفت هر کرا می‌باید کی جوانی را بیند کی دنیا بخورد و آخرت ببرد براه از جاه او را استقبال کند. ما همه بیرون آمدیم بخدمت تو، حالی مرا ازان حالتی پدید آمد وبگریستم و در خدمت جمع می‌رفتم تا پیش شیخ رسیدم و همچنان مرا بخدمت شیخ بردند. من خدمت کردم و سلام گفتم و دست شیخ بوسه دادم. شیخ در من نگریست و گفت مرحبا مبارک باد ای پسر، خواجگی جهان بر تو مسلم شد، تو کار را باش که کار ترا می‌طلبد. ترا ازین راه که می‌روی هیچ چیز ننهاده‌اند اما زود باشد که طلبۀ علم را از تو مقصودها حاصل شود و با ما عهد کردی که این طایفه را عزیز داری؟ گفتم بدین تشریف که بر لفظ مبارک شیخ می‌رود عهد دادم کی خاک قدم ایشان باشم. شیخ سر در پیش افکند و من همچنان بقدم حرمت ایستاده بودم. پس شیخ سربرآورد و گفت ای پسر هنوز ایستادۀ؟ گفتم ای شیخ سؤالی دارم. گفت بگوی. گفتم ای شیخ آخر این شغل را که می‌فرماید هیچ نشانی هست کی من بتدارک آن مشغول گردم؟ شیخ گفت هست، هر آن وقت کی توفیق از تو بازگیرند آن وقت آخر عمر تو بود پس نظام الملک بگریست و گفت ای بزرگان حسن از اول ماه رجب باز هر روز برآن عزم بوده است کی برقرارهر سال ادرارات و معاش همگنان برساند حقّ سبحانه و تعالی توفیق ارزانی نداشته بود اکنون سه شبانه روز است که ازین موضع من بر پای نخاسته‌ام از خدای تعالی درخواسته‌ام که حسن را یکبار دیگر توفیق دهد تا در حقّ همگنان احسانی کند و می‌دانم که این آخر عمرست چنانک بر لفظ مبارک شیخ رفته است. اکنون تو که سید محمدی باید کی جمع را بدر خزینه بری و حاجت یک یک عرضه می‌کنی تا آنچ مقصود جمع است برسد و به دیوان ادرار نامها تازه کنی. سید محمد گفت دیگر روز نماز عید بگزاردند و سلطان کوچ کرد و نظام الملک سه روز مقام کرد و من همچنانک حکم کرده بود حاجات خلق را رفع کردم و زر نقد از خزینه بستاندم و ادرار نامها تازه کردم، روز چهارم نظام الملک بر اثر سلطان برفت و چون بنهاوند رسید ملحدان او را شهید کردند رحمةاللّه علیه.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


4 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت

خواجه امام از محمد بن منور اسرار التوحید 96

1. خواجه امام بوعلی فارمدی گفت، قدس اللّه روحه العزیز، کچون من بخدمت شیخ بوالقسم گرگانی رسیدم و او مرا بانواع ریاضتها فرمود و مهذب و مؤدب شدم، او مرا بابوبکر عبداللّه برادری فرمود و هر دو را به خدمت شیخ بوسعید فرستاد بمیهنه. چون بمیهنه رسیدیم و سنن و شرایط بجای آوردیم و به خدمت شیخ در رفتیم حسن مؤدب را شیخ بفرمود کی ایزاری بیاورد و بمن داد، شیخ بمن فرمود کی بدین ایزار گرد را از دیوار دور می‌کن و بوبکر عبداللّه را فرمود که کفش درویشان راست می‌دار. چون سه روز مقام کردیم و این خدمت بجای آوردیم روز چهارم شیخ فرمود کی بخدمت شیخ بوالقسم باید رفت. چون به خدمت شیخ بوالقسم آمدیم ومدتی برین گذشت و هر دو شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی نقل کردند سخن بر من گشاده گشت و مریدان پدید آمدند وصیت و آوازۀ من در جهان منتشر گشت و شیخ بوبکر عبداللّه را بآن بزرگواری در میان خلق شهرتی وصیتی نبود وذکر او سایر نگشت. یک روز بوبکر عبداللّه گفت کی شیخ بوسعید فرمود شیخ بوعلی را که بایزار گرد را از دیوار پاک می‌کن تا همۀ عمر بایزار سخن گرد معصیت از دیوار دل بندگان حقّ پاک می‌کند و ما را فرمود تا کفش درویشان راست می‌کردیم تا همۀ عمر در پایگاه بماندیم و کسی ما را نشناخت و ذکر ما نکرد.

برای مشاهده کامل کلیک کنید


2 دقیقه زمان مطالعه 1 بیت