1 دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
2 چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر
3 به هست و نیست در آرد عنان من در مشت چو دو فریشتهام از دو سو قضا و قدر
4 مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر
1 شد مشک شب چو عنبر اشهب شد در شبه عقیق مرکب
2 زان بیم کافتاب زند تیغ لرزان شده به گردون کوکب
3 ما را به صبح مژده همی داد آن راست گو خروس مجرب
4 میزد دو بال خود را برهم از چیست آن؟ ندانم یارب
1 چو سوده دوده به روی هوا برافشانند فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
2 سپهر گردان آن چشمها گشاید باز که چشمهای جهان را همه بخسبانند
3 از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش زند ستامی کان را ستارگان خوانند
4 چنان گمان بودم کاسیای گردون را همی به تیزی بر فرق من بگردانند
1 چون مشرف است همت بر رازم نفسم غمی نگردد از آزم
2 چون در به زیر پارهٔ الماسم چون زر پخته در دهن گازم
3 بسته دو پای و دوخته دو دیده تا کی بوم صبور که نه بازم
4 با هرچه آدمی است همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم
1 بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟ واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو؟
2 رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
3 دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
4 خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد زین در میان حسرت و غربت ممات تو
1 از کردهٔ خویشتن پشیمانم جز توبه ره دگر نمیدانم
2 کارم همه بخت بد بپیچاند در کام، زبان همی چه پیچانم
3 این چرخ به کام من نمیگردد بر خیره سخن همی چه گردانم
4 در دانش تیزهوش برجیسم در جنبش کند سیر کیوانم
1 دلم از نیستی چو ترسانیست تنم از عافیت هراسانیست
2 در دل از تف سینه صاعقهایست بر تن از آب دیده توفانیست
3 گه دلم باد تافته گوییست گه تنم خم گرفته چوگانیست
4 موی چون تاب خورده زوبینی است مژه چون آب داده پیکانیست
1 دلم ز انده بیحد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
2 بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم ز دیدگانم باران غم فرود آید
3 ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
4 دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
1 نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای پستی گرفت همت من زین بلندجای
2 آرد هوای نای مرا نالههای زار جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
3 گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
4 نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من داند جهان که مادر ملک است حصن نای
1 جداگانه سوزم ز هر اختری مگر هست هر اختری، اخگری
2 یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ ز چشم من آبی ز دل آذری
3 همه کار بازیچه گشته است از آنک سپهر است مانند بازیگری
4 گهی عارضی سازد از سوسنی گهی دیدهای سازد از عبهری