1 چرا به تحفه دردم همیشه ننوازی به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
2 خس توایم همه کار خس چه باشد سوز نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
3 بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش مام نا شده خواهم که از سر آغازی
4 به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
1 مبارک منزلی خوش سرزمینی که آنجا سر برآرد نازنینی
2 براین من که گر باشد جز این نیست که حوری هست و فردوس برینی
3 یقین دانی که چشمش عین فتنه است گرت حاصل شود عین الیقینی
4 به آن لب ملک دلها شد مسلم سلیمان ملک راند به انگبینی
1 به جز نور و ضیاء و گرمی از آذر چه میخواهی ز دریای حقایق جز در و گوهر چه میخواهی
2 تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه میخواهی
3 در این دنیای پرغوغا به جز نگین چه میجویی به جز تائید و الطاف از خدا باور چه میخواهی
4 برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی به جز وسعت در این دنیای پهناور چه میخواهی
1 دل شد ز عشق باری شیدا چنانکه دانی کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی
2 در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری بازم شکست خاری در پا چنانکه دانی
3 ترکان غمزة او بعد از هزار فتنه کردند ملک دلها بغما چنانکه دانی
4 در دور چشم مست گشتند پارسایان شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی
1 آشوب جانی شوخ جهانی بی اعتقادی نامهربانی
2 از پیش خویشم تا چند رانی زهر فراقم تا کی چشانی
3 من مهر ورزم آری من اینم نو کینه ورزی آری تو آنی
4 گاهم نوازی گاهم گدازی گاهی چنینی گاهی چنانی
1 گر باد سوی خاک من آرد ز تو بویی چون زلف توام جان دمد از هر سو مویی
2 شیرین زمانی نوه من دلشده فرهاد در مراکز دیده روان ساخته ام سوی تو جوئی
3 گوی دل ما گو شکن آن زلف چو چوگان من باز تراشم ز سر از بهر تو گویی
4 غیرت برم و باز کنم دیده خود را از روی تو چون باز کنم دیده به روئی
1 گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
2 گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
3 شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام در دل مقام سازی و در دیده جا کنی
4 من آن نیم که ناله کنم از تو چون قلم گر خود به تیغ بند ز بندم جدا کنی
1 تو سروی و گل خندان همانکه میدانی رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی
2 نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی
3 اب تو آرزوی جان مردم است و مرا از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی
4 اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی رود ز دیدهٔ گریان همانکه میدانی
1 گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی
2 به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه خال که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی
3 خالهای سیه تو بزنخدان گوئی دهنت دانه بچه کرد ز بیم تنگی
4 تا چرا غمزه و ابروی توأم زود نکشت سالها رفت که با تیر و کمان در جنگی
1 هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
2 فرهاد شکایت ز دلی داشت که از سنگ جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
3 رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت ای جان فرومایه تو باری چه قماشی
4 هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی