1 به تنهایی بت خونبار بگریست برو برگ درختان زار بگریست
2 به خود گفت از کجا وحشت فزوده است مگر خواب پریشانم نمود ه است
3 به حیرت ماند تنها در بیابان سراسیمه شده هر سو شتابان
4 کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
1 قضا را گازری با عقل و فرهنگ در آن شب با زن خود بود در جنگ
2 صفا دل گا زری پاکیزه دامن که شب را شسته کردی روز روشن
3 سیه نامه به دستش گر گذشتی چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
4 به علم شست و شو زانگونه آگاه که بز دودی کلف از عارض ماه
1 سحر کز تیغ خورشید ظفر کوش شفق خونین کفن افکنده بردوش
2 کفن بردوش و برکف تیغ و خنجر برون آمد به جنگ رام ده سر
3 زده جوش از دو سو طوفان پولاد ز بس لرزه، زمین شد سست بنیاد
4 فتاده جیب جان اندر کشاکش زمین گشته سپند روی آتش
1 سحرگاهی خلاف عادت آن ماه پسر را نیز با خود برد همراه
2 نگشت آگه ز بردن مرد ساده نظر بر حفظ گهواره نهاده
3 ز کودک یافته گهواره خالی گریبان کرد زاهد پاره حالی
4 ز آزار دل فرزند خوانده به حیرت غرق بر جا خشک مانده
1 صنم را آگهی داد او از آن پیش نموده حجره در بتخانۀ خویش
2 چو زاهد در درون حجره بنشست از آزار درونی در برون بست
3 به کار خود چو رام این بستگی دید برون در س تاد و زار نالید
4 به جای لب ببوسید آستانش که خاکش بود شکر در دهانش
1 دگر ره رام اندر زاری افتاد به زاری گفت کای خور پریزاد
2 سخن شیرین کن از لعل شکربار منوشان بی نمک اندر نمکسار
3 چو آن بی طاقتی ز اندازه بگذشت فتاد آتش به جان زاهد دشت
4 به سیتا گفت ای فرزندخوانده ! حقم برگردنت وامی است مانده
1 به سیتا گفت لچمن با دل تنگ ببا با من به معبد بر لب گنگ
2 که هر کس غسل سازد اندر آبش نجات آخرت بخشد ثوابش
3 کنون باید ره معبد سپردن برای گنج شاید رنج بردن
4 سواره رت شده سیتای بیدل ز روبه بازی بد خواه غافل
1 یکی زاهد در آنجا داشت ماوا در آن قاف قناعت کرد عنقا
2 به حق مشغول مرد عزلت آهنگ چو صندل سود پیشانی به هر سنگ
3 وجود پاکش از طاعت سرشته عبادت قوت او همچون فرشته
4 رباضت بود کارش صبح تا شام خجسته بالمیک زاهدش نام
1 چو رام غافل از سیتا جدا ماند به پشت پای خود دولت ز در راند
2 خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
3 به کفر عشق شد منسوب عاشق خجل از کرده خود چون منافق
4 چو کاری کرد چون ناکرد کاران خزان آورد بر گل نو بهاران
1 چو راون کشته گشت و فتح لنکا زنش بگرفت دست حور سیتا
2 به نزد رام نیکو سیرت آورد چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
3 دوان آمد بسر در خدمت رام مهیا گشته بر پاداش ایام
4 نکرده رو به سویش رام و فرمود که چشمم بر زن بیگانه نگشود