1 چون نای بینوایم از این نای بینوا شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
2 با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
3 شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک روزم همه شب است و صباحم همه مسا
4 انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟ روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
1 شد مشک شب چو عنبر اشهب شد در شبه عقیق مرکب
2 زان بیم کافتاب زند تیغ لرزان شده به گردون کوکب
3 ما را به صبح مژده همی داد آن راست گو خروس مجرب
4 میزد دو بال خود را برهم از چیست آن؟ ندانم یارب
1 به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
2 به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
3 به لطف آ ب روان است طبع من لیکن به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست
4 اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بیکاست،
1 دلم از نیستی چو ترسانیست تنم از عافیت هراسانیست
2 در دل از تف سینه صاعقهایست بر تن از آب دیده توفانیست
3 گه دلم باد تافته گوییست گه تنم خم گرفته چوگانیست
4 موی چون تاب خورده زوبینی است مژه چون آب داده پیکانیست
1 امروز هیچ خلق چو من نیست جز رنج ازین نحیف بدن نیست
2 لرزان تر و ضعیفتر از من در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
3 انگشتری است پشتم گویی اشکم جز از عقیق یمن نیست
4 از نظم و نثر عاجز گشتم گویی مرا زبان و دهن نیست
1 این عقل در یقین زمانه گمان نداشت کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت
2 در گیتیای شگفت کران داشت هرچه داشت چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
3 هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
4 پاینده باد ملکش و ملکی است ملک او که ایام نوبهار چنان بوستان نداشت
1 احوال جهان بادگیر، باد! وین قصه ز من یادگیر یاد
2 چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگونه باد
3 از روی عزیزی است بسته باز وز خاری باشد گشاده خاد
4 بس زار که بگذاشتیم روز چون گرمگهش بود بامداد
1 روزگاری است سخت بیبنیاد کس گرفتار روزگار مباد
2 شیر بینم شده متابع رنگ باز بینم شده مطاوع خاد
3 نه به جز سوسن ایچ آزادست نه به جز ابرهست یک تن راد
4 نه نگفتم نکو معاذالله این سخن را قوی نیامد لاد
1 چون منی را فلک بیازارد خردش بیخرد نینگارد؟
2 هر زمانی چو ریگ تشنهترم گرچه بر من چو ابر غم بارد
3 چون بیفسایدم چو مار، غمی بر دل من چو مار بگمارد
4 تا تنم خاک محنتی نشود به دگر محنتیش نسپارد
1 چو سوده دوده به روی هوا برافشانند فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
2 سپهر گردان آن چشمها گشاید باز که چشمهای جهان را همه بخسبانند
3 از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش زند ستامی کان را ستارگان خوانند
4 چنان گمان بودم کاسیای گردون را همی به تیزی بر فرق من بگردانند