12 اثر از باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
خانه / آثار محمد بن منور / اسرار التوحید محمد بن منور / باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید

باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور

باب دوم - در وَسَطِ حالتِ شیخ ما قَدَّسَ اللّه روحَهُ العزیز، و این سه فصل است ,

فصل اول - در حکایاتی کی از کرامات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز مشهورست و درست شده است ,

درآن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز ازین ریاضت و مجاهدت فارغ شد و بمیهنه باز آمد و حالت و کشف به کمال رسید، عزم نشابور کرد. چون به شهر طوس رسید از دیه باژکه بر دو فرسنگی شهرست، درویشی را پیش فرستاد و گفت به شهر باید شد، به نزدیک معشوق، و گفت کی دستوری هست کی تا در ولایت تو آییم؟ و شیخ هرگز کس را نگفته است کی چنین کن یا چنان مکن، چنین گفته است کی چنین باید کرد و چنان نباید کرد و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال، و نشست او به طوس بوده است و خاکش آنجاست. چون آن درویش برفت شیخ بفرمود تا اسب زین کردندوبر اثر برفت، و جمع صوفیان در خدمت شیخ، چون بیک فرسنگی شهر رسید، به موضعی کی آنرا دو برادران گویند، دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید، اسب شیخ باستاد و جمع جمله بایستادند. چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت، معشوق تبسمی کرد و گفت بگوی تا درآید، چون معشوق در شهر این سخن بگفت، شیخ از آنجا اسب براند، و جمع برفتند، تا در راه آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید. و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد و او شیخ را استقبال کرد و دربرگرفت و گفت فارغ باش که این نوبت که اینجا می‌زنند و جایهای دیگر، روزی چند را همه بدرگاه تو خواهند آورد. پس شیخ از اینجای بازگشت و به خانقاه استاد بواحمد کی قدمگاه بونصر سراج بود، فروآمد. و استاد بواحمد شیخ ما را مراعات و خدمتها بجای آورد و چند روز او رادر طوس نگاه داشت، و شیخ را در خانقاه خویش نوبت مجلس نهاد. و اهل طوس چون سخن شیخ بشنودند و آن کرامات ظاهر او بدیدند، مرید شیخ شدند و قبولها یافت و از امیرامام عزالدین ایلباشی طَوَّل اللّه عُمرَه شنودم که گفت از امیر سید بوعلی عرض شنودم کی گفت: در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمد و در خانۀ استاد ابواحمد مجلس می‌گفت و من هنوز کودک و جوان بودم، با پدر بهم به مجلس شدم، و خلق بسیار جمع آمده بودند چنانک بر در و بام جای نبود. کودکی خرد از بام، از کنار مادر بیفتاد. شیخ را چشم بر وی افتاد گفت بگیرش، دو دست در هوا پدید آمد وآن کودک را از هوا بگرفت و بر زمین نهاد چنانک هیچ الم بوی نرسید، و جملۀ اهل مجلس بدیدند و فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت. بوعلی سوگند خورد که من بچشم خویش دیدم. ,

کمال الدین بوسعید عمم گفت کی با پدرم خواجه بوسعید و جدم خواجه بوطاهر رحمةاللّه علیهم به سرخس شدیم، پیش نظام الملک به سلام، گفت در آن وقت که شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمده، من کودک بودم. با جمعی کودکان بر سر کوی ترسایان ایستاده بودم، شیخ می‌آمد با جمعی، چون فرا نزدیک ما رسید روی به جمع خویش کرد و گفت هر کرا می‌باید کی خواجۀ جهان را بیند اینک آنجا ایستاده است، و اشارت بما کرد ما در یکدیگر می‌نگریستیم به تعجب کی، تا این سخن کرامی‌گوید، که ما همه کودکان بودیم و ندانستیم. امروز از آن تاریخ چهل سالست، اکنون معلوم شد کی این اشارات بما می‌کردست. ,

خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی می‌شوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت می‌گفتم تا درخواب نشوم. بیت: ,

2 در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا

3 گویند بخسب تا بخوابش بینی ای بی‌خردان چه جای خوابست مرا

این بیت می‌گفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی می‌فرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بی‌خواب بود و می‌گفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم. ,

