1 دیدم بسی زمانه مردآزمای را سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
2 جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست چون غلغل تهی نفس تنگنای را
3 چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر بر عاریت شناس کف عطرسای را
4 در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار اینها بس است بهره تن خودنمای را
1 جان بر لب است عاشق بخت آزمای را دستورییی به خنده لب جانفزای را
2 خون مرا بریز و زخونابه وا رهان خیریست، این بکن ز برای خدای را
3 گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
4 زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را
1 هنگام آشتی ست بت خشمناک را دل خوش کنیم لذت روحی فداک را
2 از خشم بود تا به سر ابرویش گره من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را
3 خوش وقت آنکه گفت مرا پای من ببوس شرمنده وار بوسه زد این بنده خاک را
4 جانا، مبر ز بنده از این پس که بر درت کرده ست پر زخون جگر صحن خاک را
1 آنکو شناخت گردش خورشید و ماه را جوید برای خفتن خود خوابگاه را
2 از عین اعتبار ببینم به گلرخت زیرا قیاس نیست درازی راه را
3 ای سرفراز، تیغ اجل در قفا رسید سر راست دار، کج چه نهادی کلاه را
4 مردم همه نگون شده جستند زیر خاک قامت ازان نکوست سپهر دو تاه را
1 باز آرزوی آن بت چین میکند مرا معلوم شد که فتنه کمین میکند مرا
2 میخواندم گدای خود و گویی آن زمان ملک دو کون زیر نگین میکند مرا
3 از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد در وی ببین که بی دل و دین میکند مرا
4 نه من به اختیار چنین مست و بیخودم چیزیست در دلم که چنین میکند مرا
1 ز دور نیست میسر نظر به روی تو ما را چه دولتی ست تعالی الله از قد تو قبا را
2 از آنگهی که تو سلطان به ملک دل بنشستی نشاط و خواب به شبها حرام گشت گدا را
3 ز تیغ کش به حضورم که پادشاه بتانی به دور باش فراقم مکش ز بهر خدا را
4 اگر چه در دل ما ماند یادگار جفایت مباد آنکه رود از درونه یاد تو ما را
1 زمانه حله نو بست روی صحرا را کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
2 هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
3 ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل مگر ندید جوانان سرو بالا را
4 چو می خوری به سرم نیز جرعه می ریز که مردمی نبود باده نوش تنها را
1 زهی بریخته بر لاله مشک سارا را شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
2 اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
3 به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی چو کشور دل ما خطه بخارا را
4 به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
1 شفاعت آمدم، ای دوست، دیده خود را کز او مپوش گل نودمیده خود را
2 رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم کجا برم بدن غم رسیده خود را
3 به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟ چو ناشنیده کند کس شنیده خود را
4 به رو سیاهی داغ حبش مکن پر رو مر این غلام درم ناخریده خود را
1 بهار پرده برانداخت روی نیکو را نمونه گشت جهان بوستان مینو را
2 یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
3 سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
4 به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟ ز تیغ کوه بریدست روزگار او را