1 چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانهٔ اسرار من خراب کنند
2 نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
3 رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود چو تیره شب را همگونهٔ غراب کنند
4 تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
1 دلم ز انده بیحد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
2 بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم ز دیدگانم باران غم فرود آید
3 ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
4 دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
1 دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
2 چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر
3 به هست و نیست در آرد عنان من در مشت چو دو فریشتهام از دو سو قضا و قدر
4 مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر
1 چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
2 شبی که آز برآرد کنم به همت روز دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
3 اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
4 نه خیره گردد چشم من از شب تاری نه سست گردد پای من از طریق دراز
1 عمرم همی قصیر کند این شب طویل وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
2 دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟ همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
3 کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
4 از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
1 تا کی دل خسته در گمان بندم جرمی که کنم بر این و آن بندم
2 بدها که ز من همی رسد بر من بر گردش چرخ و بر زمان بندم
3 ممکن نشود که بوستان گردد گر آب در اصل خاکدان بندم
4 افتاده خسم چرا هوس چندین بر قامت سرو بوستان بندم
1 تیر و تیغ است بر دل و جگرم درد و تیمار دختر و پسرم
2 هم بدینسان گدازدم شب و روز غم وتیمار مادر و پدرم
3 جگرم پاره است و دل خسته از غم و درد آن دل و جگرم
4 نه خبر میرسد مرا ز ایشان نه بدیشان همی رسد خبرم
1 شخصی به هزار غم گرفتارم در هر نفسی به جان رسد کارم
2 بیزلت و بیگناه محبوسم بیعلت و بیسبب گرفتارم
3 در دام جفا شکسته مرغیام بر دانه نیوفتاده منقارم
4 خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم
1 چون مشرف است همت بر رازم نفسم غمی نگردد از آزم
2 چون در به زیر پارهٔ الماسم چون زر پخته در دهن گازم
3 بسته دو پای و دوخته دو دیده تا کی بوم صبور که نه بازم
4 با هرچه آدمی است همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم
1 اوصاف جهان سخت نیک دانم از بیم بلا گفت کی توانم
2 نه آن چه بدانم همی بگویم نه آن چه بگویم همی بدانم
3 کز تن به قضا بستهٔ سپهرم وز دل به بلا خستهٔ جهانم
4 از خواری ویحک چرا زمینم ار من به بلندی بر آسمانم