آورده‌اند کی روزی شیخ بوسعید و شیخ ابوالقسم گرگانی قدس اللّه ارواحهم در طوس باهم نشسته بودند بر یک تخت، و جمعی درویشان پیش ایشان ایستاده، به دل درویشی بگذشت که آیا منزلت این دو بزرگ چیست؟ شیخ بوسعید حالی روی بدان درویش کرد و گفت: هرک خواهد کی دو پادشاه بهم بیند، بر یک تخت و بر یک دل، گودرنگر! درویش چون این سخن بشنید در آن هر دو بزرگ نگاه کرد، حقّ سبحانه و تعالی حجاب از چشم آن درویش برداشت تا صدق سخن شیخ بر دل او کشف گشت و بزرگواری ایشان بدانست. بر دلش برگذشت که آیا خداوند را تبارک و تعالی امروز در زمین بندۀ هست بزرگوارتر ازین هر دو شخص؟ شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در حال روی بدان درویش کرد و گفت: مختصر ملکی بود کی هر روزی درآن ملک چون بوسعید و بوالقسم هفتاد هزار نرسد وهفتاد هزار بنرسد. این می‌گفت و می‌گمارید. ,

چون شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز چند روز به طوس مقام کرد، قصد نشابور کرد. خواجه محمود مرید کی در نشابور بود، مردی بزرگ بود، چنانک مریدان را بر او فرستادی و گفتی محمود راه بری نیکست. یک روز این محمود مرید گفت دوش در خواب دیدم کی کوه طوس کی از سوی نشابورست بشکافتی و ماه از میان آن بیرون آمدی. خواجه محمود گفت تا ما ترتیب طبخی سازیم دراز شود، حالی از بازار سر بریان باید آورد. سفره بنهادند و سر بریان پیش نهادند. شیخ گفت مبارک باد،از سر در گرفتیم. چون فارغ شدند خواجه محمود مرید گفت ای شیخ حمام را چه گویی؟ شیخ گفت باید رفت. شیخ با جمع به حمام شدند. چون سجادۀ شیخ باز افکندند، جماعتی ازاری که پاکیزه‌تر بود پیش شیخ آوردند. خواجه محمود دستار را از سر فرو گرفت و بوسی برداد و پیش شیخ داشت. شیخ گفت مبارک چون محمود کلاه بنهاد دیگران را خطری نباشد. از وی بستد وفرا میان زد و به حمام دررفت. چون آن روز بر آسودند، دیگر روز شیخ را در خانقاه کوی عدنی کویان مجلس نهادند. در اول مجلس از شیخ سؤال کردند کی اینجا بزرگیست کی او را ابوالقسم قشیری گویند، می‌گوید کی بنده بدو قدم بخدای رسد. شیخ گفت کی نه، ایشان می‌گویند کی بنده بیک قدم بخدای رسد. مریدان استاد امام نزدیک استاد امام آمدند و این سخن بگفتند، استاد امام گفت: نپرسیدید کی چگونه؟ دیگر روز از شیخ سؤال کردند که دی گفتی کی بیک قدم بخدای رسند. شیخ گفت بلی امروز همین می‌گویم. گفتند چون ای شیخ؟ گفت میان بنده و حقّ یک قدمست و آن آنست که قدم از خود بیرون نهی تا بحقّ رسی، چون شیخ این سخن بگفت بر در خانقاه طوافی آوازی داد کی کَماو همه نعمتی! شیخ گفت. از آن عاقل بشنوید و کار بندید. کم آیید و همه شمایید. پس گفت: ,

2 فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ تا عشق میان ما بماند بی‌پیچ

مریدان استاد پیش امام حکایت کردند.استاد گفت چنان است کی او می‌گوید. و شیخ هر روز مجلس می‌گفتی و هر کرا چیزی بدل برگذشتی دادی چنانک آنکس را معلوم شدی، و باز با سر سخن شدی. و اهل نشابور بیکبار بر شیخ اقبال کردند و روی بوی نهادند و شیخ در میان سخن شعر و بیت می‌گفتی و دعوتهای با تکلف می‌کردی و پیوسته سماع می‌کردند در پیش وی، و ازین سبب جملۀ ایمۀ فرق با شیخ بانکار بودند. ,

خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می‌گوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می‌دهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس می‌گفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده‌اند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او می‌گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده‌اند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است. ,

