دوال رحلت از مسعود سعد سلمان دیوان اشعار 13
1. دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
...
1. دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
...
1. چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
...
1. عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
...
1. تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم بر این و آن بندم
...
1. تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
...
1. شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
...
1. چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
...
1. اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
...
1. از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
...
1. مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
...
1. چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
...
1. ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
...