1 خوش آن هجران که از داغ جدایی به دلها گرم سازد آشنایی
2 به گرمی شوق مشتاقان فزاید پس آنگه روی دلداران نماید
3 که جز تشنه نداند لذت آب به بیداری شناسی راحت خواب
4 که گر هجران نباشد روی چون بدر بود در دیده عشاق بیقدر
1 شنیدم کز حسد با آن گل اندام ز خردی بود دشمن خواهر رام
2 چو خار آمیخته دایم به گلبن همی جستی به حرفش جای ناخن
3 زبان را داد روزی نرمی دل به جان اظهار کرده گرمی دل
4 سخن از جا به جا جنباند با وی حدیث شهر لنکا راند با وی
1 شبی تیره چو دود آه عشّاق به هجر اندوده بام نیلگون طاق
2 شبی چون زنگیان آدمی خوار سراپا زهر همچون سهمگین مار
3 شبی تاریک چون اسمان کافر لباس راهبان افکنده در بر
4 شبی چون عاصی محشر سیه روی شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
1 قضا را گازری با عقل و فرهنگ در آن شب با زن خود بود در جنگ
2 صفا دل گا زری پاکیزه دامن که شب را شسته کردی روز روشن
3 سیه نامه به دستش گر گذشتی چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
4 به علم شست و شو زانگونه آگاه که بز دودی کلف از عارض ماه
1 به سیتا گفت لچمن با دل تنگ ببا با من به معبد بر لب گنگ
2 که هر کس غسل سازد اندر آبش نجات آخرت بخشد ثوابش
3 کنون باید ره معبد سپردن برای گنج شاید رنج بردن
4 سواره رت شده سیتای بیدل ز روبه بازی بد خواه غافل
1 به تنهایی بت خونبار بگریست برو برگ درختان زار بگریست
2 به خود گفت از کجا وحشت فزوده است مگر خواب پریشانم نمود ه است
3 به حیرت ماند تنها در بیابان سراسیمه شده هر سو شتابان
4 کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
1 یکی زاهد در آنجا داشت ماوا در آن قاف قناعت کرد عنقا
2 به حق مشغول مرد عزلت آهنگ چو صندل سود پیشانی به هر سنگ
3 وجود پاکش از طاعت سرشته عبادت قوت او همچون فرشته
4 رباضت بود کارش صبح تا شام خجسته بالمیک زاهدش نام
1 سحرگاهی خلاف عادت آن ماه پسر را نیز با خود برد همراه
2 نگشت آگه ز بردن مرد ساده نظر بر حفظ گهواره نهاده
3 ز کودک یافته گهواره خالی گریبان کرد زاهد پاره حالی
4 ز آزار دل فرزند خوانده به حیرت غرق بر جا خشک مانده
1 که فرزندان ! شما شهزادگانید چو من خود را ز درویشان ندانید
2 به جان بندید دل در افسر و تخت که درویشی بود کار عجب سخت
3 نیارد کرد سوزن کار شمشیر به کَه قانع چو آهوکی شود شیر
4 نه بازیچه است ترک نعمت و ناز حواس از آرزوها داشتن باز
1 چو رام غافل از سیتا جدا ماند به پشت پای خود دولت ز در راند
2 خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
3 به کفر عشق شد منسوب عاشق خجل از کرده خود چون منافق
4 چو کاری کرد چون ناکرد کاران خزان آورد بر گل نو بهاران