از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از پدر خویش شنودیم کی گفت: من جوان بودم کی فرزندان شیخ بوسعید قدس اللّه ارواحهم العزیز و رحمهم رحمة واسعةً، مرا از میهنه به خدمت خانقاه شیخ فرستادند به نشابور، و در خدمت درویشان مشغول بودم. یک روز به گرمابۀ کی در پهلوی خانقاه بود، و شیخ در آن حمام بسیار رفتی، چون به گرمابه درشدم و موی برداشتم پیری بیامد و خواست کی مرا مغمزی و خدمتی کند،مانع شدم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر، و من جوان، بر من واجب باشد کی ترا خدمت کنم. گفت بگذار تا ترا مغمزی بکنم و حکایتی است برگویم. من بگذاشتم، کی: من جوان بودم و بر سر چهار سوی این شهر دوکانی داشتم و حلواگری کردمی، چون یک چندی این کار کردم و سرمایۀ بدست آوردم، هوس بازرگانی در دل من افتاد، از دکان برخاستم. کاروانی بزرگ بجانب بخارا می‌رفت من نیز اشتر بکری بگرفتم و به سرخس رسیدیم و روزی دو آنجا مقام کردیم و روی به مرو نهادیم، چنانک عادت پیاده روان باشد، پارۀ در پیش برفتمی و بخفتمی تا کاروان در رسیدی، پس برخاستمی و با کاروان برفتمی. یک شب برین ترتیب می‌رفتم، شب بیگاه گشته بود و من سخت مانده و خسته، و خواب بر من غلبه کرده، پارۀ نیک پیشتر شدم و از راه یکسو شدم و بخفتم. در خواب بماندم، کاروان در رسیده بود و برفته و من در خواب مانده، تا آنگاه کی گرمای آفتاب مرا بیدار کرد. برخاستم و اثر کاروان ندیدم پارۀ گرد بردویدم، راه گم کرده، چون مدهوشی شدم. پس با خود اندیشه کردم که چنین کی پارۀ ازین سوی و پارۀ از آن سوی می‌دوم، بهیچ جای نرسم. مصلحت آنست کی من با خود اجتهادی کنم و دل با خویشتن آرم تا رای من قرار گیرد بجانبی، روانه شوم یک طرف اختیار کردم و می‌رفتم تا شب درآمد. تشنگی و گرسنگی در من اثری عظیم کرده بود که گرمای گرم بود. چون هوا خنک‌تر شد من اندک قوتی گرفتم و با خود گفتم کی به شب روم بهتر باشد، آن شب همه شب می‌دویدم و خار و خاشاک، و هیچ جای اثر آبادانی ندیدم، شکسته شدم. می‌رفتم تا آفتاب گرم شد و تشنگی از حد گذشت، بیفتادم و تن به مرگ بنهادم. پس با خویشتن اندیشه کردم کی در چنین جایگاهی الا جهد سود ندارد و تن به مرگ بنهادن بعد همۀ جهدها باشد. مرا یک چارۀ دیگر مانده است و آن آنست کی ازین بالاهای ریگ طلب کنم و خویشتن بحیله بر سر آن بالا افکنم و گرد این صحرا درنگرم، باشد کی جایی آبادانی یا فهوالمراد و اگرنه بر سر آن. پس بنگرستم بالایی بزرگ دیدم، خود را بر سر آن بالا افگندم و بدان بیابان نگاه کردم از دور سیاهیی به چشم من آمد، نیک نگاه کردم، سبزی بود. پس قوی دل شدم و با خود گفتم هر کجا سبزی باشد آب بود از بالا به زیر آمدم و روی بدان سبزی نهادم. چون آنجا رسیدم پارۀ زمین شخ دیدم و پارۀ آب صافی فراز شدم و پارۀ از آن آب بخوردم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم و سجدۀ شکر کردم کی حقّ سبحانه و تعالی جان من باز داد و با خود گفتم که مرا اینجا مقام باید کرد و از اینجا روی نیست، باشد کی کسی اینجا آید بآب، و گر نیاید یک شبان روزی اینجا مقام کنم، کی آخر اینجا آبی است، بیاسایم، آنگاه بروم. پارۀ از آن بیخ گیاه بخوردم و از آن سرچشمه دورتر شدم و بر بالاء ریگ بلند شدم و سر بالاء ریگ بازدادم چنانک گوی شد، و خاشاک گرد خویش بنهادم چنانک کسی مرا نمی‌دید و از میان خاشاک بهمه جوانب می‌نگرستم، گفتم نباید حیوانی مؤذی مرا المی رساند. چون وقت زوال شد سیاهیی از دور پیدا شد، روی بدین آب نهاده، چون نزدیک آمد آدمی بود. با خویشتن گفتم اللّه اکبر، خلاص مرا دری پدید آمد. چون نزدیکتر آمد مردی دیدم بلند بالا، سپیدپوست، ضخم، فراخ چشم، محاسنی تا ناف، مرقع صوفیانه پوشیده، و عصایی وابریقی در دست، و سجادۀ بر دوش افگنده، و کلاه صوفیانه بر سر نهاده، و چُمچُمی در پای کرده، نور از روی او می‌تافت. به کنار آب آمد و سجاده بیفگند بشرط متصوفه، و ابریق آب برکشید و در پس بالا شد و وضویی ساخت و دوگانه بگزارد و دست بر داشت و دعایی بگفت و سنت بگزارد و قامت گفت و فریضه بگزارد و محاسن بشانه کرد و برخاست و سجاده بر دوش افگند و رو به بیابان نهاد و برفت. تا از چشم من غایب نشد من از خود خبر نداشتم، از هیبت او، و از مشغولی بدیدار او، و نیکویی طاعت او! چون او از چشم من غایب شد و من با خویشتن رسیدم، خود را بسیار ملامت کردم کی این چه بود کی من کردم؟ همه جهان آدمی طلب می‌کردم که مرا ازین بیابان مهلک برهاند اکنون جز صبوری روی نیست، باشد کی باز آید. منتظر می‌بودم تا اول نماز دیگر درآمد. همان سیاهی از دور پدید آمد، دانستم که همان شخص است، چون نزدیک آمد هم او بود هم بر قرار آن کرت من این بار گستاخ‌تر شده بودم آهسته از میان خاشاک بیرون آمدم و از آن بالا فروآمدم. چون از نماز فارغ شد و دست برداشت و دعا بگفت، برخاست تا برود، دامنش بگرفتم و بگفتم: ای شیخ از بهر لِلّه مرا فریادرس! مردی‌ام از نشابور و با کاروانی به بخارا می‌شدم. امروز دو روزست تا راه گم کرده‌ام و راه نمی‌دانم. او سر در پیش افگند، یک نفس را سر برآورد و دست من بگرفت. من بنگریستم، شیری دیدم که از آن بیابان برآمد و پیش او آمد و خدمة کرد و بیستاد. او دهان بر گوش شیر نهاد پس مرا برآن شیر نشاند و موی گردن او بدست من داد و مرا گفت هر دو پای در زیر شکم او محکم دار و هر کجا که او بیستاد از وی فرود آی، و از آن سوی کی روی او باشد برو. من چشم فراز کردم و شیر برفت. یک ساعت بود، شیر بیستاد، من ازو فرو آمدم و چشم باز کردم. شیر برفت، راهی دیدم، گامی چند برفتم، کاروان را دیدم آنجا فرود آمده، شاد شدم، با ایشان به بخارا شدم و از متاعی کی برده بدم سودی نیک بکردم، و متاع نشابور بخریدم و بازآمدم و دیگر بار به دوکان نشستم و با سر حلواگری رفتم و چند سال برین بگذشت. یک روز بکاری بکوی عدنی کویان فرو شدم بر در خانقاه انبوهی دیدم، پرسیدم کی چه بوده است؟ گفتند کسی آمده است از میهنه، شیخ بوسعید بوالخیرش گویند، کی پیر و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر، درین خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس می‌گوید، گفتم من نیز در روم تا چه می‌گوید. چون از در خانقاه درشدم، ستونی بود بر کنار رواق، آنجا بایستادم و او بر تخت نشسته بودو سخن می‌گفت. در وی نگرستم، آن مرد را دیدم که در آن بیابان مرا بر آن شیر نشانده بود. او روی از دیگر سوی داشت کی سخن می‌گفت، چون سخن او شنیدم او را بازشناختم، او حالی روی بمن کرد و گفت: های نشنیدستی هر آنچ ببینند در ویرانی نگویند درآبادانی! چون این سخن بگفت نعرۀ از من برآمد، و نیز از خود خبر نداشتم، و بیهوش بیفتادم، شیخ با سر سخن شده بود و مجلس تمام کرده، چون بهوش بازآمدم و مردم رفته، درویشی نشسته بود و سر من در کنار گرفته. چون با خویش آمدم برخاستم، آن درویش گفت شیخ فرموده است که بر ما درآی. من پیش شدم و در پای او افتادم. شیخ مرا بسیار مراعات کرد و تبرّکی از آن خویشتن بمن داد و حسن مؤدب را گفت تا مرا جامهای نو آورد، و آن جامۀ حلواگری را از سر من برکشید و طبقی شکر در آستین من کرد و گفت این به نزدیک کودکان بر و با ما عهد کن کی تا زنده باشم من، این سخن را با خلق نگویی و سر را فاش نگردانی. قبول کردم تا شیخ زنده بود، و در حال حیوة او، این حکایت با کس نگفتم، چون او بدار بقا رحلت کرد من این حکایت باتو بگفتم. ,

خواجه حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، حکایت کرد که چون شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در ابتدای حالت به نشابور آمد، و مجلس می‌گفت و بیکبار مردمان روی بوی آوردند و مریدان بسیار پدید آمدند. در آن وقت در نشابور مقدم کرامیان استاد ابوبکر اسحقّ کرامی بود، و رئیس اصحاب رأی و روافض قاضی صاعد. و هر یک از ایشان تبع بسیار و شیخ را عظیم منکر و جملگی صوفیان را دشمن داشتندی. و شیخ بر سر منبر بیت می‌گفتی و دعوتهای بتکلف می‌کردی، چنانک هزار دینار زیادت در یک دعوت خرج می‌کرد و پیوسته سماع می‌کرد و ایشان برآن انکارهای بلیغ می‌کردند و شیخ فارغ بود و بر سر کار خویش، پس ایشان بنشستند و محضری کردند و ایمۀ کرامیان نبشتند کی اینجا مردی آمده است ازمیهنه و دعوی صوفیی می‌کند و مجلس می‌گوید و بر سر منبر بیت وشعر می‌گوید، تفسیر و اخبار نمی‌گوید و سماع می‌فرماید و جوانان را رقص می‌فرماید و لوزینه و و مرغ بریان می‌خورد و می‌خوراند، و می‌گوید من زاهدم و این نه شعار زاهدانست و نه صوفیان. و خلق بیکبار روی بوی نهادند و گم راه می‌گردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده‌اند. اگر تدارک این نکند زود بود کی فتنۀ ظاهر گردد. و این محضر بغزنین فرستادند، به خدمت سلطان غزنین، جواب نبشتند بر پشت محضر، کی ایمۀ فریقین شافعی و بوحنیفه بنشینند و تفحص حال او بکنند و آنچ مقتضای شریعتست بروی برانند. این مثال روز پنجشنبه در رسید.آنها کی منکران بودند شاد شدند و گفتند فردا آدینه است، روز شنبه مجمعی سازیم و شیخ را با جملۀ صوفیان بردار کنیم بر سر چهار سوی. برین جمله قرار دادند و این آوازه در شهر منتشر شد و آن طایفۀ کی معتقد بودند رنجور و غمناک گشتند و کسی را زهره نبود کی این حال با شیخ بگوید. خواجه حسن مؤدب گفت چون این روز نماز دیگر بگزاردیم، شیخ مرا بخواند و گفت ای حسن، صوفیان چندتن‌اند؟ گفتم صد و بیست تن‌اند،. گفت فردا چاشتگاه جهت ایشان هر یکی را سر برۀ بریان در پیش نهی با شکر کوفتۀ بسیار، تا برآن مغز بره پاشند، و هر یکی را رطلی حلوای شکر و گلاب پیش نهی با بخور، تا عود می‌سوزیم و گلاب برایشان می‌ریزیم. و کرباسهای گازر شست بیاری، و این سفره در مسجد جامع بنهی، تا آن کسانی که ما را در غیبت غیبت می‌کند برأی العین ببینند کی حقّ سبحانه و تعالی عزیزان درگاه عزت را از پردۀ غیب چه می‌خوراند. حسن گفت چون شیخ این اشارت بکرد در جملۀ خزینه یک تاه نان معلوم نبوده است، و در جملۀ نشابور کس را نمی‌دانستم که باوی گستاخی کنم، که همگنان ازین آوازه متغیر شده بودند و زهرۀ آن نبود کی شیخ را گویم که وجه این از کجا سازم. از پیش شیخ بیرون آمدم. آفتاب روی به غروب نهاده بود، بسر کوی عدنی کویان باستادم متحیر، و نمی‌دانستم کی چه کنم مردمان در دکانها می‌بستند و روی بخانها می‌نهادند،. مردی از پایان بازار می‌دوید تا بخانه رود مرا دید استاده، گفت ای حسن چه بوده است که چنین متحیر ایستادۀ، حاجتی و خدمتی فرمای. من قصه با او تقریر کردم کی شیخ چنین فرموده است و هیچ وجه معلوم نیست. آن جوان درحال آستین باز داشت و گفت دست در آستین درآر دست در آستین وی بردم و یک کف زر سرخ برداشتم روی بکار آوردم، و آنچ شیخ فرموده بود جمله راست کردم. و گفتی کف من میزان گفت شیخ بود، که این جمله ساخته شد که یک درم سیم نه دربایست بود ونه زیادت آمد آن شب آن کار ساخته شد. و به گاه برفتم و کرباس بستدم و به مسجد جامع سفره باز گستریدم. شیخ با جماعت حاضر آمد، و خلایق بسیار به نظاره مشغول، و این خبر به قاضی صاعد و استاد ابوبکر بردند. قاضی صاعد گفت بگذارید تا امروز شادی بکنند و سر بریانی بخورند که فردا سر ایشان کلاغان خواهند خورد. و بوبکر اسحقّ گفت بگذارید کی ایشان امروز شکمی چرب کنند کی فردا چوب دارچرب خواهند کرد. این خبر بگوش صوفیان آوردند، همه غمناک و رنجور گشتند. چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت ای حسن باید کی سجادهای صوفیان به مقصوره بری، از پس قاضی صاعد، کی ما از پس او نماز خواهیم گزارد، و قاضی صاعد خطیب شهر بود. پس حسن گفت سجادهای صوفیان به مقصوره بردم، در پس پشت قاضی صاعد، صد و بیست سجاده فرو کردم دو رسته. قاضی صاعد بر منبر رفت و خطبۀ بانکار بگفت و فرود آمد. چون نماز بگزاردند شیخ برخاست و سنت را توقف نکرد و برفت. چون شیخ برفت قاضی صاعد روی باز پس کرد و می‌خواست که سخنی گوید، شیخ بدنبالۀ چشم در وی نگاه کرد، او حالی سر در پیش افکند. چون شیخ بخانقاه باز آمد مرا گفت: برو بر سر چهار سوی کرمانیان، و آنجا کاک پزی است و کاک پاکیزه نهاده و کنجد و پسته مغز دروی نشانده، ده من کاک بستان و فراتر شو، منقا فروشیست، ده من منقا بستان و در دوایزارفوطۀ کافوری بند، و به نزد استاد ابوبکر اسحقّ برو بگوی امشب باید کی روزه بدین گشایی. حسن گفت برخاستم و بر سر چارسوی کرمانیان شدم و بدر سرای ابوبکر اسحقّ شدم و سلام شیخ برسانیدم و گفتم شیخ می‌فرماید کی امشب باید کی روزه بدین طعام گشایی، چون او آن بدید رنگ رویش متغیر شد و ساعتی انگشت در دندان گرفت و تعجب نمود و مرا بنشاند و حاجب بوالقسمک را آواز داد و گفت برو به نزدیک قاضی صاعد، و او را بگوی که میعادی که میان ما بود کی فردا با این شیخ و صوفیان مناظره کنیم، و او را برنجانیم، من از آن قول برگشتم، تو دانی با ایشان و اگر گوید چرا؟ بگوی کی من دوش نیت روزه کردم و امروز به مسجد جامع می‌شدم، چون بسر چهار سوی کرمانیان رسیدم کاکی پاکیزه دیدم نهاده، آرزو کرد چون فراتر شدم منقا دیدم، گفتم. چون بخانه آمدم فراموش کردم و این حال نگفته بودم، این هر دو را از آن هر دو موضع بر من فرستاده است که امشب روزه بدین بگشای، اکنون کسی را که اشراف خاطر بندگان خدای تعالی چنین باشد مرا باوی ترک مناظره نباشد. حاجب بوالقسمک برفت و پیغام بازآورد کی من این ساعت هم بدین مهم به نزدیک تو کس می‌فرستادم کی او امروز از پس من نماز گزارده است، چون سلام فریضه باز داد برخاست و سنت را مقام نکرد و برفت. من روی باز پس کردم و می‌خواستم کی او را برنجانم و گویم که این چه شعار صوفیان است کی روز آدینه نماز سنت نگزاری؟ شیخ بدنبالۀ چشم بمن بازنگریست، خواست کی زهرۀ من آب شود. پنداشتم که او بازیست و من گنجشکی، که همین ساعت مرا صید خواهد کرد، هرچند کوشیدم سخنی نتوانستم گفت. او امروز هیبت و سلطنت خود بمن نمود، با وی مرا هیچ کاری نیست. صاحب خطاب سلطان تو بودۀ و تو دانی با او. چون حاجب بوالقسمک این سخن بگفت ابوبکر اسحقّ روی به من کرد و گفت برو و با شیخ بگو کی قاضی صاعد با سی هزار مرد تبع و بوبکر اسحقّ بابیست هزار مرد و سلطان با صد هزار مرد و هفتصد پیل جنگی مصافی برکشیدند با تو و قلب و میمنه و و جناح راست کردند تو بده من کاک و ده من منقامصاف ایشان بشکستی و برهم زدی. اکنون تو دانی با دین خویش لَکُم دینُکُم وَلی دین. حسن گفت من پیش شیخ آمدم و ماجری بگفتم. پس شیخ روی باصحاب کرد و گفت از دی باز لرزه بر شما افتاده است، شما پنداشتید کی چوبی به شما چرب خواهند کرد، چون حسین منصوری باید کی در علوم حالت در مشرق و مغرب کس چون او نبود در عهد وی، تا چوبی بوی چرب کنند. چوب به عیاران چرب کنند بنامردان چرب نکنند. پس روی بقوّال کرد و گفت بیار و این بیت بگوی. بیت: ,

2 در میدان‌آ با سپر و ترکش باش سر هیچ بخود مکش بما سر کش باش

3 گوخواه زمانه آب و خواه آتش باش تو شاد بزی و در میانه خوش باش

قوّالان این بیت بگفتند، اصحاب در خروش آمدند و حالتها پدید آمد و هژده کس احرام گرفتند و لبیک زدند و خرقها در میان آمد. دیگر روز قاضی صاعد با قوم خویش بسلام شیخ آمد و عذرها خواست و گفت ای شیخ توبه کردم و از آن برگشتم و قاضی صاعد را از نیکویی روی ماه نشابور گفتندی شیخ گفت. بیت: ,

زنی بوده است در نشابور او را ایشی نیلی گفتندی، عابده و زاهده و از خاندان بزرگ واهل نشابور بوی تقرب نمودندی، مدت چهل سال بود کی پای از در سرای بیرون ننهاده بودو دایۀ داشت کی او را خدمت کردی. چون آوازۀ شیخ قدس اللّه روح العزیز در نشابور منتشر شد، روزی ایشی دایه را گفت برخیز و به مجلس شیخ رو و سخنی کی گوید یاد گیر.دایه به مجلس شیخ حاضر آمد و شیخ سخن می‌گفت دایه آن سخن یاد نتوانست گرفت. شیخ این بیت بگفت. بیت: ,

2 من دانگی و نیم داشتم حبۀ کم دو کوزه نبید خریده‌ام پارۀ کم

3 بر بربط مانه زیر ماندست و نه بم تا کی گویی قلندری و غم و غم

چون دایه باز آمد ایشی پرسید که شیخ چه گفت؟ او این بیت را یاد گرفته بود، بگفت. ایشی گفت برخیز و دهان بشوی! این چه سخن دانشمندان و زاهدان بود؟ دایه از آن سخن دهان بشست. و این ایشی را عادت بودی که از برای مردمان داروی چشم ساختی، آن شب بخفت، چیزی سهمناک بخواب دید، برجست و هر دو چشم ایشی درد خاست. هر چند کی داروساخت بهتر نشد، بهمۀ اطبا التجا کرد، هیچ شفا نیافت، بیست شبان روز ازین درد فریاد می‌کرد، یک شب در خواب شد، در واقعه می‌بیند کی اگر می‌خواهی کی چشم تو بهتر گردد برو و رضای شیخ بدست آور. دیگر روز ایشی هزار درم فتحی در کیسه کرد و بدایه داد و گفت بخدمت شیخ بر، چون شیخ ازمجلس فارغ شود پیش او بنه و هیچ مگوی و بازگرد. دایه به مجلس آمد چون شیخ از مجلس فارغ شد سلام کرد و کیسۀ سیم پیش شیخ بنهاد. و شیخ را سنت چنان بودی که چون از مجلس فارغ شدی مریدی خشک نانی و خلالی پیش شیخ بنهادی، شیخ نان بخوردی و خلال کردی. چون دایه پیش شیخ آمد شیخ خلال می‌کرد خواست که بازگردد، شیخ گفت بیا و این خلال را نزدیک کدبانو بر، و بگوی که این خلال در آب بشوی و آب آنرا در چشم مال تا شفا یابی. و انکار و داوری این طایفه از دل بیرون کن تا چشم باطنت نیز شفا یابد. دایه این سخن با ایشی بگفت، ایشی اشارت شیخ نگاه داشت و خلال بآب بشست و در چشم کشید، در حال شفا یافت بقدرت خدای.دیگر روز برخاست و هرچ داشت از زر و جواهر و جامه برگرفت و بخدمت شیخ آورد و گفت ای شیخ توبه کردم و انکار و داوری از سینه بیرون کردم. شیخ گفت مبارک باد و گفت او را پیش والدۀ بوطاهر برید تا او را خرقه پوشد. و شیخ او را فرمود کی خدمت این طایفه را اختیار کن. پس ایشی برخاست و خرقه پوشید و خدمت این طایفه پیش گرفت و هرچ داشت درباخت. ,

آورده‌اند کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به نشابور شد و مدت یک سال در نشابور بود و مجلس می‌گفت و درین مدت استاد ابوالقسم آشنایی با شیخ ما نداده بود و باوی بانکار بود. و درین مدت هفتاد کس از مریدان استاد امام به نزدیک شیخ آمده بودند و از آن یکی بونصر حرصی بود کی استاد امام را می‌گفت کی آخر یکبار بیای و این مرد را ببین و سخن او بشنو، تا بعد یک سال استاد امام اجابت کرد و گفت فردا بیایم. آن شب استاد امام بقراری کی داشت بمتوضاشد، چون فارغ شد خود را از بیرون جامه بدست گرفت اگرچه تنها باشی، حکم این خبر را که مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه فرموده است وَاستَحیُوامِنَ الَّذین یَرونَکُم و اَنتُم لاتَرَونَهُم. پس فراز شد و کنیزک را بیدار کرد و گفت برخیز و لگام و طرفهای زین بمال و با سر وضو ساختن شد. پس بامداد به مجلس شیخ آمد، شیخ در سخن آمد چنانک عادت شیخ بود، استاد امام می‌نگریست و آن سلطنت و اشراف بر خاطرها می‌دید، بدلش بگذشت که این مرد بفضل ازمن بیش نیست و به معامله برابر باشیم او این منزلت کجا یافتست؟ شیخ حالی روی سوی او کرد و گفت ای استاد این حدیث آن وقت جویند کی خواجه نه بسنت خود را گرفته در میان حجره فرا می‌شود، پس کنیزک را بیدار کند کی برخیز، لگام و طرف زین بمال. این حدیث آن وقت جویند کی از دست بشد و وقتش خوش گشت. چون شیخ از تخت فرو آمد، پیش استاد امام شد و هر دو یکدیگر را در بر گرفتند واو از آن انکار و داوری برخاست و میان هر دو کارها رفت. ,

آثار محمد بن منور

12 اثر از باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب دوم - در وسط حالت شیخ - فصل اول - حکایات کرامات شیخ در اسرار التوحید محمد بن منور شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی